داستان فرهنگ : سگ فداكار سگ فداكار

بریسكه مرد دل داری بود و به تبر خود می نازید و می بالید و از گرگ ترسی نداشت و از این رو بدون آنكه بیم و هراسی به خود راه بدهد هر روز صبح زود تبرش را به روی شانه اش می گذاشت و راه جنگل را پیش می گرفت . یك روز صبح....

1396/03/22
|
16:59

شارل نودیه ،نویسنده قرن نوزدهم میلادی است . اگر امروز از شارل نودیه ، دانشمند و داستان سرای فرانسوی ، كه متجاوز از صد سال پیش یعنی در سال 1844 میلادی از دنیا رفته است هنوز اسمی بر سر زبانهاست تنها از بركت قصه هایی است كه از او باقی مانده است .
در زیر داستان سگ فداكار اثری از این نویسنده فرانسوی را به ترجمه ی سید محمد علی جمالزاده می خوانید.


در جنگل ما ، در نزدیگی چاه آب و چشمه ای كه تعلق به كلیسای دهكده دارد ، مردكی می زیست كه شغل و كارش هیزم شكنی بود و «بریسكه» نام داشت و معروف شده بود به « تیز تبر». مرد فقیر و بی چیزی بود و با زنش « بریسكت» از حال دسترنج و به اصطلاح كدیمین و عرق جبین خود لقمه نانی می خوردند و شكر خدا را به جای می آوردند .
بریسكه پسری داشت هفت ساله موسوم به « بیسكوتان» و دختركی شش ساله به اسم
« بیسكوتین»از این گذشته یك سگ سیاه یكدستی هم داشتند كه تنها پوزه اش ارغوانی بود و موهای مجعد و پیچیده ی قشنگی داشت . این سگ از حیث وفا و علاقه ای كه به صاحبش داشت در تمام آن صفحات مشهور شده بود و هر كس نامش را كه « بیشون » بود می دانست .
شاید آن سالی را كه برف زیادی بارید و فقیر و فقرا بیچاره شدند و راه ، روزی به روی آنها بسته شد به خاطر داشته باشید . گرگهای زیادی در جنگل پیدا شدند و مردم بینوا از این حیث نیز دچار عذاب سختی گردیدند و به اصطلاح این هم قوز بالا قوز شد .
بریسكه مرد دل داری بود و به تبر خود می نازید و می بالید و از گرگ ترسی نداشت و از این رو بدون آنكه بیم و هراسی به خود راه بدهد هر روز صبح زود تبرش را به روی شانه اش می گذاشت و راه جنگل را پیش می گرفت . یك روز صبح پیش از بیرون رفتن از خانه به زنش گفت :
- بریسكت ، من باید پی كاربروم . متوجه باش كه تاوقتی شكارچی نیامده نگذاری بیسكوتان و بیسكوتین از خانه دور بشوند و این طرف و آن طرف بدوند . می ترسم خدای نخواسته صدمه ای به آنان وارد شود . من احتیاطا دور آبدان را نرده كشیده ام . تا آنجا خطری نیست اما مبادا از آنجا دورتر بروند این بیشون بد ذات هم خیلی بازیگوش است و برای ولگردی جان می دهد.ملتفت او هم باش زیاد از خانه دور نشود .
كم كم عادت بریسكه شده بود كه هر روز وقتی از خانه بیرون می رود همین سفارشها را به زنش بكند و مطمئن بود كه زنش به حرفهای او گوش می دهد و نمی گذارد سگ و
بچه ها از نرده بالاتر بروند . خودش هم برای اینكه زن و بچه اش نگران و دل واپس نباشند هر شب سر وقت معین به خانه بر می گشت اما یك شب وقت گذشت و هنوز بریسكه بر نگشته بود . زنش مدام خدا خدا می كرد و تا دم خانه رفته و بر می گشت و
می گفت « خدا كند صدمه ای به او وارد نشده باشد .»
عاقبت دیگر طاقت نیاورد و از خانه بیرون آمد . به صدای بلند بنای صدا كردن شوهرش را گذاشت ولی هرقدر فریاد زد « بریسكه ، بریسكه ، آهای كجایی ؟»جوابی نشنید . بیشون هم مثل اینكه ملتفت شده باشد كه ممكن است بلایی به سر صاحبش آمده باشد ناراحت بود و مدام در دور و بر بریسكت در رفت و آمد بود و تا شانه های او بالا می پرید و عوعو
می كرد.
به نظر می آمد كه التماس می كند كه بگذارید بروم ببینم صاحبم كجا مانده است . زن هیزم شكن او را با دست امر به سكوت و آرامی می كرد و می گفت دیوانه ام كردی . اینقدر بیهوده سر و صدا به راه نینداز . نمی گذاری صدا به صدا برسد.
آن گاه به دخترش بیسكوتین گفت برو تا نزدیك انبار ببین آیا پدرت را می بینی . به پسرش بیسكوتان هم سپرد كه برو دم آبدانی و پدرت را به صدای بلند آواز بده ببین كجا مانده است . اما مبادا گول بخورید و از نرده آن طرف تر بروید .
برادر و خواهر رفتند ولی هرچه پدرشان را صدا زدند جوابی نشنیدند و بیسكوتان به خواهرش گفت من هر طور شده باید پدرم را پیدا كنم ولو گرگها مرا پاره پاره كنند . پس جان به چه دردی می خورد .
اما دو كلمه هم از پدرشان بشنوید . بریسكه آن روز برای خانه ای كه قدری دور واقع شده بود هیزم برده بود و راهش دور شده بود و هر چند از بیراهه ای كه كوتاهتر بود به خانه برگشته بود ولی دیرتر از ساعت معین به خانه رسید .
به محض اینكه چشم زنش به او افتاد فریاد برآورد كه چرا اینقدر دیر آمدی . خیلی دل واپس بودم . پس بچه ها كجا هستند چرا با تو برنگشتند؟
- چه طور. مگر بچه ها بیرون رفته اند؟ خدا در این وقت شب رحم كند . چرا گذاشتی بروند بیرون ؟
- -فرستادم ببینند تو كجا مانده ای و چرا برنگشته ای . سپرده ام از نرده آن طرف تر نروند . معلوم می شود تو از راه دیگر آمده ای . خدا خودش رحم كند .
- بریسكه تبرش را برداشت و شتابان به همان طرفی كه بچه ها یش رفته بودند روان شد . زنش فریاد زد كه خوب است بیشون را هم همراه خودت ببری ولی بیشون منتظر اجازه ی كسی نشد قبلا دوان دوان دور شده بود .
- بریسكه با صدای بلند بچه های خود را می خواند ولی هرچه فریاد زد كه بیسكوتان ، بیسكوتین ، احدی جواب نداد . بیچاره از شدت تشویش خاطر و نگرانی بنای گریستن را گذاشت ، به قدری حواسش پرت شده بود كه درست نمی دانست چه باید كرد .
- پس از انكه باز مدتی به این طرف و آن طرف دوید و فریاد كرد و بچه هایش را صدا زد ناگهان به نظرش رسید كه از دور و از وسط جنگل صدای واق واق بیشون به گوش می رسد . تبر به دست به جانب نقطه ای كه صدا از آنجا می آمد روان گردید .
- گرگ خونخواری را دید دارد بیشون را می درد در حالی كه پسر و دخترش قدری دورتر به حالی كه دل سنگ برای آنها می سوخت اشكشان جاری بود و رنگشان مثل مرده پریده بود می لرزیدند و از زور ترس از حال رفته بودند .
- بریسكه مهلت نداد و با یك ضربت تبر گرگ را از پا درآورد و خود را به
بچه هایش رساند وآنها را در آغوش گرفت ، اشك می ریخت و پسر و دختر عزیز خود را می بوسید .
- معلوم شد در همان لحظه ای كه گرگ می خواسته بیسكوتان و بیسكوتین را بدرد بیشون فرا رسیده بود و برای اینكه صاحبش را از ماجرا خبر دار سازد بنای واق واق را گذاشته و چنان خود را لای دست و پای گرگ انداخته بوده است كه گرگ نتوانسته بود صدمه ای به بچه ها برساند . سگ شجاع باوفا در لجه ای از خون همانجا به زمین افتاده و جان سپرده بود . بریسكه با دوفرزندش به خانه برگشتند . بریسكت از دیدن شوهر و كودكانش شكر پروردگار را بجا آورده شادیها كرد ولی افسوس كه خبر مرگ بیشون عیش آنها را به عزا و ماتم تبدیل ساخت .
فردا لاشه ی پاره ی بیشون را همانجایی كه برایش از چوب و تخته خانه ای ساخته بودند و به خاك سپردند . معلم مكتب خانه ی دهكده بر سنگ قبری كه برای مزارش تهیه كرده بودند با خط درشت و خوانایی این جمله را نوشت :
« آرامگاه بیشون سگ ناكام باوفا»
از آن تاریخ به بعد در تمام آن صفحات مرگ بیشون ضرب المثل شده زبانزد خاص و عام گردید و هنوز هم وقتی صحبت از اشخاص بدبخت و كم طالع به میان می آید می گویند« مثل سگ بریسكه است كه فقط یك بار به جنگل رفت و آن هم گرگ دریدش.»

دسترسی سریع