داستان فرهنگ : « سپرده به زمین » برگرفته از كتاب « یوزپلنگانی كه با من دویده‌اند» «سپرده به زمین»

اتاق آن ها، بالكنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهكده داشت كه صدای قطار هفته ای دو بار از آن بالا می آمد، از پنجره می گذشت و روی تكه شكسته ای از گچ بری های سقف تمام می شد. روزهایی كه طاهر دل و دماغ نداشت كه روزنامه های قدیمی را بخواند و ...

1396/04/27
|
16:37

درباره ی نویسنده :بیژن نجدی (زاده 24 آبان 1320 در خاش - درگذشت 4 شهریور 1376 در لاهیجان)، شاعر و داستان‌نویس بود. او در 24 آبان 1320 از پدر و مادر گیلانی در خاش زاهدان متولد شد. تحصیلات ابتدایی خود را در رشت گذراند. پس از اخذ دیپلم در سال 1339 وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال 1343 از همان دانشكده در رشته ریاضی فارغ‌التحصیتصاص داد. ل و با سمت دبیر در دبیرستانهای لاهیجان مشغول به تدریس شد. نجدی در زمان زندگی خود تنها مجموعه داستان «یوزپلنگانی كه با من دویده‌اند» را در سال 73 منتشر ساخت ، بقیه آثارش پس از درگذشتش توسط همسرش به چاپ رسید. مجموعه داستان «دوباره از همان خیابانها» در سال 79 نیز برگزیده نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد. نجدی همچنین در كارنامه ادبی خود، تندیس یادمان بنیاد شعر فراپویان به خاطر برگزیده اشعار دهه هفتاد و لوح افتخار به پاس جانسروده‌ها در پاس داشت آیین‌های ملی و میهنی را دارد. از وی اشعار گیلكی كمی نیز باقی‌مانده است. بیژن نجدی نویسندهای با ذوق ادبی است كه داستان‌هایش در سبك‌های واقع‌گرایی و فراواقع‌گرایی است. وی از پیشگامان داستان‌نویسی پست مدرن در ایران به شمار می‌آید. نشانه‌های سبك واقع گرایی از زندگی ملموس شخصیت‌ها در بخش‌های مختلف برخی از این داستان‌ها و نشانه‌های سبك فراواقعیت گرایی از هم ذات پنداری با اشیای بیجان در تعداد دیگری از داستان‌ها است كه به طور بارز به ذهن خواننده كتاب منعكس می‌شود.
( داستان كوتاه « سپرده به زمین » برگرفته از كتاب « یوزپلنگانی كه با من دویده‌اند» را در زیر می خوانید .)
«سپرده به زمین»
طاهر آوازش را در حمام تمام كرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه كرد كه از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت. بوی صابون از موهایش می ریخت. هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید. آب طاهر را بغل كرده بود. وقتی كه حوله را روی شانه هایش انداخت احساس كرد كمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی كند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آن قدر كنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید كه بله، واقعا پیر شده است.
در آینه، گوشه ای از سفره صبحانه، كنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی صدا در آینه می جوشید و با همین ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می شدند.
ملیح گفت: ببین پنجره باز نباشه، می چایی ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنكردنی ش به تمام جمعه های زمستان. یكی از سیم های برق زیر سیاهی پرنده ها، شكم كرده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشك می سوخت.
طاهر كنار سفره نشست و رادیو را روشن كرد (...با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه كشور)، استكان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: " گوش كن، انگار بیرون خبری شده؟"
اتاق آن ها، بالكنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهكده داشت كه صدای قطار هفته ای دو بار از آن بالا می آمد، از پنجره می گذشت و روی تكه شكسته ای از گچ بری های سقف تمام می شد. روزهایی كه طاهر دل و دماغ نداشت كه روزنامه های قدیمی را بخواند و بوی كاغذ كهنه حالش را به هم می زد و ملیحه دست و دلش نمی رفت كه از لای دندان های مصنوعی آواز فراموش شده ای از " قمر " را بخواند، آن ها به بالكن می رفتند تا به صدای قطاری كه هرگز دیده نمی شد گوش كنند.
ـ با تو هستم طاهر، ببین چه خبره؟
طاهر استكان را روی سفره گذاشت و با دهان پر از نان و پنیر خیس به بالكن رفت. عده ای به طرف ته خیابان می دویدند.
ملیحه گفت: چی شده؟
این طرف و آن طرف شصت سالگی ش بود. لاغر. لب هایش خمیدگی گریه را داشت. دیگر نمی توانست آخرین بند انداختن صورتش را به یاد آورد.
طاهر گفت : نمی دانم.
ملیحه گفت: نكنه باز هم یه جسد؟.....حتما باز یه جسد پیدا كردن.
حتا اگر ملیحه نمی گفت( باز هم یه جسد...) آن ها صبحانه را با به خاطر آوردن یك روز چسبنده تابستان می خوردند و به خاطر انتخاب یك اسم با هم بگو مگو می كردند. روزی كه آفتاب از مرز خراسان گذشته، روی گنبد قابوس كمی ایستاده و از آن جا به دهكده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن كند...
طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یكشنبه با همان موسیقی هر روزه ی صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. كم مانده بود كه در چوبی با دست های ملیحه باز شود كه شد. پیش از آنكه ملیحه نان را روی سفره پهن كند گفت: پاشو طاهر، پاشو.
طاهر گفت: چی شده؟
ملیحه گفت: توی نانوایی می گن یه جسد افتاده زیر پُل.
طاهر گفت: یه چی؟
ملیحه گفت: یه مرده...همه دارن میرن مرده تماشا، پاشو دیگه.
آن ها پیاده به طرف پل رفتند. عده ای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه می كردند. سر و صدای مردم كمتر از تعداد آن ها بود. باد توت پزان به طرف درخت توت می رفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارم ها دور یك جیپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند آن ها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند.
ملیحه از دختر جوانی پرسید: كی بود ننه؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: جوون بود؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: نتونستی ببینی؟
دختر جوان، خودش را از ملیحه دور كرد و مردی كه به نرده پل تكیه داده بود گفت: من دیدمش، باد كرده بود، سیاه شده بود، یه بچه بود مادر، كوچولو بود.
طاهر، بازوی ملیحه را گرفت. پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم های ملیحه رفتند. از جیپ فقط یك مشت خاك دیده می شد كه به طرف دهكده می رفت.
ـ اون مرد به من گفت مادر، شنیدی طاهر؟ به من گفت...
آفتاب پایین آمده بود، مثلث كوچكی از پشت پیراهن طاهر خیس عرق بود. ملیحه گفت: حالا اون بچه رو كجا می برن؟ كشته بودنش؟ شاید هم رفته بود آب بازی كه یهو...
باد توت پزان بی آنكه درخت توتی پیدا كرده باشد برگشته بود و چادر را روی سینه ملیحه تكان می داد.
ملیحه گفت: نفهمیدم چند سالشه! دستمو بگیر طاهر.
طاهر گفت: می خوای یه دقه بنشینیم؟
ـ كاش یكی از درخت ها پسر طاهر بود( ملیحه فكر می كرد)
گفت: از یكی بپرس كجا بردنش؟
طاهر گفت: حتما ژاندارمری، درمانگاه...
كاش می شد ببینمش ( ملیحه گفته بود ).
طاهر گفت: چی رو ببینی؟ یه بچه س دیگه.
ملیحه گفت: من هم همینو میگم.
طاهر گفت: می خوای بریم پیش یاوری؟
لنگه های در بهداری باز بود. چند بوته ی پا بلند كاج تا پاگرد ساختمان ردیف شده، آنقدر خشك بودند كه تابستان اطراف شان دیده نمی شد. دكتر یاوری با طاهر دست داد و از ملیحه پرسید: قرص هاتونو مرتب می خورید؟
ملیحه گفت: آره.
دكتر از طاهر پرسید: شب ها خوب می خوابن؟
ملیحه گفت: دكتر یه بچه پیدا كرده ن، شمام شنیدین؟
دكتر گفت: بله.
ملیحه گفت: حالا كجاس؟
دكتر گفت: گذاشتنش توی انبار.
ملیحه گفت: انبار؟ یه بچه رو؟ توی انبار؟
دكتر گفت: می دانید ما اینجا سرد خانه نداریم.
ملیحه گفت: بعد چی كارش می كنن؟
دكتر گفت: تا فردا نگه می دارند، اگر كسی دنبالش نیامد خوب، دفنش می كنند.
ملیحه گفت: اگه نیومدن، اگه كسی دنبالش نیومد می شه بدینش به ما؟!
دكتر گفت: چكار كنم؟
طاهر گفت: بچه رو بدن به ما؟ بدن به ما كه چی ملیحه؟
ملیحه گفت: دفنش می كنیم، خودمون دفنش می كنیم. بعد شاید بتونیم دوستش داشته باشیم. همین حالا هم انگار، انگار دوستش دارم...
ملیحه خودش را برد توی چادرش و گریه ای كه از پل تا درمانگاه با ملیحه راه رفته بود، زیر چادر ملیحه وول خورد و چادر روی شانه های لاغر پیرزن لرزید و مشتی از چادر ملیحه پر از آب دماغ شد.
طاهر لیوانی را از آب پر كرد. دكتر ملیحه را روی نیمكت چوبی درازكش كرد. سوزن باریكی از زیر پوست دست ملیحه رد شد. كمی پنبه با دو قطره خون در سطل كوچك كنار نیمكت افتاد و تا غروب همان روز، تا بعد از نیامدن صدای قطار، ملیحه چشم هایش را باز نكرد و حتا یك كلمه حرف نزد.
جمعه بود. پرده اتاق ایستاده بود و بخاری با صدای گنجشك می سوخت. زمستان سفیدی، آن طرف پنجره، سرمای سفیدش را راه می برد.
ملیحه گفت: این همه اسم، آخرش هیچی.
طاهر گفت: بالاخره یه اسمی پیدا می كنیم.
ملیحه گفت: اگه همون روز نتونستیم، دیگه نمی تونیم، چند شنبه بود، طاهر؟
طاهر گفت: روزی كه رفته بودیم سر پل؟
ملیحه گفت: نه، فرداش كه رفتیم درمانگاه...
تا فردای آن یكشنبه كسی دنبال جسد نیامد. دوشنبه، جسد را پیچیده در متقال با یك زنبیل از درمانگاه به طرف گورستان بردند. بیرون از حیاط درمانگاه ملیحه و طاهر بی آنكه سیاه پوشیده باشند در هوایی كه نه آفتابی می شد و نه می بارید كمی آهسته تر از مردی كه زنبیل را می برد و گاهی آن را دست به دست می كرد و گاهی روی زمین می گذاشت، گاهی هم روی كنده یك درخت، راه افتادند. میدانچه دهكده را دور زدند و وارد تنها خیابان دهكده شدند. جلوی قهوه خانه، مرد زنبیل را زیر تیر چراغی گذاشت كه بی شباهت به درخت، به اندازه یك درخت روی زمین قد كشیده بود. قهوه چی با پارچ، آب ریخت و مرد دست هایش را شست و همانجا ایستاده با نعلبكی یك لیوان شیر داغ خورد. ملیحه صورتش را برگرداند و در حالی كه احساس می كرد چیزی دارد از پوست سینه به پیراهن نشت می كند، از كنار زنبیل رد شد. طاهر قدم هایش را آرام كرد. آن ها حتا در چند قدمی خانه شان آنقدر ایستادند تا مرد از راه برسد و جلو بیفتد تا حرمت آن تشیع جنازه ساكت را به هم نریزند. حتا ایستادند و به بالكن خانه خودشان نگاه كردند كه پنجره اش برای صدای قطار هنوز باز بود كه در آن یك ملیحه جوان، خم شده بود و به گلدانی آب می داد. سرش را كه بلند می كرد یك ملیحه پیر، گلدان های خالی را روی هم می چید. ملیحه با گوشت سفت و موهای ریخته سیاه، پرده را كنار می زد. ملیحه با صورتی كوچك و موهای حنا گذاشته، پشت باران راه می رفت. باران چند خط بارید و مرد با زنبیل وارد گورستان شد. طاهر و زنش چند قدم دورتر از مرده شوی خانه روی چمن بین سنگ ها راه رفتند. مراسم تدفین، خاكستری، خاك آلود، آنقدر طول كشید كه بالاخره ناچار شدند روی چمن خیس بنشینند. وقتی كه قبر كن ها رفتند باز هم صدای بیل شنیده می شد.
طاهر گفت: پاشو بریم، بریم...
ملیحه گفت: كمكم كن پاشم.
آنها به هم چسبیدند. كسی نمی توانست بفهمد كه كدام یك از آن ها دارد به دیگری كمك می كند. همین كه توانستند بایستند ملیحه گفت: اون دیگه مال ماس، مگه نه؟ حالا ما یه بچه داریم كه مرده...
اطراف آن ها پر بود از سنگ و اسم و تاریخ تولد و ...
ملیحه گفت: باید بگیم براش سنگ بسازن.
طاهر گفت: باشه.
ملیحه گفت: باید براش اسم بذاریم.
طاهر گفت:....
ملیحه گفت:....
جمعه بود، بخاری هیزمی با صدای گنجشك می سوخت و از بالكن صدای همهمه مردمی به گوش می رسید كه از ته خیابان برمی گشتند. آن ها آنقدر سر و صدا می كردند كه طاهر و ملیحه نتوانستند صدای آمدن و یا دور شدن قطار را بشنوند.

دسترسی سریع