داستان فرهنگ : « سانتاماریا» داستانی كوتاه از سید مهدی شجاعی «سانتاماریا»

جایی كه من نشسته بودم پشت سرم جنگل بود و پیش رویم دریا. فكر كردم شاید از ملتقای جنگل و دریا آمده باشد. یا از بالای كوه، از لابلای درختهای به هم پیوسته . جایی كه زنهای گالشی ناگهان از لای بوته ها ی تمشك ظاهرمی شوند ....

1396/04/19
|
16:57

سانتاماریا مجموعه ی چهل داستان كوتاه از سید مهدی شجاعی است . داستان های كتاب به دو بخش تقسیم شده اند: دوره ی 67-77 و دوره ی 67-57. داستان‌های هر دوره كاملا منطبق بر فضای حاكم بر اجتماع،‌ دغدغه‌ها، افق‌ها، نگرانیها و روزهای آن سال‌هاست. داستان كوتاه « سانتاماریا » را از از كتاب «سانتاماریا » نوشته ی سید مهدی شجاعی در زیر می خوانید.

«سانتاماریا»
همان لحظه اول كه دیدمش ، احساس كردم باید سانتا ماریا صدایش كنم . نمی دانم چرا ناگهان این فكر به ذهنم خطور كرد . چندی پیش كه برای سیاحت به كلیسای ماكو رفته بودم ، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام صفا و پاكی مریم مقدس با این نام به دلم نشست .
اما این اسم و خاطره ، پس از سالیان سال كاملا از ذهنم رفته بود تا زمانی كه او آمد. این طور نبود كه هیچ نسبتی با مریم مقدس ، مادر آن پیامبرمهربانی داشته باشد ، بلكه وقتی او را دیدم ناخوداگاه احساس كردم هیچ نامی نمی تواند پاكی و صفا و معنویت زیبایی را یكجا و به یك اندازه برای من تداعی كند.
گفتم می توانم شما را سانتا ماریا صدا كنم . خندید. گفت : حالا چرا " سانتا ماریا " میان اینهمه اسم؟
گفتم نمی دانم؟
و در مكثی كوتاه به چشمهایش خیره شدم و ادامه دادم :
" ولی اگر قرار بود شما را در مقابل آن مریم آسمانی بگذارند درزمین ، بی شك شما تصویر روشن آن آیینه می شدید؟
گفت خدا كند افقهایت همیشه همین قدر آسمانی بماند . می ماند؟
منتظر جواب نماند. در ساحل شروع كرد به قدم زدن . شاید می خواست من وزش لباسهایش را در باد ببینم
هر قدمی كه بر می داشت جای پایش سبز می شد و بلافاصله از میان سبزی ، شكوفه های سفید می رویید.
گفتم من خسته شده ام از اینهمه رنگ و نیرنگ . همیشه به دنبال كسی می گشته ام كه اینقدر زمینی نباشد . نیمرخ بر روی تنه بریده درختی نشست. نگاهش را بیش از گردش سر و گردنش گرداند ، آنقدر كه دو مردمك در گوشه چشمها نشست و سفیدی پلكها كه به آبی می زد ، خودی نمایاند .و گفت:
" تو خودت چقدر آسمانی هستی ؟ دلت تا كجا آسمانی است ؟ "
چه باید می گفتم ؟ گفتم همین قدر هست كه نفسم درزمین می گیرد و زمین دلتنگی می كند برای دل من.
می خواستم بپرسم : شما چطور؟ شما كجایی هستید؟ از كجا آمده اید؟
جایی كه من نشسته بودم پشت سرم جنگل بود و پیش رویم دریا. فكر كردم شاید از ملتقای جنگل و دریا آمده باشد. یا از بالای كوه، از لابلای درختهای به هم پیوسته . جایی كه زنهای گالشی ناگهان از لای بوته ها ی تمشك ظاهرمی شوند . با همیانی آویخته از دو سو گاهی كودكی بسته بر پشت ، ولی او هیچ شباهتی به گالشی ها نداشت . اندام موزون و كشیده ، پوستی به روشنی یاس و دستهایی كه از لطافت به بال می مانست . از دریا هم نمی توانست آمده باشد. هیچ پری دریایی ، اینقدر به آدمیزاد نمی ماند . اما ....
هیچ آدمیزادی هم نمی توانست اینقدر به پری شبیه باشد.
گفتم: این بلور مال این طرفها نباید باشد.
خندید.
گفتم : و این مرواریدها هم.
گفت چه خوب كارشناس كالاهای منطقه اید . نكند به تجارت مشغولید.
گفتم : این سرمایه من را به مفت نمی خرند.
گفت كسی اهل معامله دل نیست . نفروشید.
گفتم نمی فروشم .
گفت : در معرض فروش هم نگذارید. بار شكستنی تر در انبار امن تر است .
گفتم: حتی اگر بپوسد؟
گفت: نمی پوسد بلور كه نمی پوسد.
گفتم : شما كه بیش از من خبره جنسید.
خندید .
و عطر دل انگیزی شبیه اقاقیا در فضا پیچید.
گفتم: چه می شد اگر شما همیشه می بودید و همیشه می خندیدید . به گمانم زمین و آسمان از عطر اقاقیا پر می شد.
گفت : لحظه ها را در یابید همانند ابرمی گذرند.
و به آسمان نگاه كرد كه تكه ای ازابری سفید از بالای سرمان فاصله می گرفت .
اكنون تمام نجابت آسمان را درآبی نگاهش می شد دید
گفتم : زیبایی و نجابت چگونه با هم جمع می شود ؟
گفت: این دو ازاول با هم جمع بوده اند. عده ای برای اینكه حكومت كنند بینشان تفرقه انداخته اند.
پرسیدم : حكومت بر ؟
پاسخ داد هر دو. هم زیبایی و هم نجابت.
گفتم : پس شما متعلق به همان دوره های اولید كه این دو را باهم دارید. ؟
گفت: ( شاید به تعارف) : نگاهتان اینطور می خواهد.
گفتم: نه نگاه من فقط شما را معنا می كند.
گفت : آنچه تو گنجش توهم می كنی
گفتمش : از تو هم گنج را گم می كنی
گفتم: پیش از آنكه چیزی بگویم . بلند شد ، گمانم به قصد رفتن و دل من فرو ریخت. دلم را به دریا زدم به دریای پیش رو و گفتم :
اجازه می دهید دوستتان داشته باشم؟
خندید پشت به من ایستاد وخیره به افق گفت:
چه عاقلانه در طلب عشق گام می زنی ؟
گفتم:
پیش از آنكه چیزی بگویم ادامه داد:
تو مرا برای خودم نمی خواهی . نیازهایت را در وجود من جستجو می كنی خواسته های آرمانی ات را، مطلوب های دست نیافتنی ات را. یك بار هم با قصه ماه جبین به سراغ من آمدی.
چشمهایم سیاهی رفت و ناخواسته نشستم بر روی شنهای نرم ساحل و او هم نشست.زانو به زانو نفس در نفس.
گفتم ماه جبین واقعیت بود.
گفت: مگر من نیستم
گفتم پس ماه جبین هم شما بودید؟
گفت : بله و شكیبا هم
گفتم: پس چرا گذاشتید و رفتید.
گفت : چرا می ماندم با این توصیفاتی كه تو در قصه هایت از من می كنی ؟
فقط ظواهر. خط و خال و چشم و ابرو كه در كوچه و خیابان هم فراوان است.
بی اختیار گفتم : همه شاهدان به صورت تو . تو به صورت ِ معانی.
غمی مبهم در چشمهایش نشست. مثل مهی رقیق كه فضای جنگل را بپوشاند و گفت:
پس كجاست آن معانی؟
نفسم فرو افتاد. انگار از ته چاه سخن می گفتم. خودم هم صدایم را به زحمت می شنیدم.
شما بهتر از هركس می دانید كه تصور من خط و خال نیست ، هنوز زبانی پیدا نكرده ام .برای آن معانی .
با قاطعیتی كه از آن لطافت بعید می نمود. گفت:
پس تا آن زبان را پیدا نكرده ای به سراغ من نیا ، زمین می زنی مرابا این بیان مادی و توصیفات زمینی ات. حرامم می كنی.
بلند شد . لباس بلندش را در هوا تكاند تا ماسه های ساحل از لباسش فرو بریزد. با تكان لباس آبی و بلندش ، طوفان به پا شد و ماسه ها از زمین برخاستند و به چشمهای من ریختند.
و از آن پس شد كه دیگر من نتوانستم هیچكس را ببینم.

دسترسی سریع