مردی معمولی كه كابوس داعش شد

او معمولی بود و شاید كمال این كتاب، در این باشد كه ثابت كند او، اسطوره­ای و ماورایی نبود، ژنرال، سردار، سرباز یا شهید سلیمانی مردی بود كه با اتكا به عزت نفس خود فقط بر مدار الهی می‌چرخد.

1399/12/03
|
10:01

كتاب، «از چیزی نمی‌ترسیدم» زندگینامه خودنوشت شهید قاسم سلیمانی از دوران كودكی تا انقلاب است. كتابی كه به رغم حجم كتاب اتفاق بزرگی را رقم زده و روایت بی‌پروا از دوران كودكی و جوانی‌ حاج قاسم باعث شده مخاطبان به شدت از آن استقبال كنند. به بهانه زهره صالحی در یادداشتی به این كتاب پرداخته است:

قضاوت اینكه این كتاب، صرفا قصه و سرگذشت حاج قاسم است یا یك اثر تاریخی و تربیتی، باشد طلبتان كه سطر به سطر روایتش را بخوانید و عشق كنید برای مكتبی كه سربازش، از هیچ چیزی نمی­ترسید و از دل نداشتن ها، توانستن را صرف كرد و قهرمان شد. راستش را بخواهید چند روزی هست كه كتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» را تمام كرده‌ام، اما هنوز تكلیفم با این اثر مشخص نیست و درست نمی­دانم كه این كتاب، دقیقا چه بود؟! صریح و روان و ساده؛ اما عجیب؛ درست مثلِ خود حاج قاسم كه قابل پیش‌بینی بود، اما نبود. قاطع و مقتدر بود، اما نبود. بود و روی همین كره خاكی، كنار ما نفس می­كشید، اما انگار كه نبود.

«از چیزی نمی‌ترسیدم»، روایتگر لحظات عمرِ كودك، نوجوان و جوانی است كه در ده ساگی، نه از گاوِ نرِ شاخ‌زنِ خطرناك می ترسید، نه از تاریكی دره‌ه­ای كه در آن پلنگ و خرس دیده بودند، نه از پاسبان شهربانی و نه حتی از حملِ عكسِ سیاه و سفید شخصی به نام خمینی، از مشهد تا كرمان، آن هم در آن روزگار بگیر و ببند دهه­ پنجاه. او در «از چیزی نمی‌ترسیدم» و چنان ساده، كودكی، نوجوانی و جوانی­اش را به تصویر كشیده كه انگار نه انگار این نوشته ها و این كتاب، قرار است روایتگر سرگذشت اَبَر مردی باشد كه یك جهان را از كابوس داعش و نا امنی نجات داد. او طوری از شكم همیشه گرسنه و قرض نهصد تومنی پدر و اتاق اجاره­ای محقرش در كرمان می‌­نویسد، كه انگار نه انگار این كتاب، قرار است به عنوان بخشی از زندگینامه­ كسی كه طرف حسابِ رییس جمهورِ قمار بازِ ایالت متحده­ امریكا بوده؛ دست به دستِ این و آن شود. او معمولی بود، خیلی معمولی و هیچ ترسی نداشت از اینكه بگوید تا سال 55 اصلا خمینی را نمی شناخت! و تا سال 56 هم معنی مقلد را نمی‌­دانست. او معمولی بود و شاید كمال این كتاب، در این باشد كه ثابت كند او، اسطوره‌­ای غیر قابل دسترس و ماورایی نبود، ژنرال، سردار، سرباز یا شهید سلیمانی مردی بود كه با اتكا به عزت نفس خود فقط بر مدار الهی می­چرخید و برای خدا، مومنانه و خالصانه مبارزه می­‌كرد.

این كتاب هرچه كه هست؛ قصه؛ روایت؛ یك اثر فرهنگی، تبلیغی یا هر چیز دیگری كه شما اسمش را می­‌گذارید؛ قطعا بخش مهمی از فرهنگ و تاریخ انقلاب ما را شامل می­‌شود، اثرِ صادقی كه ثابت می­‌كند، جاذبه­ حق، آنقدر زیاد و وعده­­ی خدا، آنقدر حق است كه هر كس را كه بخواهد هدایت می­‌كند و برایش رنگ پوست و لهجه هم فرقی ندارد و در این وانفسای آخرالزمان، با قلب و اندیشه­ مومنان حرف می­زند و آن­ها را تا رسید به خودِ قله همراهی می‌­كند؛ تا آنجا كه از كودكی كه در سال فقط چند بار، شكمش سیر می­شد، ژنرالی می‌سازد كه یك جهان، مبهوت هوش و قدرت و ایمانش می‌­شود. فقط كافی است كه او بخواهد و تلاش كند تا فریاد نبودش را یك جهان بشنود و آن نقطه­‌ای شود كه مركز دنیاست و امام درباره‌­اش گفت: "در جمهوری اسلامی هر جایی كه هستید، آنجا را مركز دنیا بدانید." و چقدر شهید ما، سرباز بود. یك سرباز واقعی.
از من می‌­شنوید با قلم و تفكر و احساس این مرد همراه شوید و خط به خط حیاتش را دنبال كنید، تا به دلیل ناكامی دشمن، در نابودی انقلاب و اندیشه­‌اش پی ببرید؛ چرا كه جنس پیام خمینی و جانشین خَلَفَش، برای این شهید و امثالهم از جنس دستورات بخشنامه‌­ای و فرمایشی و ظاهری نبود.

داستان بی پایانش تازه شروع شده اما همین اول كاری باید بگویم كه یك جای كار لنگ ‌می­زند و «از چیزی نمی‌ترسیدم» با آن نامه و وصیت و ترسِ شیرینِ شهید از معشوق؛ جور در نمی‌­آید. مرد شجاع و یكه تاز عصر و نسل ما، اتفاقا از چیزهایی هم می­‌ترسید و زیاد هم می‌­ترسید؛ اما چگونه ترسی؟! ترس، در فرهنگ دهخدا، یعنی خوف و بیم و اضطرابِ همراه با نگرانی، و از نگاه روانشناسان، یعنی یك بی نظمی روانشناختی و یك اختلال روانی كه بی شك، بر روی همه­ جنبه‌­های زندگی آدمیزاد تاثیرگذار است و چقدر خوشبحالِ آدمی است كه از هیچ چیز، خوف و بیم و اضطرابی نداشته باشد؛ اما مردان خدا، همانطور كه تا به حال همه­ قاعده­‌های زمینی را دور زده‌­اند و برای بشر، حیرت آفریده‌­اند، اینجا هم ادبیات و روانشناسی را جا گذاشتند و برای ترس، هیبتی دیگر، تعریف كرده‌­اند، هیبتی كه زیر سایه­ وسعتش، می‌­توان رشد كرد و بزرگ شد و به سعادت رسید. همانطور كه حسین منزوی می‌گوید"دل، بیمش از این نیست كه در بند تو افتاد/ ترسد كه كنی روزی از این بند، رهایش/ وصل تو، خودِ جان و همه جان جوان است/ غم نیست اگر جان بستانی به هوایش" انگار كه تمام ترس او هم، رهایی از بند و امتحان الهی بود.

منبع: مهر

دسترسی سریع