داستان فرهنگ :داستان « پروانه » نوشته ی هرمان هسه «پروانه»

هنگامی ‌كه پروانه ای زیبا را می ‌دیدم، نیازی نبود نمونه ای كمیاب باشد، بلكه كافی بود كه این پروانه روی ساقه گلی بنشیند و بال‌های رنگارنگش هر از گاه در باد تكانی بخورد تا شوق شكار، نفس از من بگیرد. وقتی جلوتر و جلوتر می ‌خزیدم ....

1396/04/21
|
17:29

درباره ی نویسنده : هِرمان هِسِه ،ادیب، نویسنده و نقاش آلمانی-سوییسی و برندهٔ جایزهٔ نوبلِ سال 1946 در ادبیات در شهر كالو (Calw) واقع در استان بادن-وورتمبرگ زاده شد. هرمان هسه در آثارش مبارزهٔ جاودانهٔ روح و زندگی را ترسیم نموده و با نگرشی هنرمندانه به دنبال ایحاد تعادل بین این دو پدیده قلم فرسوده‌است. از معروفترین آثار هسه می توان به «سیذارتا»، «بازی مهره شیشه‌ای»، «داستان دوست من»، «از عشق و جدایی»، «گرترود»، «آخرین تابستان كلینگزور»، «اگر جنگ ادامه یابد»، «سفر به سوی شرق» و «تیزهوش‌» اشاره كرد.داستان كوتاه «پروانه» اثر هرمان هسه را در زیر می خوانید.
«پروانه»

جمع آوری پروانه را از هشت یا نه سالگی آغاز كردم. ابتدا این كار را بدون پشتكار خاصی، درست مثل یك بازی، مثل جمع كردن چیزهای دیگر دنبال می ‌ كردم. اما در دومین تابستان كه تقریباً ده ساله شده بودم، جمع كردن پروانه را جدی گرفتم و همین سبب شد كه مرا بارها و بارها از این چنین عشق آتشینی برحذر دارند، چرا كه این كار باعث می ‌شد من همه چیز را فراموش كنم و از كارهای دیگر غافل شوم. هنگامی ‌كه برای شكار پروانه می ‌رفتم، صدای ناقوس را كه آغاز ساعت درس و یا وقت ناهار را اعلام می ‌كرد، نمی ‌شنیدم. همیشه در روزهای تعطیل، از صبح تا شب تنها با تكه نانی در دست میان گل‌ها پرسه می ‌زدم، بی آنكه حتی برای ناهار به خانه بازگردم.
حتی هنوز هم گاه گداری، بویژه آن گاه كه پروانه ای زیبا را می ‌بینم، ته مایه ای از آن عشق مفرط را در درونم حس می ‌كنم. سپس برای لحظه ای، دوباره همان احساس خلسه آزمندانه و بیان ناپذیر كه تنها كودكان قادر به فهم آن هستند، وجودم را فرا می ‌گیرد و به همراه این احساس، درست مانند یك كودك، نخستین شكار پروانه ام را به یاد می ‌آورم و آن گاه ناگهان خاطرات لحظات و ساعت‌های شمارش ناپذیر كودكی بر من هجوم می ‌آورد: بعد از ظهری سوزان در بیشه زارهای خشكیده، خارزار معطر، ساعت‌های خنك بامدادی در باغ یا شامگاه در حاشیه اسرارآمیز جنگلی كه من با تور پروانه گیری ام در كمینگاه به مانند جستجوگر گنج پنهان می ‌شدم و هر آن، در پی یافتن مناسب ترین لحظه غافلگیر كردن پروانه ای، و در پی یافتن شانس بودم و ... .
هنگامی ‌كه پروانه ای زیبا را می ‌دیدم، نیازی نبود نمونه ای كمیاب باشد، بلكه كافی بود كه این پروانه روی ساقه گلی بنشیند و بال‌های رنگارنگش هر از گاه در باد تكانی بخورد تا شوق شكار، نفس از من بگیرد. وقتی جلوتر و جلوتر می ‌خزیدم تا جایی كه بتوانم تمامی ‌خال‌های رنگی براق، بال طلایی و شاخك ‌های لطیف قهوه ای رنگ پروانه را ببینم، آن هیجان و لذت خاص، آن آمیزه شادمانی لطیف و پاك و حرص و آزی وحشیانه بر من مستولی می ‌شد، به گونه ای كه بعدها در زندگی به ندرت چنین احساسی را دوباره تجربه كردم.
از آنجایی كه والدین من بی چیز بودند و نمی ‌توانستند چیزهای مثل قفس به من هدیه كنند، ناچار شدم گنجینه خود را در جعبه مقوایی كهنه و پیش پا افتاده ای نگهداری كنم. با لایه‌هایی از چوب پنبه‌ های بریده شده، كف جعبه و دیواره‌های آن را پوشاندم. سپس پروانه‌ه ا را با سنجاق به دیواره‌ها چسباندم و جعبه را كه در میان دیوارهای چروكیده كاغذی آن، گنجینه ام قرار داشت، با قلابی به دیوار آویزان كردم. نخستین روزها هنوز، با كمال میل گنجینه خود را به همكلاسی‌هایم نشان می ‌دادم. اما آنان صاحب جعبه‌ های چوبی با سرپوش ‌های شیشه ای، جعبه‌ های كرم ابریشم با دیواره‌های توری سبز رنگ و دیگر چیزهای تجملی بودند كه من با آن وسایل ابتدایی و پیش پا افتاده ام، نمی ‌توانستم مانند ایشان بر خود ببالم.
از آن پس دیگر چندان میلی به نشان دادن پروانه‌ هایم به دیگران نداشتم و عادت كرده بودم كه حتی هیجان انگیزترین شكارهایم را پنهان كنم و چیزهایی را كه به چنگ می ‌آوردم، تنها به خواهرانم نشان دهم. یكبار پروانه آبی رنگی را شكار كرده و آن را به گنجینه ام افزودم، هنگامی كه پروانه را خشك كردم، غرور مرا واداشت كه بخواهم دست كم آن را به همسایه ام، پسر آموزگاری كه كمی ‌بالاتر از خانه ما منزل داشت، نشان دهم. این پسر تنها گناهش معصومیتش بود كه همین نزد بچه‌ها دو چندان عجیب و غیرعادی است. او كلكسیونی كوچك و جمع و جور داشت، اما به سبب ظرافت و دقتش در نگهداری آن، این مجموعه به گنجینه ای واقعی بدل شده بود، گذشته از همه این ها او در هنری كمیاب و دشوار چیره دست بود. او می ‌توانست بال‌های شكسته و آسیب دیده پروانه‌ها را دوباره به هم بچسباند. او از هر نظر پسر بچه ای نمونه بود، از این رو من همواره درباره او احساس كینه ای آمیخته با حسادت و ستایش داشتم.
بله، من پروانه ام را به این پسر ایده آل نشان دادم. گراور كتاب رنگی من با دست انجام گرفته بود و بی نهایت زیباتر و براستی دقیق تر از همه چاپ‌های رنگی جدید به نظر می ‌رسید. از همه پروانه‌هایی كه نامشان را می ‌دانستم و در گنجینه ام جایشان خالی بود، هیچ كدام به مانند این پروانه چنین التهاب آور توجه مرا به خود جلب نكرده بود.
من همواره به تصویر آن پروانه در كتابم خیره می ‌شدم. یكی از دوستانم به من گفته بود كه اگر آن پروانه قهوه ای رنگ، روی تخت سنگ یا تنه درختی بنشیند و پرنده یا دشمن دیگری بخواهد به او حمله كند، او تنها بال‌های تیره رنگ خود را از هم می ‌گشاید. آن گاه در زیر بال‌هایش چشمان بزرگ و روشن او پدیدار می ‌شود و این چشم‌ها چنان حیرت انگیز و غافلگیر كننده اند كه پرنده مهاجم را می ‌ترسانند و ناچار می ‌سازند تا پروانه را آسوده بگذارد و خود بگریزد. آن گاه چنین موجود شگفت آوری می ‌بایست گیر آدم كسل كننده ای چون امیل بیفتد! وقتی چنین چیزی را شنیدم در نخستین لحظه ابتدا خوشحال شدم كه سرانجام می ‌توانم این موجود كمیاب را از نزدیك ببینم و كنجكاوی سوزان خود را تسكین دهم. بعد حسادت تحریكم كرد و به گمانم آمد كه چقدر مسخره است كه درست همین آدم كسالت بار و ترش رو باید این پروانه پر ارزش و اسرارآمیز را به دام اندازد.
با این همه وسوسه شدم كه پیش او بروم تا شكار خود را نشانم دهد. پس از آن هم نتوانستم این فكر را از سرم به در كنم، برای همین هنگامی ‌كه روز بعد خبر پروانه او در تمام مدرسه پیچید، دیگر مصمم شدم كه واقعاً به سراغش بروم. بعد از ناهار به محض اینكه توانستم از منزل خارج شوم، به سوی خانه همسایه مان دویدم. مجموعه پروانه‌های امیل و اتاقك چوبی و در طبقه سوم خانه آنان قرار داشت. همواره از اینكه این پسر آموزگار می ‌تواند به تنهایی صاحب یك اتاقك باشد، حسودیم می ‌شد.
در راه پله‌ ها به هیچ كس برنخوردم. وقتی در اتاق طبقه سوم را كوبیدم، هیچ پاسخی نشنیدم. امیل آنجا نبود وقتی دست به دستگیره در بردم، در را گشوده یافتم. بی شك امیل از روی حواس پرتی فراموش كرده بود در را قفل كند. داخل رفتم تا دست كم بتوانم آن پروانه را تماشا كنم.
به سرعت دو جعبه ای را كه امیل در آن ها گنجینه خود را نگهداری می ‌كرد، برداشتم. بیهوده آن دو جعبه را به دنبال آن پروانه كاویدم تا آنكه یادم افتاد شاید پروانه هنوز داخل تور پروانه گیری باشد. همانجا بود كه پیدایش كردم. پروانه با بال‌های قهوه ای رنگش كه كاغذهای باریك رنگارنگ و غیرعادی به آنها چسبیده بود، داخل تور قرار داشت. روی پروانه خم شدم و از نزدیكترین فاصله ای كه ممكن بود، شاخك‌های پر مو و رنگ قهوه ای روشن حاشیه بال‌هایش را كه بی اندازه لطیف بود، نگاه كردم. همچنین محو خال‌های رنگارنگ و زیبای روی بال‌ها و سطح لطیف و مخملی آن شدم. تنها نمی ‌توانستم چشم‌های پروانه را كه با نوارهای رنگی پوشیده شده بود، درست بنگرم. در حالی كه قلبم به شدت می ‌تپید كوشیدم سنجاق را از بدن پروانه بیرون بكشم و او را از كاغذها جدا كنم. آن گاه چشم‌های درشت و حیرت آور پروانه را دیدم. بسیار زیباتر و شگفت آورتر از آن چیزی بود كه من در تصویر دیده بودم. در همان آن، حرص و آزی منحصر به فرد را برای تصاحب این موجود با شكوه احساس كردم.
سنجاق را به آرامی ‌بیرون كشیدم و پرونه را كه دیگر خشك شده و شكل گرفته بود، در دست گرفتم و از اتاقك بیرون آمدم. در این لحظه هیچ گونه احساس رضایتی نداشتم. در حالی كه پروانه را در دست راستم پنهان كرده بودم از پله‌ها پایین رفتم. در این هنگام شنیدم كه كسی از پله‌ها بالا می ‌آید و در همان ثانیه وجدانم بیدار شد و ناگهان دریافتم كه دزدی كرده ام و پسری پست فطرت هستم.
همان دم هول و هراس وحشتناكی از اینكه دزدیم فاش شود، مرا فرا گرفت؛ به همین سبب از روی غریزه دستم را با پروانه مسروقه در جیب كتم فرو بردم. به آرامی ‌باقی پله‌ها را پایین رفتم. با پاهایی لرزان در حالی كه عرق سردی بر اثر احساس رذالت و رسوایی بدنم را فرا گرفته بود، با منتهای ترس از پیش دخترك خدمتكاری كه داخل آمده بود گذشتم و كنار در خانه با قلبی پر تپش و پیشانی ای عرق كرده، حیران و سرگردان و هراسان تر از پیش بر جای ماندم. بی درنگ دریافتم كه حق ندارم پروانه را نگه دارم و باید آن را باز گردانم و اصلاً این ماجرا نمی ‌بایست رخ می ‌داد.
با وجود تمامی ‌ترسی كه از برخورد با امیل و افشا شدن دزدیم داشتم، بازگشتم و با شتاب تمام از پله‌ها بالا دویدم، دقیقه ای بعد دوباره در اتاقك امیل بودم. با احتیاط دستم را از جیبم خارج كردم و پروانه را روی میز نهادم و در همین حال كه آن را دوباره می ‌نگریستم، متوجه بدبختی كه به من رو آورده بود، شدم. كم مانده بود گریه ام بگیرد.
مادرم با قاطعیت گفت: «تو باید پیش امیل بروی و خودت همه چیز را به او بگویی. این تنها كاری است كه می ‌توانی بكنی و اگر این كار را نكنی نمی ‌توانم تو را ببخشم. تو می ‌توانی از او بخواهی به جبران كاری كه كرده ای، خودش چیزی را از وسایل تو انتخاب كند و باید خواهش كنی تو را ببخشد.»
من پیش هر همكلاسی دیگری راحت تر بودم تا پیش این پسر نمونه! پیشاپیش حس می ‌كردم كه مرا نخواهد فهمید و احتمالاً به هیچ وجه حرف‌هایم را باور نخواهد كرد. غروب شد و پس از آن نیز شب فرا رسید بی آنكه در من توان رفتن باشد. مادرم مرا در دالان خانه پیدا كرد و آهسته گفت: «حالا او حتماً در خانه است. همین حالا برو پیشش!»
به سوی خانه امیل راه افتادم. از طبقه پایینی سراغ امیل را گرفتم. او آمد و بی درنگ تعریف كرد كه كسی پروانه او را خراب كرده است و او نمی ‌داند كه آیا این كار آدمی ‌شرور است یا یك پرنده یا گربه. من از او خواهش كردم كه مرا به اتاقش ببرد و پروانه را نشانم دهد. با هم بالا رفتیم، او در اتاقش را گشود و شمعی روشن كرد. دیدم پروانه خرد شده داخل تور قرار دارد. متوجه شدم او روی پروانه كار كرده تا دوباره اجزای از هم گسیخته اش را به هم متصل كند. بال شكسته پروانه با زحمت زیاد جمع آوری و روی یك كاغذ خشك كن نمناك پهلوی هم چیده شده بود. با وجود این، پروانه ترمیم ناپذیر به نظر می ‌رسید و شاخك آن نیز پیدا نشده بود. دیگر هر چه را كه انجام داده بودم گفتم و كوشیدم همه چیز را شرح دهم. امیل به جای آنكه خشمگین شود و سرم داد بكشد، خیلی آهسته زیر لب آهی كشید و همان طور ساكت دزدكی نگاهی به من انداخت و بعد گفت: «خب، خب، پس این كار تو بود!»
در این لحظه كم مانده بود، گلویش را بفشارم. هیچ كار نمی ‌شد كرد، من یك رذل بودم و رذل هم باقی می ‌ماندم. امیل با سردی تمام گویی كه قاعده جهان چنین است با آن عدالت خوار دارنده اش پیش رویم ایستاده بود. او حتی یك بار هم مرا دشنام نداد، تنها نگاهی تحقیرآمیز به من كرد. نخستین بار بود كه می ‌دیدم چگونه آدمی ‌نمی ‌تواند چیزی را كه تنها یك بار خراب كرده است، جبران كند.
به خانه بازگشتم، خوشحال شدم كه مادرم از من هیچ نپرسید و تنها مرا بوسید و به حال خودم گذاشت. باید به رختخواب می ‌رفتم.
دیگر دیر وقت بود. اما پنهانی جعبه قهوه ای رنگ بزرگم را از آشپزخانه به اتاق بردم و روی تخت خوابم گذاشتم. در تاریكی آن را گشودم، آن گاه پروانه‌ها را یكی یكی در آوردم و هر كدام را یكی از پس دیگری با انگشتانم چنان له كردم كه گویی از آغاز هم غباری بیش نبوده اند.

دسترسی سریع