فصلی از یك رمان : آسیاب های بادی فصل هشتم از رمان « دن كیشوت» فصلی از یك رمان : آسیابهای بادی از «دُن كیشوت»

رمان دن كیشوت درباره سرگذشت مردی به نام الونسو كیخانو است. كیخانو یك نجیب‌زاده معمولی است كه پس از خواندن داستان‌های بیشمار درباره شوالیه‌های ماجراجو، تحت تأثیر شجاعت و دلاوری این افراد قرار می‌گیرد و تصمیم می‌گیرد خود نیز یك شوالیه شود...

1396/05/10
|
12:36

میگل د سروانتس در سال 1547 در شهر آلكا د انارس اسپانیا زاده شد. شاعر و رمان نویسی اسپانیایی، كه بسیاری او را پدر رمان مدرن میدانند، شهرت او به خاطر رمان «دُن كیشوت» است.
سروانتس در 22 سالگی به خدمت سفیر پاپ در دربار فیلیپ دوم درآمدو با او به ایتالیا رفت. مدتی كوتاهی در خدمت سفیر بود و پس از آن به سربازی روی آورد. در جنگ با عثمانی رشادت بسیاری از خود نشان داد و در همین جنگ بود كه دست چپش را از دست داد. پس از دوران نقاهت دوباره به میدان جنگ روی آورد. با ماجراهای بسیاری روبرو شد. هنگامی كه از جنگ به مرخصی رفت در بازگشت كشتی آنها مورد هجوم دزدان دریایی قرارگرفت. به اسارت درآمد و پنج سال در الجزایر بردگی كرد.بارها تلاش كرد كه فرار كند اما شكست می خورد تا این كه خانواده اش با پرداخت مبلغ هنگفتی او را بازخریدند. سروانتس پس از پنجاه سالگی به نوشتن «دن كیشوت» پرداخت. طرح این رمان را در زندان ریخته بود. در ژانویه 1605 قسمت اول دن كیشوت منتشر شد و به محض انتشار مورد استقبال فراوان قرار گرفت به طوری كه در همان سال اول انتشار 6بار تجدید چاپ شد.
رمان دن كیشوت درباره سرگذشت مردی به نام الونسو كیخانو است. كیخانو یك نجیب‌زاده معمولی است كه پس از خواندن داستان‌های بیشمار درباره شوالیه‌های ماجراجو، تحت تأثیر شجاعت و دلاوری این افراد قرار می‌گیرد و تصمیم می‌گیرد خود نیز یك شوالیه شود. كیخانو پس از این تصمیم نام خود را به دن كیشوت مانچا تغییر می‌دهد و سوار اسب باركش خود به نام روسینا ننه می‌شود و از روستایی ناشناخته در قلب اسپانیا به راه می‌افتد تا زشتی‌ها و بدی‌ها را از بین ببرد و از حقوق ستمدیدگان دفاع كند. با پیش رفتن داستان آنچه آن را جذاب و خواندنی‌تر می‌كند، شوخ‌طبعی و گفته‌های بامزه شخصیت اصلی داستان یعنی دن كیشوت است. به عنوان مثال او آنچنان اسیر توهمات و رویاهای خود شده است كه كاروانسراها را با قلعه‌های افسون شده و یا دختران دهاتی را با شاهزادگان زیبا رو اشتباه می‌گیرد. او تصور می‌كند آسیاب‌های بادی هیولاهای بزرگی هستند و در رویای او دوشیزه‌ای زیبا رو به نام دولسینه‌آ وجود دارد كه دن كیشوت دل در گروعشق او سپرده است.دن كیشوت برجسته ترین اثر نوشتاری به زبان اسپانیایی است ، اثری كه در اعداد بزرگ ترین نوشتارهای خلاقانه بشر است. این اثر مرزهای خیال و واقعیت را در هم میریزد بگونه ای كه بدون خواندن آن نمی توان به خود گفت: « من كتاب خوانم»
( بخش هایی ازفصل هشتم رمان « دُن كیشوت » اثر « میگل د سروانتس» را كه توسط محمد قاضی ترجمه شده در زیر می خوانید .)

«آسیاب های بادی »

در باب پیروزی درخشانی كه در ماجرای دهشتناك و غیر قابل تصور آسیاهای بادی نصیب دن كیشوت دلاور گردید با سایر حوادثی كه در خور ذكر خیر است.
در آن هنگام سی تا چهل آسیای بادی در آن دشت دیدند و همین‌كه چشم دن كیشوت به آن‌ها افتاد به مهتر خود گفت: «بخت بهتر از آن‌چه خواست ماست كارها را روبراه می‌كند. تماشا كن سانكو، هم اینك در برابر ما سی دیو بی‌قواره قد علم كرده‌اند و من در نظر دارم با همۀ ایشان نبرد كنم و هرچند تن كه باشند همه را به درك بفرستم. با غنیمتی كه از آنان به چنگ خواهیم آورد كم‌كم غنی خواهیم شد، چه این خود جنگی برحق است و پاك كردن جهان از لوث وجود این دودمان كثیف در پیشگاه خداوند تعالی عبادتی عظیم محسوب خواهد شد.- سانكو پانزا پرسید: كدام دیو؟ - اربابش جواب داد: همان‌ها كه تو آن‌جا با بازوان بلندشان می‌بینی، چون در میان ایشان دیوانی هستند كه طول بازوانشان تقریباَ به دو فرسنگ می‌رسد. – سانكو درجواب گفت: احتیاط كنید ارباب، آن‌چه ما از دور می‌بینیم دیوان نیستند بلكه آسیاهای بادی هستند و آن‌چه به نظر ما بازو می‌نماید پره‌های آسیا است كه چون از وزش باد به حركت درآید سنگ آسیا را نیز با خود می‌گرداند.
دن كیشوت گفت: «معلوم است كه تو از ماجراهای پهلوانی سررشته نداری. من به تو می‌گویم اینها دیو هستند. اگر می‌ترسی كنار بكش و در آن دم كه من یك‌تنه نبردی بی‌مانند و هراس‌انگیز با ایشان آغاز می‌كنم تو دعا بخوان.» و پس از ادای این سخنان بی‌توجه به نصایح مهترش سانكو، كه بر سرش بانگ می‌زد: ای امان! آن‌ها مسلماَ آسیای بادی‌اند نه دیو، به مركب خود «روسی‌نانت » مهمیز می‌زند. دیو بودن آسیاهای بادی چنان بر لوح ضمیر دن كیشوت نقش بسته بود كه نه تنها فریادهای مهترش سانكو را نمی‌شنید بلكه وقتی هم به نزدیك آسیاهای بادی رسید باز نتوانست به كُنه حقیقت پی ببرد. بالعكس، در حین تاختن هم‌چنان فریاد می‌زد كه:«مگُریزید، ای مخلوقات زشت فرومایه! اینك تنها یك پهلوان است كه به شما حمله می‌كند!» بر اثر اندك بادی كه در آن لحظه وزید پره‌های آسیای بادی به حركت درآمدند و چون دن كیشوت چنین دید باز بانگ برآورد كه :«شما اگر از بریاره دیو نیز بیشتر بازو تكان بدهید به كیفر شوخ‌چشمی خود خواهید رسید.» و پس از ادای این كلمات، خویشتن را از ته دل به دلبرش دولسینه می‌سپارد و از وی می‌طلبد تا در این مهلكه به دادش برسد. سپس، در پناه سپر خود با نیزۀ آماده به حمله، روسی‌نانت را چهار نعل می‌تازاند و بر نخستین آسیای بادی كه در جلو او بود می‌تازد. لیكن در همان‌دم كه پهلوان با یك ضربت محكم نیزه پرۀ آسیا را سوراخ می‌كند، باد با چنان خشمی پره را می‌گرداند كه نیزه تكه تكه می‌شود و اسب و اسب‌سوار را به دنبال خود از جا می‌كند و به حالی پریشان و نزار آن‌سوتر برخاك می‌غلتاند.
سانكو پانزا به سرعت تاخت یك خرسوار به كمك ارباب شتافت و چون به نزدیك او رسید دید كه ضربت وارده و ، بر اثر آن ، سقوط چنان شدید بوده است كه پهلوان نمی‌تواند تكان بخورد. سانكو بر او بانگ زد:«پناه بر خدا، ارباب، مگر من به حضرت‌عالی عرض نكردم مواظب رفتار خود باشید، و این‌ها چیزی به جز آسیاهای بادی نیستند، و آدم باید مخبط باشد تا در این باره اشتباه كند.- دن كیشوت در جواب گفت: آرام رفیق سانكو، آرام! رموز جنگ بیش از چیزهای دیگر به بخت و اقبال وابسته است. تا آن‌جا كه عقل من می‌رسد و قاعدتاَ هم باید عین واقع باشد آن فریسطون حكیم كه كتب و كتاب‌خانۀ مرا دزدیده است با من چندان خصومت شدید دارد كه این دیوان را به صورت آسیاهای بادی درآورده است تا مرا از افتخار غلبه بر آنان محروم سازد، لیكن با تمام این جهات فن شیطانی او نمی‌تواند با تیزی شمشیر من برابری كند.- سانكو گفت: خدا كند كه چنین باشد. » و آن‌گاه به ارباب خود كه استخوان شانه‌اش تقریباَ از جا دررفته بود كمك كرد تا دوباره بر روسی‌نانت سوار شد.
آن دو ضمن صحبت دربارۀ ماجرایی كه پیش آمد راه پورلاپیس را در پیش گرفتند، چون بنا به گفتۀ دن كیشوت آن‌جا شاهراه بود و امید می‌رفت كه در آن مكان با انواع حوادث روبرو شوند. تنها اندوه دن كیشوت در راه، این بود كه دیگر نیزه نداشت و در ابراز این تأسف با مهترش چنین گفت: «به یاد دارم روزی داستان یك پهلوان اسپانیایی به نام دیگو پرز دو وارگاس را می‌خواندم كه چون در یكی از جنگ‌ها شمشیرش شكست شاخۀ قطوری از درخت بلوط و یا شاید تنۀ همان درخت را بركند و با آن سلاح چندان دلاوری‌ها نمود و چندان اعراب مراكشی را از پای درآورد كه او را عمود لقب دادند، و از آن پس او و اعقاب او این لقب را به اسم «وارگاس» افزودند. من این نكته را از آن جهت به تو گفتم كه در نظر دارم همین‌كه به درخت بلوطی اعم از خاكستری یا سبز برسم شاخه‌‌ای به همان صلابت از آن بركنم و با آن، چندان هنرنمایی كنم كه تو از سعادت تماشا و از افتخار این‌كه شاهد شگفتی‌هایی چنان باورناكردنی بوده‌ای بر خود ببالی. – سانكو جواب داد: انشاءالله ! من این مطلب را به همان نحو كه می‌فرمایید باور می‌كنم ولی بهتر آن‌كه حضرت‌عالی كمی راست‌تر بر اسب بنشینید، چون به نظر من اكنون قدری كج نشسته‌اید، و این باید ناشی از تكان‌ها و از سقوط حضرت‌عالی باشد. – دن كیشوت گفت: حرف تو كاملاَ صحیح است و اگر من از دردی كه می‌كشم نمی‌نالم بدین سبب است كه پهلوانان سرگردان حق ندارند از هیچ زخمی بنالند ولو این‌كه امعا و احشای ایشان از دهانۀ آن زخم بیرون بریزد. سانكو جواب داد: حال كه چنین است من عرضی ندارم لیكن خدا علیم است كه اگر عضوی از اعضای شما به درد بیاید من از شنیدن نالۀ شما خوشحال نخواهم بود. و اما دربارۀ شخص خودم می‌توانم عرض كنم كه به كمترین دردی ناله را سرخواهم داد مشروط بر این‌كه قانون منع ناله شامل حال مهتران پهلوانان سرگردان نشود. » دن كیشوت نتوانست به ساده‌دلی مهتر خود نخندد و به او گفت كه چون تاكنون در قوانین پهلوانی به خلاف این اصل برنخورده است لذا او می‌تواند هر وقت و هر طور كه دلش بخواهد به میل یا به بی‌میلی ناله كند.
آن‌گاه سانكو به ارباب خود یادآور شد كه وقت ناهار است. دن كیشوت جواب داد كه در حال حاضر اشتها ندارد ولی او می‌تواند هرقدر دلش بخواهد بخورد. سانكو با كسب این اجازه جای خود را بر پشت خر خوش كرد و از زادراهی كه در خورجین داشت بیرون كشید و همان‌گونه كه پشت سر اربابش آهسته آهسته راه می‌پیمود به خوردن پرداخت. گاه‌گاه نیز مشكش را به دهان می‌برد و با چنان ولعی می‌نوشید كه آب به دهان سرخوش‌ترین می‌فروشان مالاگا می‌انداخت. و در آن حال كه بدین شیوه راه می‌سپرد و لقمه از پس لقمه می‌بلعید هیچ ازوعده‌هایی كه اربابش به او داده بود یاد نمی‌كرد و رفتن به دنبال ماجراها را هر قدر هم پرخوف می‌بود حرفه‌ای سخت و خشن نمی‌پنداشت بلكه به آن به چشم یك تفریح واقعی می‌نگریست.
عاقبت، آن شب را در زیر درختان انبوهی گذراندند و دن كیشوت ازیكی از آن‌ها شاخۀ خشكی برید كه به هنگام ضرورت می‌توانست از آن به جای نیزه استفاده كند، و پیكان نیزۀ شكسته را نیز بر آن افزود. دن كیشوت در تمام شب چشم برهم ننهاد و به یاد دلبر جانان خود دولسینه بیدار ماند تا وضع خویش را با آن‌چه در كتاب‌ها خوانده بود ، كه پهلوانان سرگردان بسیاری از شب‌ها را در دل جنگل‌ها و بیابان‌ها به بیداری می‌‌گذراندند و با یاد دلبران خویش دل خوش می‌داشتند، تطبیق دهد. سانكو پانزا اصلاَ چنین نكرد چون او شكم خود را نه از آب كاسنی بلكه از طعام انباشته بود و به همین جهت تا صبح یك‌سر خوابید. صبح‌دم تا اربابش او را صدا نزد از خواب بیدار نشد، و این كار نه از اشعۀ آفتاب كه قائم بر سروصورتش می‌تابید ساخته بود و نه از نغمۀ هزاران پرندۀ خوش الحان كه مقدم روز نو را تهنیت می‌‌گفتند. سانكو همین‌كه چشمانش را مالید دست نوازش بر سر مشك شرابش كشید و چون آن‌ را خالی‌تر از شب پیش یافت دلش از اندوه پر شد، چون تصور نمی‌كرد به راهی بروند كه به زودی بتوان چاره‌ای برای قحط اندیشید. دن كیشوت پروای ناشتایی صبح نیز نكرد زیرا چنان‌كه گفته‌اند ، او نشخوار خاطرات لذت‌بخش را بر طعام ترجیح می‌داد...

دسترسی سریع