دریا آرام بود و خورشید می درخشید ، استفانو تا آن روز هرگز سوار كشتی نشده بود و به همین سبب با خوشحالی روی عرشه ، از این سو به آن سو می دوید . او كه از فراوانی و در هم پیچیدگی طناب های بادبان شگفت زده شده بود ....
درباره ی نویسنده : دینو بوتزاتی یكی از نویسندگان برجسته ی ایتالیایی است . او پس از اتمام تحصیلات خود در رشته ی حقوق به ادبیات ، روزنامه نگاری و نقاشی روی آورد .شاهكار این نویسنده به نام « بیابان تاتارها» باعث شهرت جهانی او میگردد و آلبر كامو یكی از نمایشنامه های وی را بنام « نمونه ای جالب » به روی صحنه می آورد . نوشته های بوتزاتی اساسا تعمقی است درباره ی انسان و سرنوشت عجیب و غریب او .
( داستان كوتاه « كا » را از این نویسنده در زیر می خوانید )
« كا»
روزی كه « استفانوروا» دوازده ساله شد ، از پدرش كه صاحب و ناخدای یك كشتی زیبای بادبانی بود خواست تا به عنوان هدیه ی تولدش ، او را با خود به كشتی ببرد و گفت :
« من هم وقتی بزرگ شدم ، می خواهم مانند تو روی دریا بروم و ناخدای كشتی های بزرگتر و قشنگتر از كشتی تو بشوم .»
پدرش پاسخ داد :
« خدا پشت و پناهت باشد پسرم .»
و چون همان روز برای تدارك سفر به كشتی می رفت پسرش را نیز با خود برد .
دریا آرام بود و خورشید می درخشید ، استفانو تا آن روز هرگز سوار كشتی نشده بود و به همین سبب با خوشحالی روی عرشه ، از این سو به آن سو می دوید . او كه از فراوانی و در هم پیچیدگی طناب های بادبان شگفت زده شده بود ، مدام از ملوانان سوال های گوناگون می پرسید و آنها نیز با خنده و خوشرویی توضیحات لازم را می دادند . وقتی به انتهای كشتی رسید ، حیران بر جای ایستاد . حدود دویست ، سیصد متری ، درست میان دوگاه كشتی ، چیزی روی آب پدیدارمی شد و پس از لحظه یی دوباره ناپدید می گردید ، و با وجودی كه كشتی با كمك نسیم مساعد به سرعت پیش می رفت ، همواره فاصله اش را حفظ می كرد.
پسرك بی آنكه بداند آن شیء چیست مجذوبش شده بود . پدر فرزندش را صدا كرد و وقتی او را نیافت از عرشه ی كوچك فرماندهی پایین آمد و به جستجوی وی پرداخت . سرانجام او را در انتهای كشتی یافت و مشاهده كرد كه پسرك به امواج خیره شده است .
_ استفانو ، آنجا چه كار می كنی ؟
_ پاپا بیا ببین .
پدر پیش رفت و به مسیری كه پسرش نشان می داد خیره شد ، اما چیزی ندید . استفانو گفت :
_ میان دو موج را نگاه كن . یك شیء سیاه دائم از آب بیرون می آید و ما را دنبال می كند .
_ من تازه چهل سالم شده و فكر می كنم چشمانم هنوز تیز بینی لازم را داشته باشند ، اما چیزی نمیبینم .
و چون دید پسرش اصرار می كند ، رفت دور بینش را آورد و با دقت سرگرم نگاه كردن میان دو موج شد ، و به یك باره رنگ از رخسارش پرید .
- چی شد پاپا ، چرا رنگت پرید ؟
- آه خوب شد حرفت را گوش كردم . خیلی دلم برای تو شور می زند . آنچه میبینی مدام بر روی آب می آید و ما را دنبال می كند ، یك شیء ساده نیست. یا « كا» ی به تمام معناست . غولی كه همه ی ملوانان دنیا ازآن می ترسند . یك كوسه ی ترسناك مرموز و حیله گر تر از آدم . بنا به دلایلی كه شاید انسان هرگز به آن دست نیابد ، او قربانیش را انتخاب می كند و پس از انتخاب سالها و سال ها او را دنبال می نماید و حتی گاهی در تمام مدت زندگیش ، تا موقعی كه بتواند او را پاره كند . و عجیب تر از همه اینكه تا كنون هیچكس نتوانسته او را بچشم ببیند . مگر آنكه خود یا حتی خانواده اش قربانی بعدی او باشند .
- اینها كه می گویی فقط یك قصه است پاپا !
- نه ، نه من تا امروز این غول را ندیده بودم . اما از حرفهایی كه درباره ی او شنیدم ، بلافاصله شناختمش . آن پوزه ی بد هیبت كه مانند فنری باز و بسته می شود . آن دندان های وحشتناك . استفانو ، افسوس ، شك ندارم كه خود اوست و ترا می خواهد . و مادامی كه روی دریا باشی لحظه ای هم آسوده ات نخواهد گذاشت . خوب به من گوش كن پسركم ؛ ما همین الان به بندر باز می گردیم ، تو پیاده خواهی شد و قول بده دیگر هرگز پایت را از كنار دریار فراتر نگذاری ، حال به دلیل كه باشد . تو برای ملوانی ساخته نشده ای . تازه روی خشكی هم براحتی می توانی ثرتمند شوی . حرفم را گوش كن پسرم .
- این را گفت و بی درنگ فرمان داد كشتی به بندر باز گردد و به بهانه ی اینكه پسرش بیمار شده او را پیاده كرد و دوباره به سوی دریا بازگشت .
- پسرك ترسان ، بر روی ساحل شنی ایستاده بود و به كشتی كه نرم نرمك در افق ناپدید می شد می نگریست ، و كمی دورتر از آن نقطه ای سیاهی را دید كه گاهی بر روی آب ظاهر می گردید . این «كا» بود كه آرام و پرحوصله از یك سو به سویی دیگر می رفت و لجوجانه اتظار او را می كشید .
از آن زمان به بعد ، پدر به تمام راههای ممكن برای مبارزه با كششی كه پسرش نسبت به دریا در خود احساس می كرد . متوسل گردید ، و سرانجام او را برای تحصیل به شهری در دل خشكی فرستاد . شهری كه صدها كیلومتر با دریا فاصله داشت . اما پس از مدتی استفانو هیولای دریایی را فراموش كرد و برای تعطیلات آخر سال تحصیلی ، دوباره به شهر و خانه ی خود بازگشت ، بمجرد اینكه فرصتی به دست آورد به ساحل شتافت و خود را به انتهای اسكله رساند تا از بیهودگی و مسخره بودن آنچه شنیده بود مطمئن گردد . و با خود اندیشید ؛ اگر هم داستان پدر حقیقت داشته باشد ،بی تردید «كا» پس از گذشت آنهمه مدت دیگر از طعمه ی خود چشم پوشیده . اما بیكباره بر جای خود میخكوب شد و قلبش به طپش افتاد .
میان دریا ، حدود دویست ، سیصد متری موج شكن ، حیوان شوم به آرامی شنا می كرد و هنگامیكه سرش را از آب بیرون می آورد بسوی ساحل خیره می شد . گویی می خواست بداند سرانجام چه وقت استفانو به دریا خواهد رفت ، از آن روز به بعد هیولای بدهیبت _ شب و روز انتظارش را می كشید – برایش بصورت رازی مضطرب كننده در آمد حتی زمانی هم كه به دوردست ها رفت ، گاه نیمه های شب آشفته از خواب می پرید . آری ، او در مكان امنی می زیست ، صدها و صدها كیلومتر راه او را از « كا » جدا می كرد . با وجود این میدانست در آنسوی كوهها ، در آن سوی جنگل ها و جلگه ها ، كوسه به انتظارش در كمین نشسته است . و میدانست اگر به دورترین قاره ها هم برود باز « كا » در دریاچه ای ، همان نزدیكی ها ماننند سرنوشتی گریز ناپذیر انتظارش را می كشد .
استفانو كه پسری جدی و بلند پرواز بود به تحصیلش ادامه داد و راه های ترقی را بسرعت پیمود تا بسن مردی كامل رسید و شغل مهم و شایسته ای در یك شركت پیدا كرد . در همین دوران نیز پدرش بدنبال یك بیماری چشم از جهان فروبست . مادر كشتی زیبای بادبانی را فروخت و استفانو به ثروت هنگفتی دست یافت . او دیگر سرگرم كار ، دوستان و عشقهای نخستین خود شده بود و زندگیش شكل می گرفت ، اما خاطره ی «كا» همانند سرابی شوم و در عین حال جذاب وسوسه اش می كرد . و هر چه زمان می گذشت به جای اینكه از ذهنش بیرون برود ، برعكس در او رشد می كرد . بی شك انسان از یك زندگی پركار و پردرآمد لذت می برد ، اما جذبه تباهی همواره بر زندگی راحت می چربد .
هنگامیكه استفانو پا به سن بیست و دو سالگی گذاشت بیكباره كارش را رها كرد ، با دوستان و آشنایانش خداحافظی نمود و بشهر زادگاهش بازگشتت و به مادرش گفت كه تصمیم دارد همان حرفه ی پدر را دنبال كند .
زن نازنین كه یك كلمه هم درباره ی آن كوسه ی مرموز نشنیده بود تصمیم پسر را با خشنودی پذیرفت ، چرا كه ترك دریا و رفتن به شهر را نوعی فرار از سنتهای خانوادگی می پنداشت . بدین ترتیب استفانو زندگی دریا نوردی خود را آغاز نمود و نشان داد كه استعداد ، قدرت و بی باكی لازم را برای كارهای مشكل و طاقت فرسا دارد .
«كا» نیز روز و شب ، در توفان و آرامش دریا میان دو موج پشت كشتی دنبالش می رفت . استفانو میدانست محكوم آن بدبختی و نفرین است شاید درست بهمین سبب بود كه یارای رها كردن دریا را نداشت . هیچكس روی عرشه ، آن هیولا را نمی دید . مگر او ، و اغلب از همراهانش می پرسید :
« نگاه كنید، آیا شما آنجا چیزی نمی بینید ؟»
- نه چیزی نمی بینیم . چه طور مگر ؟
- نمی دانم ... به نظرم آمد ....
- و آنها با لبخندی تمسخر آمیز به تخته می زدند و می گفتند :
« نكند یك «كا» دیده ای ؟»
- چرا می خندید ؟ چرا به تخته می زنید ؟
- آخر «كا» حیوانی نیست كه براحتی از كسی در گذرد ، و اگر خدای ناكرده كشتی ما را دنبال كند این بدین معناست كه یكی از ما از دست رفته است .
اما استفانو دیگر زیاد به آن تهدید دایمی نمی اندیشید و شور و عزمش برای كار بیشتر ، ده چندان می شد .
زمانی كه احساس كرد بر حرفه اش تسلط كامل یافته ، به كمك میراث پدر نیمی از سهام یك كشتی تجاری را خرید و اندك زمانی بعد خود تنها مالك آن شد . و سرانجام پس از گذشت مدتی دیگر ، بلطف یك سری مبادلات تجاری توانست یك كشتی عظیم باری بخرد .
او همچنان ترقی می كرد . اما ، پیروزیها و میلیون ها ثروت هم نتونستند آن تشویش دائمی را از ذهنش بیرون برند ، با این وجود حتی یك لحظه هم به فكر فروش كشتی و دست كشیدن از دریانوردی برای پرداختن به كار دیگری نیفتاد .
كشتی رانی و دریانوردی تنها فكر او بود . هنوز پای در بندری نگذاشته - آنهم پس از ماهها سفر دریایی _ بی تابانه بسوی دریا می شتافت . او می دانست «كا» - یعنی مصیبت و بدبختی در پهنه ی بی انتهای دریا انتظارش است . اما كاری از دستش ساخته نبود . نیرویی مرموز و غیر قابل توصیف ، مدام ائ را از این اقیانوس به اقیانوس دیگر می كشاند .
تا اینكه روزی استفانو متوجه شد دیگر پیر شده است . خیلی پیر و هیچیك از اطرافیانش نمی توانست خود را قانع كند . چرا او با آنهمه ثروت ، زندگی مصیبت بار دریایی خود را رها نمی كند . بله ، استفانو پیر شده بود ، و وجودش را در آن فرار و گریز شگفت آور دریایی برای رهایی از دست دشمنش ، ناتوان و رنجور كرده بود . اما وسوسه ی گرداب قوی تر از خوشبختی یك زندگی آسوده و راحت بود .
یك روز عصر كه كشتی زیبای او نزدیكی شهر زادگاهش لنگر انداخته بود ، احساس كرد زندگیش دارد به پایان خود نزدیك می شود ، بهمین سبب ملوانی را كه مورد اعتمادش بود فراخواند و پس از آنكه او را سوگند داد تا مانع آزمایشی كه می خواست انجام دهد نشود ، جریان زندگیش را برای او فاش كرد ، ملوان بی انكه لب از لب بگشاید به افسانه ی « كا » كه مدت پنجاه سال بیهوده استفانو را دنبال كرده بود گوش داد :
« كا از این سو تا آن سوی دنیا مرا همراهی كرد و با وفتیی او را نزدیك ترین دوستانم هم نداشتند . اكنون دیگر زمان مرگ من فرا رسیده . او نیز دیگر باید خیلی پیر و فرسوده شده باشد و من نمی خواهم انتظارش را مبدل به یاس نمایم .»
آنگاه آماده ی رفتن شد . یك قایق از بدنه ی كشتی به دریا انداخت و پس از برداشتن یك چنگك بزرگ ماهیگیری بدرون قایق رفت و گفت : « اكنون به دیدار او میروم . البته این درست است كه او را بیش از این به انتظار نمی گذارم ، اما با آخرین نیرویم ، با او مبارزه خواهم كرد .»
و پارو زنان دور شد . كاركنان و ملوانان كشتی او را دیدند كه در سایه ی شب ، میان آبهای آرام ناپدید می شود . هلال ماه در آسمان می درخشید .
هنوز مدت زیادی پارو نزده بود كه یكباره پوژه ی زشت «كا» درست مقابل قایق از آب بیرون آمد . استفانو گفت :
« من خودم تصمیم گرفتم بیایم پیش تو ، و حالا این منم و این هم تو !»
تمام نیرویش راجمع كرد و چنگك را دور سر چرخاند. اما « كا » با صدایی ملتمسانه غرید:
« بوهوهو! چه ره درازی را برای یافتن تو پیمودم! منهم از پای افتاده و فرسوده شده ام ... چقدر به خاطر تو شنا كردم ! و تو میگریختی و می گریختی ... و باید گفت هرگز هیچ نفهمیدی ، استفانو خشمگین غرید:
« چه چیز را باید می فهمیدم ؟»
باید می فهمیدی كه من آنگونه كه تو فكر میكردی برای پاره كردنت ، گرداگرد زمین را بدنبالت نپیمودم . سلطان دریاها مرا مامور كرده بود تا این را به تو بدهم .
پس آنگاه زبانش را بیرون آورد و مروارید درشت و درخشانی را به دریانورد پیر نشان داد . استفانو آن را بمیان انگشتانش گرفت ، بدقت به آن خیره شد و بلافاصله آنرا شناخت . همان مروارید شگفت انگیز و معروفی كه صاحب خود را به ثروت ، قدرت ، عشق و ارامش روح می رساند .اما دیگر خیلی دیر شده بود . پیرمرد متاثر سرش را تكان داد :
« افسوس ، چقدر ترحم انگیز است ! من تنها توانستم زندگی خودم و تو را بیهوده تلف نمایم ...»
«كا» پاسخ داد :
« خداحافظ مرد بیچاره !»
و برای همیشه در آبهای تیره فرو رفت .
دو ماه بعد در میان امواجی كه به ساحل می خوردند ، قایقی كوچك روی تخته سنگی بزرگ و صاف به خشكی نشست . و چند ماهیگیر مات و سرگشته به ان نزدیك شدند . در قایق اسكلتی سفید نشسته بود و تكه سنگی صیقل یافته و گرد را در میان انگشتان لاغرش می فشرد.