داستان فرهنگ:«سه تار» جلال آل احمد سه تار»

همیشه ته كلاس نشسته بود وبرای خودش زمزمه میكرد.دیگران اهمیتی نمیدادندوملتفت نمیشدند،ولی معلم حساب شان خیلی سخت گیربودواززمزمه ی او چنان بدش می امدكه عصبانی می شد وازكلاس قهرمیكردسه چهاربارالتزام داده بودكه سركلاس زمزمه نكندولی مگر ممكن بود؟

1396/05/02
|
17:28

داستان كوتاه سه تار - جلال آل احمد


یك سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می امد از پله های مسجد شاه به عجله پایین امد و از میان بساط خرده ریز فروش هاطس و از لای مردمی كه در میان بساط گسترده ی انان، دنبال چیزهایی كه خودشان هم نمی دانستند، می گشتند، داشت به زحمت رد می شد.
سه تار را روی شكم نگه داشته بود و با دست دیگر، سیم های ان را می پایید كه به دگمه ی لباس كسی یا به گوشه ی بار حمالی گیر نكند و پاره نشود عاقبت امروز توانسته بود به ارزوی خود برسد. دیگر احتیاج وقتی به مجلسی می خواهد برود، از دیگران تار بگیرد و به قیمت خون پدرشان كرایه بدهد و تازه بار منت شان را هم بكشد.
موهایش اشفته بود و روی پیشانی اش می ریخت و جلوی چشم راستش را می گرفت. گونه هایش گود افتاده و قیافه اش زرد بود.ولی سر پا بند نبود و از وجد و شعف می دوید. اگر مجلسی بود و مناسبتی داشت، وقتی سر وجد می امد، می خواند و تار می زد و خوشبختی های نهفته و شادمانی های درونی خود را در همه نفوذ می داد. ولی حالا میان مردمی كه معلوم نبود به چه كاری در ان اطراف می لولیدند، جز اینكه بدود و خود را زودتر به جایی برساند چه می توانست بكند؟ از خوشحالی می دوید و به سه تاری فكر می كرد كهاكنون مال خودش بود فكر می كرد كه دیگر وقتی سرحال امد و زخمه را با قدرت و بی اختیار سیم های تار آشنا خواهد كرد، ته دلش از این واهمه خواهد داشت كه مبادا سیم ها پاره شود و صاحب تار، روز روشن او را از شب تار هم تارتر كند.

از این فكر راحت شده بود. فكر می كرد كه از این پس چنان هنرنمایی خواهد كرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از ان برخواهد اورد كه خودش هم تابش را نیاورد و بی اختیار به گریه بیافتد. حتم داشت فقط وقتی كه از صدای ساز خودش به گریه بیافتد، خوب نواخته تا به حال نتوانسته بود ان طور كه خودش میخواهدبنوازد. همه اش برای مردم تار زده بود؛ برای مردمی كه شاد مانی های گم شده وگریخته ی خود را در صدای تار او ودرته اواز حزین او میجستند.

اینهمه شبها كه در مجالس عیش وسرور اواز خوانده بودوساز زده بود، در مجالس عیش و سروری كه برای او فقط یك شادمانی ناراحت كننده و ساختگی میاورد. در این همه شبها نتوانسته بود ازصدای خودش به گریه بیفتد نتوانسته بودچنان ساز بزند كه خودش را به گریه بیاندازد. یا مجالس مناسب نبود و مردمی كه به او پول میدادند و دعوتش میكردند، نمیخواستند اشك های او را تحویل بگیرند، ویا خود او از ترس این كه مبادا سیمها پاره شود زخمه را خیلی ملایم تر و اهسته تراز انچه كه می توانست بالا و پایین می برد.این را هم حتم داشت، حتم داشت كه تا به حال، خیلی ملایم تر وخیلی با احتیاط تر ازان چه كه می توانسته تار زده و اواز خوانده.

می خواست كه دیگر ملالتی در كار نیاورد. می خواست كه دیگراحتیاط نكند حالا كه توانسته بود با این پول های به قول خودش «بی بركت»سازی بخرد، حالا به ارزوی خود رسیده بود.حالا ساز مال خودش بود. حالا میتوانست چنان تار بزند كه خودش به گریه بیفتد. سه سال بود كه اواز خوانی میكرد. مدرسه را به خاطر همین ول كرده بود. همیشه ته كلاس نشسته بود وبرای خودش زمزمه میكرد. دیگران اهمیتی نمیدادند وملتفت نمیشدند، ولی معلم حساب شان خیلی سخت گیر بود واز زمزمه ی او چنان بدش می امد كه عصبانی می شد و از كلاس قهر میكرد سه چهار بار التزام داده بود كه سركلاس زمزمه نكند؛ ولی مگر ممكن بود؟ فقط سال اخر دیگر كسی زمزمه ی او را از ته كلاس نمی شنید. ان قدر خسته بود و ان قدر شبها بیداری كشیده بود كه یا تا ظهردر رخت خواب می ماند و یا سر كلاس می خوابید.ولی این داستان نیز چندان طول نكشید و به زودی مدرسه را ول كرد.

سال اول خیلی خودش را خسته كرده بود. هر شب آواز خوانده بود و ساز زده بود وهر روز تا ظهر خوابیده بود ولی بعد ها كم كم به كار خود ترتیبی داده بود وهفته ای سه شب بیش تر دعوت اشخاص را نمی پذیرفت.كم كم برای خودش سرشناس هم شده بود و دیگر احتیاج نداشت كه به این دسته ی موزیكال یا آن دسته ی دیگر مراجعه كند مردم او را شناخته بودند و دم درخانه ی محقرشان به مادرش می سپردند وحتم داشتند كه خواهد آمد وبه این طریق، شب خوشی را خواهند گذراند. با وجود این، هنوز كار كشنده ای بود. مادرش حس می كرد كه روز به روز بیشتر تكیده می شود. خود او به این مسئاله توجهی نداشت. فقط در فكر این بود كه تاری داشته باشد .و بتواند با تاری كه مال خودش باشد، آن طوری كه دلش می خواهد تار بزند. این هم به آسانی ممكن نبود. فقط در این اواخر، با شباش هایی كه در یك عروسی آبرومند به او رسیده بود، توانسته بود چیزی كنار بگذارد و یك سه تار نو بخرد و اكنون كه صاحب تار شده بود نمی دانست دیگر چه آرزویی دارد. لابد می شدآرزوهای بیش تری هم داشت. هنوز به این مسئله فكر نكرده بود وحالا فقط در فكر این بود كه زودتر خود را به جایی برساندو سه تار خود را درست رسیدگی كند و توی كوكش برود.

حتی در همان عیش و سرورهای ساختگی، وقتی تار زیر دستش بود و با آهنگ آن آوازی را می خواند، چنان در بی خبری فرو می رفت وچنان آسوده می شد كه هرگز دلش نمی خوا ست تار را زمین بگذارد. ولی مگرممكن بود؟ خانه ی دیگران بود وعیش وسرور دیگران و او فقط می بایست مجلس دیگران را گرم كند. در همه ی این بی خبری ها هنوز نتوانسته بود خودش را گرم كند. نتوانسته بود دل خودش را گرم كند. در شب های دراز زمستان، وقتی از این گونه مجالس خسته و هلاك بر می گشت و راه خانه ی خود را در تاریكی ها می جست، احتیاج به این گرمای درونی را چنان زنده و جان گرفته حس می كرد كه می پنداشت شاید بی وجود آن، نتواند خود را تا به خانه هم برساند. چندین بار در این گونه مواقع وحشت كرده بود و به دنبال این گمگشته ی خود، چه بسا شب ها كه تا صبح در گوشه ی میخانه ها به روز آورده بود. خیلی ضعیف بود. در نظر اول خیلی بیش تر به یك آدم تریاكی می ماند ولی شوری كه امروز در او بود وگرمایی كه از یك ساعت پیش تا كنون - از وقتی كه صاحب سه تار شده بود - در خود حس می كرد، گونه هایش را گل انداخته بود و پیشانیش را داغ می كرد.

با این افكار خود، دم درمسجد شاه رسیده بود و روی سنگ آستان آن پا گذاشته بود كه پسرك عطر فروشی كه روی سكوی كنار در مسجد، دكان خود را می پایید و به انتظار مشتری تسبیح میگرداند، از پشت بساط خود پایین جست و مچ دست اورا گرفت:
- لا مذهب!با این آلت كفر توی مسجد؟! توی خانه ی خدا؟
رشته ی افكار او گسیخته شد.گرمایی كه به دل او راه می یافت محو شد.. اول كمی گیج شد و بعد كم كم دریافت كه پسرك چه می گوید. هنوز كسی ملتفت نشده بود. رفت وآمدها زیاد نبود. همه سرگرم بساط خرده ریز فروشها بودند. او چیزی نگفت. كوششی كرد تا مچ خود را رها كند وبه راه خود ادامه بد هد، ولی پسرك عطر فروش ول كن نبود مچ دست او را گرفته بود و پشت سر هم لعنت می فرستاد و داد و بی داد می كرد:
-مرتیكه ی بی دین، از خدا خجالت نمی كشی؟! آخه شرمی-.حیایی
او یك بار دیگر كوشش كرد كه مچ دست خود را رها كند و پی كار خود برود، ولی پسرك به این آسانی راضی نبود و گویی می خواست تلافی كسادی خود را سر او در بیاورد. كم كم یكی دو نفر ملتفت شده بودند و دور آنها جمع میشدند؛ ولی هنوز كسی نمی دانست چه خبر است. هنوز كسی دخالت نمی كرد. او خیلی معطل شده بود. پیدا بود كه به زودی وقایعی رخ خواهد داد. اما سرمایی كه دل او را می گرفت دوباره بر طرف شد. گرمایی در دل خود، و بعد هم در مغز خود، حس كرد. برافروخته شد. عنان خود را از دست داد و با دست دیگرش سیلی محكمی زیر گوش پسرك نواخت. نفس پسرك برید و لعنت ها و فحش های خود را خورد. یك دم سرش گیج رفت. مچ .دست او را فراموش كرده بود و صورت خود را با دو دست می مالید ولی یك مرتبه ملتفت شده و از جا پرید. او با سه تارش داشث وارد مسجد می شد كه پسرك دامن كتش را چسبید ومچ دستش رادوبارهگرفت.

دعوا در گرفته بود. خیلی ها دخالت كردند. پسرك هنوز فریاد میكرد، فحش می داد و به بی دینها لعنت می فرستاد و از اهانتی كه به آستانه ی در خانه ی خدا وارد آمده بود، جوش می خورد و مسلمانان را به كمك می خواست. هیچ كس نفهمید چه طور شد. خود او هم ملتفت نشد. فقط وقتی كه سه تار او با كاسه ی چوبی اش به زمین خورد و با یك صدای كوتاه وطنین دار شكست وسه پاره شد و سیم هایش در هم پیچیده و لوله شده، به كناری پرید و او مات و متحیر در كناری ایستاد و به جمعیت نگریست. پسرك عطر فروش كه حتم داشت وظیفه ی دینی خودرا خوب انجام داده است، آسوده خاطر شد.از ته دل شكری كرد و دوباره پشت بساط خود رفت و سرو صورت خود را مرتب كرد و تسبیح به دست مشغول ذكر گفتن شد.

تمام افكار او، هم چون سیم های سه تارش درهم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی كه باز به دلش راه می یافت و كم كم به مغزش نیز سرایت میكرد، یخ زده بود ودر گوشه ای كز كرده، افتاده بود و پیاله امیدش همچون كاسه ی این ساز نو یافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاك می زد...

دسترسی سریع