داستان فرهنگ : « چشمهای آبی » به قلم اوكتاویوپاز، نویسنده ی مكزیكی « چشمهای آبی »

. پیش از آنكه بتوانم از خود دفاع كنم نوك كاردی را بر پشت احساس كردم و صدایی نرم شنیدم كه می گفت :
_ تكان نخورید آقا وگرنه می میرید .
بی آنكه سر بگردانم پرسیدم :
_ چه می خواهی ؟
صدای نرم و گویی معذب جواب داد :
_ چشمهایتان را .

1396/04/17
|
18:08

درباره ی نویسنده :اوكتاویوپاز شاعر و نویسنده و سیاستمدار مكزیكی به سال 1914 در مكزیكو زاده شد ه است . از جوانی به كارهای ادبی روی آورده است و از سال 1931 انتشار مجله های ادبی گوناگون را عهده دار شد ه است . پاز در سال 1968 پاز در اعتراض به سركوبی خونین تظاهرات آرام دانشجویان در مكزیك، قبل از شروع بازی‌های المپیك، از مقام خود كناره گیری كرد و از آن پس تا واپسین سال‌های زندگی خود، سردبیری و نشر چند مجله معتبر ویژه هنر و سیاست را عهده دار شد. در سال 1980 دانشگاه هاروارد به او دكترای افتخاری اهدا كرد و در سال 1981 مهم‌ترین جایزه ادبی اسپانیا یعنی جایزه سروانتس نصیب او شد.
سرانجام در سال 1990 آكادمی ادبیات سوئد، جایزه نوبل ادبیات را به اكتاویو پاز شاعر سرشناس مكزیكی به پاس نیم قرن تلاش در زمینه شعر و ادبیات مكزیك اهدا كرد.
(داستان كوتاه « چشمهای آبی » را از نویسنده در زیر می خوانید این داستان بر گرفته از كتاب «چشمهای آبی » است كه توسط قاسم صنعوی تر جمه شده است .)


« چشمهای آبی »
خیس از عرق بیدار شدم . از زمین پوشیده از آجرهای سرخ كه تازه آب پاشی شده بود بخاری سوزان بر می خواست . پروانه ای با بالهای خاكستری ، خیره به دور چراغ زرد رنگ می چرخید . از ننو به زیر جستم و پا برهنه از اتاق گذشتم و مراقب بودم روی عقربی كه گویا برای هواخوری از خفاگاه خود بیرون آمده بود نگذارم .
. به پنجره نزدیك شدم و هوای دشت را فرو دادم .صدای نفسهای شب درشت و شبانه ، به گوش
می رسید . به وسط اتاق برگشتم ، آب پارچ را در لگن فلزی ریختم و حوله ام را خیس كردم . پارچه ی خیس را روی سینه و پاها و پشتم كشیدم و اندكی از عرق پاكشان كردم .سپس ، وقتی اطمینان یافتم كه هیچ حیوانی در چین رختهایم پنهان نشده است لباس پوشیدم و كفش به پا كردم . از پلكان كه رنگ سبز خورده بود به زیر آمدم . در آستانه ی در به صاحبخانه برخوردم كه مردی یك چشم بود و همیشه هم
خود را به تجاهل می زد .
_ این طور كجا می روید ؟
_ می خواستم گشتی بزنم . به علت گرما .
_ اما همه جا بسته است . هیچ جا روشن نیست . باور كنید ، بهتر است بمانید .
شانه بالا انداختم و زیر لب گفتم :
_ فورا برمی گردم .
و قدم در تاریكی گذاشتم . ابتدا چیزی ندیدم . در كوچه ی سنگفرش شده كوركورانه به راه افتادم سیگاری روشن كردم . ناگهان ماه از پشت ابری بیرون آمد ، دیوار سفیدی را كه بعضی قسمتهایش ریخته بود روشن كرد . من كه از این همه سپیدی كور شده بودم بر جای ایستادم . بادی برخاست كه بوی درختان تمبر هندی را با خود آورد . شب آكنده از برگ و حشره می لرزید . جیرجیركها در میان علفهای بلند خیمه زده بودند . سر بلند كردم :ستاره ها نیز خیمه گاه خود را برپا كرده بودند . با خود فكر كردم كه جهان دستگاه پهناوری از علایم است ، گفت و گویی بین موجودات عظیم است . اعمال من ، اره جیرجیركها ، چشمك ستاره ها ، چیزی جز مكث و سیلاب عبارات پراكنده ی این گفت و گو نیست . كلمه ای كه من جز سیلابی از آن نبودم چه میتوانست باشد ؟چه كس آن را می گفت و به چه كس می گفت ؟ سیگارم را روی كف پیاده رو انداختم . سیگار به هنگام سقوط ، خطی روشن رسم كرد ، چون ستاره ی دنباله دار كوچكی ، جرقه هایی مختصر از خود باقی گذاشت . آرام ، لحظه ای چند ، قدم برداشتم. در میان لبهایی كه در آن دم با سعادتی بسیار نام مرا ادا می كردند خود را آزاد و مطمئن احساس كردم . شب ، باغی از چشم بود . هنگامی كه از كوچه ای می گذشتم احساس كردم كسی از دری جدا شد . سرگرداندم ، با این همه نمی خواستم ببینم چه كسی است . سریعتر قدم برداشتم . باز هم چند لحظه ی دیگر و صدای خفه ی كفشهای چوبی را بر سنگهای سوزان شنیدم . خواستم بدوم ، بیهوده بود .او ناگهان مرا به یك ضرب متوقف كرد . پیش از آنكه بتوانم از خود دفاع كنم نوك كاردی را بر پشت احساس كردم و صدایی نرم شنیدم كه می گفت :
_ تكان نخورید آقا وگرنه می میرید .
بی آنكه سر بگردانم پرسیدم :
_ چه می خواهی ؟
صدای نرم و گویی معذب جواب داد :
_ چشمهایتان را .
_ چشمهایم ؟ چشمهایم به چه كار تو می آید ؟ ببین ، كمی پول دارم.
_ زیاد نیست . به هر حال همین است . اگر رهایم كنی آن را به تو می دهم . تو كه نمی خواهی مرا بكشی .
_ نترسید آقا . شما را نمی كشم ، فقط چشمهایتان .را بر می دارم.
باز پرسیدم :
_ آخر چشمهایم را می خواهی چه كنی ؟
_ هوس نامزدم است . یك دو جین چشم آبی می خواهد . و چشم آبی هم اینجا به به ندرت پیدا می شود .
_ چشمهای من آبی نیست ، میشی است . به دردت نمی خورد .
_ آقا ، سعی نكنید گولم بزنید . خودم می دانم كه چشمهایتان آبی است .
_ چشمهای كسی را همین طوری نمی گیرند . چیز دیگری به تو می دهم .
با لحنی آمیخته به خشونت گفت :
_ از این كارها نكنید . برگردید .
برگشتم ، مرد كوچك اندام ظریفی بود . كلاهی لبه ی پهن بر سر داشت كه از حصیر بود و نیمی از چهره ی او را می پوشاند . قداره ای روستایی به دست راست داشت كه تیغه اش زیر نور ماه می درخشید .
_ صورتتان را روشن كنید .
كبریتی افروختم و شعله اش را به چشمهایم نزدیك كردم . روشنایی ، چشمهایم را تا نیمه بست . او با دستی بی لرزه پلكهایم را گشود .
خوب نمی دید و ناگزیر شد روی پنجه ی پا بلند شود . با خشونت نگاهم می كرد . شعله انگشتهایم را می سوزاند . كبریت را به دور انداختم . او لحظه ای خاموش ماند .
_ دیگر مطمئن شدی كه چشمهایم آبی نیست ؟
جواب داد :
_ شما خوب كارتان را بلدید . باز هم كمی روشن تا ببینم .
كبریت دیگری روشن كردم . آن رابه چشمهایم نزدیك كردم . او كه آستینم را می كشید فرمان داد :
_ زانو بزنید .
زانو زدم و او در موهایم چنگ افكند و سرم را به عقب برگرداند.كنجكاو و مضطرب به رویم خم شد و در این حال قداره اش به كندی پایین می آمد تا جایی كه پلكهایم را لمس می كرد . چشمها را بستم .
دستور داد :
_كاملا بازشان كن .
چشمها را باز كردم . شعله ی كوچك مژه هایم را می سوزاند . ولی او ناگهان رهایم كرد .
_ درست است . چشمهایتان آبی نیست . ببخشید .
از نظر محو شد . به دیوار تكیه كردم و سرم را درمیان دستها گرفتم. سپس برخاستم . تلوتلوخوران به میان دهكده ی خلوت دویدم . وقتی به محل رسیدم صاحبخانه را دیدم كه جلو در نشسته بود . بی آنكه كلمه ای بگویم وارد شدم .
روز بعد از دهكده گریختم .

دسترسی سریع