داستان فرهنگ :جادوگر مردود «خورخه لوئیس بورخس » « جادوگر مردود»

به جانب شهر سانتیاگو ره سپردند، در آنجا با شكوه و جلال تمام از آنان استقبال شد. شش ماه گذشت، پیكهایی از جانب پاپ رسیدند، خبر آوردند كه او اسقف اعظم تولوز شده و انتخاب جانشین به عهده‌ی او گذاشته شده است. ...

1396/05/09
|
17:34

درباره ی نویسنده :خورخه لوئیس بورخس نویسنده، شاعر و ادیب معاصر آرژانتینی. وی از برجسته‌ترین نویسندگان آمریكای لاتین است. شهرت او بیشتر به خاطر نوشتن داستان كوتاه است. یكی از مشهورترین كتاب‌های او، داستان، گلچینی از داستان‌های كوتاه بورخس به انتخاب خودش است كه مضامینی همچون رؤیاها، كتابخانه‌ها، آیینه‌ها، حیوان‌ها، فلسفه، دین و خدا را می‌توان حلقه اتصال این داستان‌ها دانست.
او سال‌های نوجوانی خود را در ژنو و بعد در اسپانیا سپری كرد. در دوران جوانی به عنوان كارمند كتابخانه كار می‌كرد و سپس مدیر كتابخانه ملی آرژانتین شد. تا سال 1930 او شش كتاب چاپ كرده بود، سه مجموعه شعر و سه مجموعه مقاله. بین سال‌های 1939 تا 1949 او تمام آثار داستانی خود را نوشت و چاپ كرد كه بعدها به خاطر همین آثار به شهرت رسید.[5]
وی هیچ رمانی ننوشت. داستان كوتاه‌های وی انقلابی در فرم داستان كوتاه كلاسیك ایجاد كرد.
( داستان كوتاه «جادوگر مردود» اثری از این نویسنده را در ادامه می خوانید .)
« جادوگر مردود»

در شهر سانتیاگو كشیشی می‌‌زیست كه به فراگرفتن فنون ساحری علاقه‌ای وافی داشت. وقتی شنید كه دانش دون ایلیان اهل شهر تولدو بر فنون ساحری بیش از دیگران است، به تولدو رفت تا او را بیابد.
صبح همان روزی كه وارد تولدو شد یكراست به خانه‌ی دون ایلیان رفت و او را در حجره‌ای در عقب خانه‌اش به خواندن كتاب مشغول دید. دون ایلیان او را با گرمی پذیرفت، و از او خواست كه صحبت پیرامون غرض اصلی از این دیدار را موكول به بعد از صرف ناهار كند. چون خوردن ناهار به پایان رسید، كشیش علت آمدن خود را به دون ایلیان گفت و ملتمسانه از او خواست كه بدو فنون جادو را بیاموزد. دون ایلیان گفت كه از همان نخست می‌دانسته است كه میهمانش كشیش است و موقعیتی خوب دارد و آینده‌ای درخشان در انتظار اوست، اما اگر او همه‌ی دانش خود را به كشیش بیاموزد، شاید روزی برسد كه او — چنانكه شیوه‌ی مردان صاحب مقام است — از جبران خدماتش سرباز زند. كشیش سوگند خورد كه هیچ‌گاه الطاف دون ایلیان را فراموش نكند و همیشه گوش به زنگ فرمان او باشد. چون بدین توافق رسیدند، دون ایلیان توضیح داد كه شیوه‌های جادو را جز در مكانی سخت خلوت نمی‌توان فراگرفت، و دست كشیش را گرفت و او را به اتاق مجاور هدایت كرد. در آهنی بزرگ دایره‌شكلی بر كف آن اتاق بود. البته، دون ایلیان پیش از رفتن به مستخدمه‌اش دستور داد كه شوربایی برای شام تهیه ببیند اما تا او دستور نداده است آن را بر اجاق نگذارد.
دون ایلیان و میهمانش در آهنی را برداشتند و از پلكانی پیچان و لغزنده پایین رفتند تا جایی كه كشیش پنداشت آن‌قدر پایین رفته‌اند كه بستر رود تاگوس باید بالای سر آنان باشد. در پایان پلكان حجره‌ای بود، در آن كتابخانه‌ای و قفسه‌ای پر از ابزار جادوگری. هریك كتابی برداشتند و آن را ورق می‌زدند كه ناگهان دو مرد ظاهر شدند و نامه‌ای برای كشیش آوردند. نامه از اسقف سانتیاگو، عموی كشیش، بود و در آن اطلاع داده بود كه سخت بیمار است و اگر كشیش می‌خواهد بار دیگر او را زنده ببیند نباید درنگ كند. این خبر از دو جهت برای كشیش ناراحت‌كننده بود، یكی به سبب بیماری عمویش و دیگر آنكه مجبور بود مطالعه‌ی خود را نیمه‌تمام بگذارد. سرانجام بر آن شد كه بماند و پوزشنامه‌ای نوشت و برای اسقف فرستاد.
سه روز گذشت، چندین مرد از راه رسیدند، لباس عزا بر تن داشتند و نامه‌های تازه‌ای برای كشیش آورده بودند. در این نامه‌ها خواند كه اسقف مرده است و قرار است جانشینی برای او برگزینند و امید می‌رفت كه به یاری خدا او به این مقام برگزیده شود. در نامه‌ها به او توصیه شده بود كه همانجا كه هست بماند؛ شایسته بود كه هنگام انتخاب غایب باشد.
ده روز گذشت، دو صاحب منصب خوش‌لباس رسیدند، خویش را به پای او افكندند، دستش را بوسیدند و اسقف خطابش كردند. دون ایلیان چون حال بدید با شعف بسیار رو به مطران جدید كرد و گفت خدا را شكر می‌گذارد كه چنین اخبار خوشی به خانه‌ی او رسیده است. آن‌گاه مقام كشیشی را كه اكنون خالی بود برای پسرش خواست. اسقف جواب داد كه این مقام را برای برادر خودش در نظر گرفته است اما برای پسر كاری در كلیسا پیدا خواهد كرد؛ و خواست كه هرسه عازم سانتیاگو شوند.
به جانب شهر سانتیاگو ره سپردند، در آنجا با شكوه و جلال تمام از آنان استقبال شد. شش ماه گذشت، پیكهایی از جانب پاپ رسیدند، خبر آوردند كه او اسقف اعظم تولوز شده و انتخاب جانشین به عهده‌ی او گذاشته شده است. دون ایلیان چون این بشنید، قول قدیم را به یاد اسقف اعظم آورد و جای خالی شده را برای پسرش خواست. اسقف اعظم به او گفت كه سمت مطرانی را از پیش برای عموی دیگرش نهاده است، اما چون قول داده كه لطفی به دون ایلیان بكند، بهتر است كه او و پسرش همراه او عازم تولوز شوند. دون ایلیان چاره‌ای جز تسلیم و رضا نداشت.
هرسه عازم تولوز شدند، از آنان استقبالی پرشكوه شد و مراسم دعا در كلیسا برگزار گردید. دو سال گذشت، پیكهایی از جانب پاپ به حضور اسقف اعظم رسیدند و ارتقا‌ی او را به درجه‌ی كاردینالی به اطلاع او رساندند و انتخاب جانشین را به عهده‌ی او گذاشتند. دون ایلیان چون از این امر باخبر شد قول دیرین را به یاد كاردینال آورد و جای خالی را برای پسرش خواست. كاردینال گفت كه مقام اسقفی اعظم را برای دایی‌اش گذاشته — كه مرد خوبی است — اما اگر دون ایلیان و پسرش همراه او به رم بروند، مسلماً موقعیت مساعدی پیش خواهد آمد، دون ایلیان اعتراض كرد، اما سرانجام مجبور شد رضایت بدهد.
آن‌گاه هرسه عازم رم شدند، در آنجا از آنان استقبالی شایان شد، مراسم دعا در كلیسا به پا گشت و دسته‌های مذهبی به راه افتاد. چهارسال سپری شد، پاپ مرد، و دیگر كاردینالها، كاردینال ما را به پاپی برگزیدند. دون ایلیان به شنیدن این خبر، پای مقام قدسی مرتبت را بوسید و او را به یاد قول قدیمش انداخت، و تقاضا كرد كه مقام كاردینالی، كه خالی مانده بود، به پسرش تفویض شود. پاپ به دون ایلیان گفت كه دیگر از خواهشهای مكرر او خسته شده است و اگر به این سماجت ادامه دهد او را به زندان خواهد انداخت، زیرا خوب می‌داند كه دون ایلیان جادوگری بیش نیست و در تولدو استاد فنون ساحری بوده است.
دون ایلیان بیچاره توانست بگوید كه عازم اسپانیاست و از پاپ غذایی خواست تا سفر طولانی دریایی را با آن بگذراند. پاپ یك بار دیگر روی او را زمین گذاشت، و دون ایلیان (كه اكنون چهره‌اش به شیوه‌ای غریب تغییر كرده بود) با صدایی كه هیچ لرزشی در آن نبود گفت: «در این صورت، شوربایی را كه دستور طبخش را برای شام دادم خبر می‌كنم.»
زن خدمتكار پیش آمد و دون ایلیان دستور داد شوربا را گرم كند، همزمان با این سخنان، پاپ خودش را در حجره‌ی زیرزمینی شهر تولدو یافت، همان كشیش سانتیاگو بود و چنان شرمزده كه نمی‌دانست چه بگوید. دون ایلیان گفت كه این آزمایش او را كافی بوده است، از شوربا سهمی به كشیش نداد، او را تا دم در بدرقه كرد و در آنجا ضمن وداع، با ادب تمام آرزو كرد كه كشیش به سلامت به مقصد برسد.


دسترسی سریع