داستان فرهنگ : « رویاهایم را می فروشم » داستانی كوتاه به قلم گابریل گارسیا ماركز « رویاهایم را می فروشم»

یك روز صبح،ساعت نه،كه روی تراس هتل ریویرای هاوانا،زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه می ‌خوردیم،موجی عظیم چندین اتومبیل را، كه آن پایین در امتداد دیوار ساحلی، در حركت بودند یا توی پیاده رو توقف كرده بودند، بلند كرد و یكی از آن‌ ها را با خود....

1396/04/25
|
15:43

درباره ی نویسنده:. گابریل گارسیا ماركز در ششم مارس1928 در دهكده «آركاتاكا»ی منطقه «سانتامارا» در كلمبیا به دنیا آمد؛ همان‌جایی كه بعدتر در «عشق سال‌های وبا» به‌وضوح تشریحش كرد. او در سال1941 نخستیــن نوشتـــــه‌هایش را در روزنامهJuventude كه مخصوص شاگردان دبیرستانی بود منتشر كرد و در سال1947به تحصیل در رشته حقوق در دانشگاه «بوگوتا» پرداخت. یكی از بارزترین خصوصیات به یاد ماندنی ماركز توانایی او برای همراه كردن خواننده و ترغیب او به باور همه‌ی موضوعات است. ماركز، یكی از نویسندگان پیشگام سبك ادبی رئالیسم جادویی است؛ اگرچه تمام آثارش را نمی ‌توان در این سبك طبقه‌بندی كرد. با این وجود، منتقدین با تمركز بر آثار او، عنوان «رئالیسم جادویی» را برمی‌گزینند.
داستان كوتاه «رویاهایم را می فروشم »اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید.
« رویاهایم را می فروشم»

یك روز صبح، ساعت نه، كه روی تراس هتل ریویرای هاوانا، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه می ‌خوردیم، موجی عظیم چندین اتومبیل را، كه آن پایین در امتداد دیوار ساحلی، در حركت بودند یا توی پیاده رو توقف كرده بودند، بلند كرد و یكی از آن‌ ها را با خود تا كنار هتل آورد. موج حالت انفجار دینامیت را داشت و همه آدم‌ های آن بیست طبقه ساختمان را وحشت زده كرد و در شیشه ‌ای بزرگ ورودی را به ‌صورت گرد درآورد. انبوه جهانگردان سرسرای هتل با مبل‌ ها به هوا پرتاب شدند و عده ‌ای از طوفان تگرگ شیشه زخم برداشتند. موج به یقین بسیار بزرگ بود، چون از روی خیابان دوطرفه میان دیوار ساحلی و هتل گذشت و، با آن قدرت، شیشه را از هم پاشید.
داوطلبان بشاش كوبایی، به كمك افراد اداره آتش ‌نشانی، آت و آشغال‌ ها را در كمتر از شش ساعت جمع كردند و دروازه رو به دریا را گشودند و دروازه دیگری كار گذاشتند و همه چیز را به صورت اول در‌آوردند. صبح كسی نگران اتومبیلی كه با دیوار جفت شده بود نبود، چون مردم خیال می ‌كردند یكی از اتومبیل‌ هایی است كه توی پیاده رو توقف كرده بودند. اما وقتی كه جرثقیل آن را از جایش بلند كرد، جسد زنی دیده شد كه كمربند ایمنی او را پشت فرمان نگه داشته بود. ضربه آن‌ قدر شدید بود كه زن حتی یك استخوان سالم برایش نمانده بود. چهره ‌اش داغان شده بود، چكمه‌ هایش دریده بود و لباسش تكه پاره شده بود. یك حلقه طلا به شكل مار با چشمانی از زمرد در انگشت دستش دیده می ‌شد. پلیس به اثبات رساند كه زن خدمتكار سفیر جدید پرتغال و زنش بوده. او دو هفته پیش همراه آن‌ها به هاوانا آمده بود و آن روز صبح، سوار بر اتومبیلی نو، راهی بازار بوده. وقتی این موضوع را توی روزنامه خواندم نام زن چیزی را به خاطرم نیاورد، اما حلقه مار مانند و چشمان زمردش كنجكاوی مرا برانگیخت؛ چون دستگیرم نشد كه حلقه در كدام یك از انگشتانش بوده.
این خبر برای من بسیار با اهمیت بود چون می ‌ترسیدم همان زن فراموش ‌نشدنی باشد كه اسمش را هیچگاه در نیافتم و حلقه ‌ای شبیه همین حلقه در انگشت اشاره دست راستش داشت كه حتی در آن روزها از حالا غیرعادی‌ تر بود. این زن را سی وچهار سال پیش در وین، توی می خانه‌ ای كه محل رفت و آمد دانشجویان آمریكای لاتینی بود، دیده بودم كه سوسیس و سیب‌ زمینی آب‌ پز و آبجو بشكه می ‌خورد. من آن روز صبح از رم رسیده بودم و هنوز كه هنوز است واكنش سریع خود را در برابر دم‌ های وارفته پوست روباهی كه روی یقه كتش آویخته بود؛ و آن حلقه مصری مار مانند را به یاد دارم. زبان اسپانیایی را كه تعریفی نداشت با لحنی طنین ‌دار و بدون مكث صحبت می ‌كرد و من خیال می ‌كردم كه او تنها زن اتریشی در پشت آن میز طولانی چوبی است. اما اشتباه می ‌كردم، او توی كلمبیا متولد شده بود، و در دوران بچگی و در فاصله دو جنگ به اتریش آمده بود تا در رشته موسیقی و آواز درس بخواند. سی سالی داشت اما خوب نمانده بود چون چهره ‌اش چنگی به دل نمی ‌زد و پیش از موقع شكسته شده بود. اما انسان جذابی بود و حیرت همه را برمی ‌انگیخت.
وین هنوز شهر سلطنتی كهنی بود كه موقعیت جغرافیایی‌ اش در میان دو دنیای آشتی ‌ناپذیر، پس از جنگ جهانی دوم، آن‌را به‌ صورت بهشت معاملات بازار سیاه و جاسوسی بین المللی در‌آورده بود. من جایی دنج ‌تر برای هم‌ میهن فراری‌ ام، كه هنوز توی می خانه سر نبش دانشجویان غذا می ‌خورد، سراغ نداشتم. او صرفاً به خاطر پای‌ بندی به ریشه‌ هایش آن‌ جا می ‌آمد چون آن ‌قدر پول داشت كه غذای همه دوستان پشت میزش را حساب كند. هیچ ‌گاه اسم حقیقی ‌اش را نمی ‌گفت و ما همیشه او را با نامی آلمانی، كه راحت نمی ‌شد تلفظ كرد، می ‌شناختیم؛ نامی كه ما آمریكای لاتینی‌ ها در وین برایش ساخته بودیم؛ یعنی فروفریدا. من تازه به او معرفی شده بودم كه با گستاخی بی‌ شائبه ‌ای از او پرسیدم، چطور پا به دنیایی گذاشته كه این همه با تپه ‌های باد خیز كیندیو متفاوت و دور است و او این جمله بهت ‌انگیز را پاسخ داد: «من رویاهامو می ‌فروشم».
در واقع همین تنها حرفه او بود. او فرزند سوم از یازده فرزند مغازه ‌دار مرفهی در كالداس سابق بود و همین ‌كه زبان باز كرد، این عادت زیبا را در خانواده‌ اش تعمیم داد كه همه، پیش از صبحانه، خواب‌ هایشان را تعریف كنند؛ یعنی وقتی كه كیفیت الهام‌ بخشی در انسان به ناب ‌ترین شكلی در حال پا گرفتن است. در هفت سالگی خواب دید كه یكی از برادرهایش را سیلاب برده. مادرش، صرفاً از روی خرافه ‌پرستی قدغن كرد كه پسرش توی آب شنا نكند با این كه او عاشق این كار بود. اما فروفریدا از قبل به شیوه خود پیش ‌بینی‌اش را اعلام كرده بود.
گفته بود: «معنی این خواب این نیست كه برادرم غرق می ‌شه بلكه منظور اینه كه نباید لب به شیرینی بزنه.»
تعبیر او برای پسر پنج ساله ظاهراً رو سیاهی به دنبال داشت ؛ چون او نمی ‌توانست روزهای یكشنبه را بدون قاقا لی ‌لی به شب برساند. مادر كه به استعداد غیب گویی دخترش اطمینان داشت اخطار را جدی گرفت. اما در اولین لحظه‌ ای كه از پسر غافل ماند او با یك تكه شیرینی كارامل كه پنهانی مشغول خوردنش بود خفه شد و راهی برای نجاتش نبود.
فروفریدا گمان نمی ‌كرد كه از راه استعدادش بتواند زندگی كند تا این كه زمستان‌ های طاقت ‌فرسای وین عرصه را بر او تنگ كرد. آن‌ وقت بود كه او در اولین خانه‌ ای كه علاقه پیدا كرد زندگی كند به دنبال كار بر‌‌آمد و وقتی كه از او پرسیدند چه كاری از دستش برمی ‌آید فقط این نكته را به زبان آورد: «من خواب می ‌بینم.» به تنها كاری كه نیاز داشت توضیحی مختصر برای خانم خانه بود و آن ‌وقت با دستمزدی كه تنها مخارج جزئی او را برمی ‌آورد استخدام شد، اما یك اتاق قشنگ و سه وعده غذا در اختیار داشت، به‌خصوص صبحانه كه خانواده می ‌نشستند تا از آینده نزدیك تك تك اعضا خبر پیدا كنند: پدر كارشناس امور مالی بود؛ مادر زن بشاشی بود و به موسیقی مجلسی عشق می ‌ورزید؛ و دو بچه یازده و نه ساله. آن‌ها همه مذهبی بودند و به خرافات تمایل داشتند و با علاقه به گفته‌ های فروفریدا دل می ‌دادند كه تنها وظیفه‌ اش كشف سرنوشت روزانه خانواده از طریق رویاهای آن‌ها بود.
فروفریدا برای مدتی طولانی و به‌ خصوص در طول سال‌های جنگ، كه واقعیت شرارت ‌بارتر از كابوس بود، كارش را به خوبی انجام می ‌داد. تنها او بود كه در سر صبحانه تصمیم می ‌گرفت كه هر كس در هر روز دست به چه كاری بزند و چگونه بزند تا این كه پیش ‌گویی ‌هایش به صورت قدرت مطلق خانه در‌آمد. سلطه‌ اش بر خانواده بی‌ چون و چرا بود. جزئی‌ ترین آه به اجازه او از دهان برمی ‌آمد. ارباب خانه در همان وقت‌هایی كه من در وین بودم در گذشت و این بزرگواری را نشان داد كه قسمتی از دارایی ‌اش را برای آن زن به جا گذاشت به این شرط كه فروفریدا به دیدن خواب ‌هایش برای خانواده ادامه بدهد تا به انتها برسند.
من برای مدتی بیش از یك ماه در وین ماندگار شدم و در شرایط طاقت ‌فرسای دانشجویان دیگر سهیم بودم و به انتظار پولی لحظه‌ شماری می ‌كردم كه هیچ ‌وقت به دستم نرسید. دیدارهای فروفریدا كه با دست و دلبازی توام بود با آن غذاهای بخور و نمیر برای ما جشن به حساب می ‌آمد. یك شب كه آبجو مرا به وجد آورده بود، توی گوش من با قاطعیت زمزمه كرد:
« فقط اومدم بهت بگم كه دیشب خوابتو دیدم. باید فوری از این‌ جا بری و تا پنج سال این طرف‌ ها پیدات نشه.» و جای درنگ باقی نگذاشت. گفته ‌اش با چنان قاطعیتی همراه بود كه من همان شب سوار آخرین قطار رم شدم.
گفته ‌اش آ‌ن ‌قدر بر من تاثیر گذاشت كه از آن وقت به بعد خود را آدمی دانسته ‌ام كه از فاجعه‌ ای كه قرار بوده دامن‌ گیرش شود جان به در برده و هنوز كه هنوز است پایم به وین نرسیده.
پیش از آن واقعه ناگوار هاوانا، فروفریدا را یك‌ بار طوری نامنتظرانه و تصادفی دیدم كه برایم راز‌ آمیز بود. این اتفاق در روزی پیش آمد كه پابلو نرودا در طول یك سفر دور و دراز، برای یك اقامت موقتی، برای اولین بار از هنگام جنگ داخلی، پا به اسپانیا گذاشت. نرودا یك روز صبح را به قصد شكار كتاب‌های ناب دست دوم با ما گذراند و توی پورتر یك جلد كتاب قدیمی از ریخت افتاده را، كه شیرازه ‌اش از هم پاشیده بود، خرید و در ازایش قیمتی پرداخت كه دو برابر حقوق ماهانه‌ اش در سفارتخانه رانگون می ‌شد. در لابه‌لای جمعیت مثل فیل معلولی حركت می ‌كرد و هر چیزی را كه می ‌دید با كنجكاوی بچگانه به دنبال طرز كارش بود، چون دنیا در نظرش اسباب‌ بازی كوكی گنده‌ ای می ‌آمد كه زندگی از آن ساخته می ‌شد.
من كسی را ندیده ‌ام كه به اندازه او به یكی از پاپ‌های رنسانس شبیه باشد، چون آدمی شكم‌ باره و ظریف بود و حتی، به رغم میلش، در صدر میز می ‌نشست. همسرش، ماتیلده، پیش ‌بندی دور گردنش می ‌آویخت كه بیش‌ تر به درد آرایشگاه می ‌خورد تا سر میز غذا، اما این تنها راهی بود كه سراپایش غرق سس نمی ‌شد. آن روز در رستوران كاروالریاس یكی از روزهای معمول زندگی او بود. سه خرچنگ درسته را با مهارت یك جراح از هم جدا كرد و خورد و در عین حال بشقاب ‌های دیگران را با چشم بلعید و از هر كدام با لذتی چشید كه انگار خواسته باشد صدف‌های خوراكی معمول گالیسیا؛ صدف‌های پوسته سیاه كانتابریا؛ میگوهای آلیكانته و خیارهای دریایی كوستا براوا را، كه خواستاران زیادی دارد، بخورد. و درین میان مثل فرانسوی‌ها از چیز دیگری به ‌جز غذاهای لذیذ آشپزخانه صحبت نمی ‌كرد، به خصوص خرچنگ ما‌ قبل تاریخی شیلی كه توی قلبش جا داشت. ناگهان از خوردن دست كشید، شاخك‌ های خرچنگ ‌وارش را تنظیم كرد و با لحنی بسیار آرام به من گفت:
« یه نفر پشت سر منه كه چشم از من بر ‌نمی ‌داره.»
از روی شانه ‌اش نگاه كردم و دیدم درست می ‌گوید. سه میز آن طرف ‌تر زنی جسور با كلاه قدیمی و اشارپی ارغوانی بدون شتاب غذا می ‌خورد و به او خیره شده بود. بی‌ درنگ او را به جا آوردم. پیر و چاق شده بود اما او همان فروفریدا بود با حلقه مار مانند در انگشت اشاره.
فروفریدا با نرودا و همسرش سوار یك كشتی بود كه از ناپل راه افتاده بود. اما توی كشتی هم‌ دیگر را ندیده بودند. او را دعوت كردیم تا سر میز ما قهوه بنوشد و من تشویقش كردم تا از رویاهایش بگوید و شاعر را شگفت زده كند. نرودا اعتنایی نكرد، چون از همان ابتدا اعلام كرد كه به رویاهای پیش‌ گویانه اعتقادی ندارد.
گفت:« فقط شعره كه غیب گوست.»
پس از صرف ناهار و در طول قدم زدن اجباری در طول رامبلاس، من و فروفریدا خود را عقب كشیدیم تا خاطراتمان را تعریف كنیم بی ‌آن كه گوش كسی بشنود. فروفریدا گفت كه اموالش را در اتریش فروخته و در اپورتوی پرتغال جای دنجی پیدا كرده و توی خانه‌ ای كه توضیح داد كاخی قلابی بر روی تپه است زندگی می ‌كند كه از آن‌ جا چشم ‌انداز سراسر اقیانوس تا كشورهای امریكای جنوبی پیداست. هر چند صریحاً نگفت اما از گفته‌ هایش این موضوع روشن بود كه با خواب‌ های پیاپی، دار و ندار مشتریان پر و پا قرصش را در وین بالا كشیده. اما این موضوع تعجب مرا برنیانگیخت، چون نظرم همیشه این بوده كه رویاهای او چیزی بیش از ترفندی برای گذران زندگی نیست و این موضوع را با او در میان گذاشتم.
غش‌ غش زیر خنده زد و گفت: « مث همیشه پر رویی.» و چیز دیگری نگفت، چون بقیه افراد به انتظار نرودا ایستاده بودند تا او صحبت ‌هایش را به زبان عامیانه شیلیایی با طوطی‌های رامبلا د لوس پا خاروس تمام كند. وقتی گفت ‌و گوی‌ مان را از سر گرفتیم فروفریدا موضوع را عوض كرد.
گفت:« راستی، می ‌تونی برگردی وین. »
تنها در این وقت بود كه به صرافت افتادم سیزده سال از اولین ملاقات ما گذشته.
گفتم: « حتی اگه رویاهات نادرست باشه به هیچ ‌وجه برنمی ‌گردم، اینو گفته باشم. »
در ساعت سه ما او را به حال خود گذاشتیم تا نرودا را برای رفتن به محل خواب نیم‌ روز مقدس او همراهی كند، كه در خانه ما پس از تدارك مفصل آماده كرده بود و از جهتی آدم را به یاد مراسم چای ژاپنی‌ها می ‌انداخت. بعضی پنجره‌ها می ‌بایست باز باشند و بعضی دیگر بسته باشند تا میزان كامل گرما حاصل شود و نوع خاصی نور از جهتی خاص می ‌بایست بتابد و سكوت كامل برقرار باشد. نرودا بی ‌درنگ به خواب رفت و، مثل بچه‌ ها، ده دقیقه بعد بیدار شد كه اصلاً انتظارش را نداشتیم. سروكله ‌اش در اتاق پذیرایی پیدا شد، سرحال و با نقشی كه بالش بر گونه ‌اش جا گذاشته بود.
گفت:« من خواب اون زنی رو دیدم كه خواب می ‌بینه. »
ماتیلده از او خواست كه خوابش را برایش تعریف كند.
گفت:« خواب دیدم كه اون زن داره خواب منو می ‌بینه. »
من گفتم:« این موضوع از داستان‌های بورخسه. »
با ناراحتی نگاهی به من انداخت.
« مگه اون این موضوعو نوشته؟ »
گفتم:« اگه هم ننوشته باشه یه روزی می ‌نویسه. این یكی از مخمصه‌ های اونه. »
همین كه نرودا در ساعت شش غروب آن روز سوار كشتی شد با ما خداحافظی كرد، به تنهایی پشت یك میز تنها نشست و با جوهر سبز شروع به نوشتن شعرهای روانی كرد كه معمولاً موقع اهدای كتاب‌ هایش با آن گل و ماهی و پرنده می ‌كشید. با اولین اخطار« بدرقه ‌كننده‌ ها پیاده شوند »، به دنبال فروفریدا گشتم و سرانجام همان ‌طور كه خداحافظی نكرده داشتیم می ‌رفتیم، در عرشه جهانگرد ها پیدایش كردیم. او هم چرتی زده بود.
گفت:« من خواب شاعرو دیدم. »
شگفت‌ زده از او خواستم كه خوابش را برایم تعریف كند.
گفت:« خواب دیدم شاعر داره خواب منو می ‌بینه. » و نگاه بهت‌ زده من اوقات او را تلخ كرد.« چه انتظاری داشتی؟ گاهی، میون اون همه خواب، آدم خوابی می ‌بینه كه هیچ ارتباطی با زندگی واقعی نداره. »
دیگر او را ندیدم یا حتی به فكرش هم نیفتادم تا وقتی كه خبر آن زن انگشتر مارمانند به‌ دست را توی آن فاجعه ریویرای هاوانا شنیدم كه جانش را از دست داده. چند ماه بعد كه، در یك مهمانی سیاسی، تصادفی با سفیر پرتغال برخوردم نتوانستم جلوی وسوسه خود را بگیرم و از او سوال‌ هایی كردم. سفیر با علاقه زیاد و تحسین فوق ‌العاده‌ای در باره او داد سخن داد، و گفت: « شما نمی ‌دونین چقدر این زن خارق ‌العاده بود. اگه می ‌دونسین یه داستان در باره‌ ش می ‌نوشتین.» و با همین لحن و جزئیات بهت ‌انگیز به گفته‌ هایش ادامه داد، بی ‌آن ‌كه سرنخی به دست من بدهد تا به نتیجه ‌ای برسم.
سرانجام با لحنی بسیار عینی پرسیدم: « آخر چه كار می ‌كرد؟ »
آن‌وقت او مایوسانه گفت: « هیچی، خواب می ‌دید. »

دسترسی سریع