داستان فرهنگ : تولد و مرگ در اردوگاه سرخپوستان اردوگاه سرخپوستان

آن سر خلیج قایق دیگر را دیدند كه به ساحل كشیده شده بود. عمو جورج توی تاریكی سیگار برگ می‌كشید. سرخپوست جوان قایق را به ساحل كشید.. ...

1396/03/23
|
17:15

درباره ی نویسنده :ارنست همینگوی در سال1899 در اوك پارك بیرون شیگاگو دیده به جهان گشود . هنگامی كه پا به مدرسه گذاشت احساس كرد كه به ادبیات بیش تر از درسهای دیگرعلاقه مند است خود در این باره می گوید :"از قیافه و از بیان آموزگار ادبیاتم خوشم می آمد . احساس میكردم چیزی در من هست كه او در قالب ادبیات و شعرهایی كه میخواند خوب بازگو می كند."
ارنست همینگوی در همین سال ها شروع به نوشتن كرد. تا اینكه دوران تحول او از سال 1917 شروع شد. همینگوی در سال 1952 كتاب پیر مرد و دریا را نوشت و این سال برای همینگوی سال خوشی بود همینگوی در این سال جایزه نوبل ادبی را به خاطر همه كارهایش و كتاب معروفش پیرمرد و دریا دریافت نمود.از آثار او می توان به مردان بی زن ،- زندگی خوش و كوتاه فرانسیس مكومبر
برف های كلیمانجارو – فیستا - وداع با اسلحه - داشتن و نداشتن- برای كه زنگ ها به صدا در می آید
- آنسوی رودخانه و میان درختان - جزایری در جویبار - سیلاب های بهاری- پرنده چیزی نمی برد
- اردوگاه سرخپوستان - مردم در جنگ-و ......

(داستان اردوگاه سرخپوستان را در زیر بخوانید)

در ساحل دریاچه قایق پارویی دیگری را آماده كرده بودند. دو نفر سرخپوست منتظر ایستاده بودند
نیك و پدرش در عقب قایق سوار شدند و سرخپوست‌ها آن را هل دادند و یكی از آن‌ها سوار شد تا پارو بزند. عمو جورج در عقب قایق پارویی اردوگاه سوار شد. سرخپوست جوان قایق را هل داد و سوار شد تا قایق را كه عمو جورج در آن بود پارو بزند.
دو قایق در تاریكی به راه افتادند. نیك صدای حركت پاروهای قایق دیگر را می‌شنید كه توی مه، در فاصله‌ی دوری، جلو آن‌ها درحركت بود. روی آب هوا سرد بود. سرخپوستی كه قایق آن‌ها را پارو می‌زد تلاش زیادی از خود نشان می‌داد اما قایق دیگر در آن هوای مه‌آلود پیوسته جلوتر از آن‌ها حركت می‌كرد.
نیك پرسید: «بابا، كجا داریم می ریم؟»
«می‌ریم اردوگاه سرخپوست‌ها. می‌ریم دیدن زن سرخپوستی كه خیلی مریضه.»
نیك گفت: «اوهوم»
آن سر خلیج قایق دیگر را دیدند كه به ساحل كشیده شده بود. عمو جورج توی تاریكی سیگار برگ می‌كشید. سرخپوست جوان قایق را به ساحل كشید. عمو جورج به هر دو سرخپوست سیگار برگ داد. آن‌ها پشت سرخپوستی كه فانوس به دست داشت از كنار خلیج و چمنزاری كه از شبنم خیس بود به راه افتادند. سپس وارد جنگل شدند، گذرگاهی را در پیش گرفتند و به‌جاده‌ای رسیدند كه درختانش را انداخته بودند و تا آن تپه‌ها كشیده شده بود. هوا در اینجاده بسیار روشن‌تر بود؛ چون درختان هر دو طرفش را قطع كرده بودند. سرخپوست جوان ایستاده، فانوسش را خاموش كرد و همه در طول جاده به راهشان ادامه دادند. سرپیچی رسیدند و سگی پارس كنان به ‌طرفشان آمد. روبه‌روی آن‌ها چراغ‌های كلبه‌هایی به چشم می‌خورد كه سرخپوستان «بارك پیلرز» زندگی می‌كردند. چند سگ دیگر به‌طرفشان هجوم آوردند. دو سرخپوست سگ‌ها را به‌طرف كلبه‌ها برگرداندند. توی پنجره‌ی كلبه‌ی نزدیك جاده چراغی روشن بود. توی درگاه ایستاده بود و چراغ به دست داشت. توی كلبه زن جوان سرخپوستی روی تخت چوبی دیواری دراز كشیده بود. دو روز می‌شد سعی كرده بود بچه‌اش را به دنیا بیاورد. تمام پیرزن‌های اردوگاه به او كمك كرده بودند. مردها خودشان را به بالادست جاده رسانده بودند و توی تاریكی نشسته بودند سیگار می‌كشیدند تا جیغ‌وداد زن را نشنوند. همین‌كه دو نفر سرخپوست به دنبال پدر نیك و عمو جورج پا به كلبه گذاشتند جیغ زن به هوا رفت. زن توی تخت پایینی دراز كشیده بود و زیر لحاف تنومند می‌زد. سرش به یك‌طرف چرخیده بود. توی تخت بالایی شوهرش دراز كشیده بود. سه روز پیش از آن پای خودش را به وضع دل‌خراشی با تبر زخمی‌كرده بود. داشت پیپ می‌كشید. اتاق را بوی بدی گرفته بود.
نیك و پدرش در عقب قایق سوار شدند و سرخپوست‌ها آن را هل دادند و یكی از آن‌ها سوار شد تا پارو بزند.پدر نیك دستور داد مقداری آب روی اجاق بگذارند و در آن حال كه آب گرم می‌شد با نیك حرف زد.
گفت: «این خانم داره بچه به دنیا می‌آره، نیك»
نیك گفت: «می‌دونم.»
پدرش گفت: «نه نمی‌دونی. گوش كن. كاری رو كه داره از سر می‌گذرونه اسمش زایمونه. بچه می‌خواد به دنیا به یاد و اون می خواد به دنیاش بیاره. تموم عضلاتش سعی می‌كنن بچه رو به دنیا بیارن. این جیغ‌ها همینو ثابت می‌كنن.»
نیك گفت: «كه این‌طور.»
در این وقت زن فریاد كشید.
نیك گفت: «راستی، بابا، شما نمی‌تونین چیزی بهش بدین تا جیغ نكشه.»
پدرش گفت: «نه. من داروی بیهوشی ندارم؛ اما به جیغ‌هاش نباید اعتنا كرد. من به این‌ها گوش نمی‌دم چون اهمیتی ندارن.»
شوهر توی تخت بالایی غلت خورد و رویش را به دیوار كرد.
زنی كه توی آشپزخانه بود با اشاره به دكتر گفت كه آب داغ آماده است. پدر نیك توی آشپزخانه رفت و نصف آب كتری بزرگ را توی لگن ریخت. دستمالی را باز كرد، چندین شیء را برداشت و توی باقی‌مانده‌ی آب كتری انداخت.
گفت: «این‌ها باید بجوشن.» و شروع كرد دست‌هایش را با قالب صابونی كه از اردوگاه آورده بود توی لگن آب گرم بشوید، نیك دست‌های پدرش را تماشا می‌كرد كه او آن‌ها را صابون می‌زد و به هم می‌سایید. همان‌طور كه دست‌هایش را به‌دقت و تمام و كمال می‌شست حرف می‌زد.
«ببین نیك، ظاهراً بچه‌ها باید از سر به دنیا بیان اما گاهی این‌طور نیست. وقتی از سر دنیا نیان برای همه دردسر زیادی درست می‌كنن. شاید لازم بشه من این خانمو عمل كنم. یه مدت كوتاه دیگه معلوم میشه».
وقتی از دست‌هایش رضایت خاطر پیدا كرد توی كلبه آمد و سرگرم كار شد.
گفت: «این لحافو برای من پس بزن، جورج. بهتره من دست بهش نزنم.»
بعد كه شروع به عمل كرد عمو جورج و سه مرد سرخپوست زن را گرفتند تا حركت نكند. زن دست عمو جورج را گاز گرفت و عمو جورج گفت: «ماده سگ لعنتی!» و سرخپوست جوانی كه عمو جورج را با قایق آورده بود به او نگاه كرد و خندید. نیك لگن را برای پدرش گرفته بود. كار مدتی طولانی طول كشید.
پدر نیك نوزاد را بلند كرد و به پشتش زد تا نفس بكشد، سپس او را به دست پیرزن داد.
گفت: «نگاه كن، این نوزاده، نیك خوشت می آد دستیار دكتری؟»
نیك گفت: «آره.» سرش را برگردانده بود تا نبیند پدرش چه‌كار می‌كند.
پدر نیك گفت: «حالا وقتش رسیده چند تا بخیه بزنم. دلت می خواد تماشا كن دلت می خواد نكن، نیك، میل خودته. شكافی كه دادم باید بدوزمش.»
نیك نگاه نمی‌كرد. خیلی وقت بود كنجكاوی‌اش را ازدست‌داده بود. پدر نیك كارش را تمام كرد و از جا بلند شد. عمو جورج و سه مرد سرخپوست بلند شدند. بیك لگن را برد توی آشپزخانه گذاشت. عمو جورج به دستش نگاه می‌كرد. سرخپوست جوان موضوع به یادش آمد و خندید.
دكتر گفت: «بهش یه كم پراُكسید می‌زنم، جورج.» پدر نیك سرش را پایین آورد به زن سرخپوست نگاه كرد. زن حالا آرام بود و چشمانش را بسته بود. رنگش پریده بود. نمی‌دانست چه بر سر نوزاد آمده.
دكتر بلند شد ایستاد و گفت: «فردا صبح یه سر می‌زنم. ظهر پرستار سن ایگناس می‌رسه اینجا و چیزهایی كه لازم داریم می‌آره.»
مثل بازیكنان فوتبال كه بعد از بازی به رختكن می‌روند بشاش و پرگو شده بود. گفت: «این هم یه مطلب جانانه برای مجله‌ی پزشكی، جورج. عمل سزارین با یه چاقوی جیبی و دوختن اون با نُه فوت نخ روده‌ی دوك مانند».
عمو جورج كنار دیوار ایستاده بود و به دستش نگاه می‌كرد.
گفت: «تو آدم بزرگی هستی، جدی میگم.»
دكتر گفت: «لازمه یك نگاهی هم به پدر مغرور بندازم. این‌ها تو این‌جور مسائل پیش‌پاافتاده تحمل‌شون از همه كم‌تره. باید بگم كه این بابا خیلی خوب تحمل كرد.»
تو را از روی سر سرخپوست كنار زد. دستش خیس شد.
همان‌طور كه چراغ را با یك دست گرفته بود پایش را روی لبه‌ی تخت پایینی گذاشت، بالا رفت و نگاه كرد. سرخپوست رویش به دیوار بود. گلویش گوش تا گوش دریده بود. خون گلویش چاله‌ای را كه تنش توی رختخواب درست كرده بود پر كرده بود. سرش روی دست چپش قرار داشت. تیغ باز بود و با لبه‌ای كه رو به بالا بود لای پتوی دیده می‌شد.
دكتر گفت: «نیكو از كلبه ببر بیرون، جورج.»
نیازی به این كار نبود نیك توی درگاه آشپزخانه ایستاده بود و وقتی پدرش، چراغ به دست، سر سرخپوست را سر جایش قرار داد همه‌چیز را به‌روشنی دید. وقتی جاده‌ای را كه درختانش را انداخته بودند در پیش گرفتند تا به دریاچه برسند، هوا تازه داشت روشن می‌شد. پدر نیك گفت: «خیلی متأسفم كه تو رو با خودم آوردم، نیكی.» همه‌ی نشاطی كه پس از عمل به او دست داده بود از میان رفته بود.
«شاهد اتفاق وحشتناكی بوده‌ای.»
نیك گفت: «زن‌ها همیشه به این سختی بچه به دنیا می‌آرن؟»
«نه این یكی خیلی خیلی استثنایی بود.»
«چرا اون خودشو كشت، بابا؟»
«نمی‌دونم، نیك. گمونم تحمل بعضی چیزها رو نداشت.»
«خیلی مردها خودشونو می‌كشن، بابا؟»
«نه خیلی‌هاشون، نیك.»
«زن‌ها چی؟»
«خیلی كم.»
«می‌خواین بگین هیچ‌وقت؟»
«چرا، گاهی البته.»
«بابا؟»
«بله.»
«عمو جورج كجا رفت؟»
«اون چیزیش نمی‌شه.»
«بابا، مردن سخته؟»

«نه گمونم خیلی هم آسون باشه، نیك. بستگی داره.»
توی قایق نشسته بودند، نیك در عقب بود، پدرش پارو می‌زد. خورشید از پشت تپه‌ها بالا می‌آمد. ماهی خارداری بالا پرید، دایره‌ای از خود در آب به‌جا گذاشت. نیك دستش را در آب گرفت. توی خنكی گزنده‌ی صبحگاهی گرم بود. توی دریاچه صبح زود در عقب قایق نشسته بود و پدرش پارو می‌زد، احساس می‌كرد كه هیچ‌وقت نمی‌میرد.

دسترسی سریع