مولانا ،زمستان و پاییز را لازمۀ خلقت می بیند ولی نه فقط برای جهان و طبیعت و محیط زیست و از این حرفها ، بلكه طبق معمول خودش برای استكمال روحِ انسان و تعالی بخشی به نفسِ انسانی. روحِ بهارِ مسیحاگونه تنها در كالبد انسانِ نیست شده دمیده میشود.
نویسنده : احمد خالصی
زمان وبهارازمنظرعارف شوریده سر
، مولانا جلال الدین بهار را عارفان ما نشانه ای از رستاخیزِ تكراری و لاجرم ابدی گرفته اند. تاثیرگذارترین عارفِ شاعر ایرانی، مولانا جلال الدین محمد بلخی، در این باب میگوید:
این بهارِ نو ز بعد برگریز هست برهانِ وجود رستخیز
و در غزلی كه در مورد مرگ و نیستی سروده، صراحتاً انسان را با نبات مقایسه می كند و زایش مجددِ گیاهان در فصل بهار را نشانه ای میگیرد از حیات مجدد انسان:
{ به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر كه مرا درد این جهان باشد....
مرا به گور سپاری مگو: وداع وداع
كه گور، پرده جمعیت جنان باشد...
كدام دانه فرو رفت در زمین كه نَرُست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد}
و در بیتی دیگر از دیوان شمس میخوانیم كه
{ هر دانه كه نیست گشت، صد چندان شد
در دانۀ انسان چه گمان می آری }
این دو نمونه و انبوه شواهد دیگر از مولانا ونیز سایر عارفان و حكیمان ایرانی و مسلمان، دلالتی است بر وجود حكمتی كهن و كارآ كه به بیانی بس ساده می توان از آن به یكسانی و همسویی عالم كبیر و عالم صغیر ؛ یعنی انسان و جهان تعبیر كرد. هماهنگی و همدلی انسان و طبیعت ، امری نیست كه فقط با مشاهده بهار صورت گرفته باشد ، اما بی شك این امرِ شگفت آور و تهییج كننده یعنی احیاء جهان پس از پایان زمستانِ سرد و سیاه و مرگ آور، خود آغازگاهی شد برای حركت در جهتِ معنابخشی به جهان و درك كائنات به شكل و صورتی كه انسان توانایی مقابله با زمان را بیابد.
برای تعریف انسان در فلسفه و حكمتِ كهن ، تلاشهای بسیاری صورت گرفته است ؛ بعضی انسان را حیوان ناطق خوانده اند و برخی او را حیوان ابزار ساز و دهها تعریف دیگر نیز ارائه شده است. اما در دانشِ مردم شناسی و اسطوره شناسی و آیین شناسیِ معاصر ، اغلب انسان را موجود "مرگ اندیش " و یا "مرگ آگاه " معرفی كرده اند ؛ چرا كه انسان تنها موجودی است كه می داند می میرد و چه بخواهد و چه نخواهد در پسِ ذهن خود از مرگ می هراسد و برای غلبه برآن می كوشد. مشكلِ همارۀ آدمی، این زمان سپنجیِ گذراست كه سرعت و شتابِ آن برای او بقدری محسوس بوده كه همیشه از آن به حق نالیده است و به ویژه از پایانِ محتوم آن. اما در یك نگاه معنوی و عرفانی ،زمانِ گذرای خطی جای خود را به زمان دایره ای و تكرار شونده میدهد ؛ زمانی كه نهایت ندارد و جز تكرارِ مداوم نیست ، واین نوع نگریستن به مفهومِ زمان به خوبی خود را در آیینهای نوروزی متجلی میكند؛ و از جمله در منظر شاعران و بیداردلان ما كه تغییر مداوم و مستمرِ فصول و باززایی طبیعت در فصل بهار را نشانه و آیتی گرفته اند از زمانی مستمر و تجدید شونده ؛ و از آن آموزه های بسیاری برای مخاطبان خود ارائه كرده اند.
از تغییر فصول آغاز كنیم كه بی شك به دلیل زیستِ عینی شاعران كهن در طبیعتِ دست نخورده ، بسیار بیشتر از انسان امروزه محسوس بوده است. در آن روزگاران انسان ، باد خزان را به تمامی حس میكرده و از زمستان كه همراه بوده با قحطی و سیاهی و سرمای گریز ناپذیر و مرگ و نیستی، هراس راستینی داشته نه چون ما كه امروزه در پس دیوارها و با كمك تكنولوژی ،گرمای مداممان تضمین شده است.
اما مساله مولانا و روشن دلان دیگر از این هم فراتر میرود. او از بهار و سرسبز شدن گیاهان ونباتات استفاده ابزاری نمی كند تا معاد را اثبات كند چرا كه او خود، در حالت بالقوه معادی می زید و جنبه آخر الزمانی برایش فعلیت یافته است....، بلكه مولانا در نگاه وحدت وجودی خود، زمستان و پاییز را لازمۀ خلقت می بیند ولی نه فقط برای جهان و طبیعت و محیط زیست و از این حرفها ، بلكه طبق معمول خودش برای استكمال روحِ انسان و تعالی بخشی به نفسِ انسانی. روحِ بهارِ مسیحاگونه تنها در كالبد انسانِ نیست شده دمیده میشود.
{ای باغبان ای باغبان ، آمد خزان، آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان، بنگر نشان
ای باغبان، هین ، گوش كن، ناله ی درختان نوش كن
نوحه كنان از هر طرف،صد بی زبان ، صد بی زبان
هرگز نباشد بی سبب ، گریان دو چشم وخشك لب
نبود كسی بی درد دل، رخ زعفران ، رخ زعفران...}
مولانا در ادامۀ این غزل روایی و حِكمی، غم را به زاغی تشبیه میكند كه وارد باغ ( حیات انسانی ) میشود وبا افسوس از یكایك گیاهان و نباتات خبر میگیرد وبر نبودِ آنان افسوس می خورد.
{خورده چو آدم دانه ای، افتاده از كاشانه ای
پرّیده تاح و حُلّه شان ، زین افتنان ، زین افتننان}
اما پاسخی به این زاغ ( كه صراحتا نماد اندوه و رنج ودشواری است ) داده میشود كه نشانگر امید همارۀ انسان به زندگی و حیات مجدد در سایه بازگشت بهار جاودانه است:
{ گفتند ای زاغِ عدو، آن آب باز آید به جو
عالم شود پر رنگ وبو ، همچون جنان ، همچون جنان
ای زاغِ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر كن
تا در رسد كوری تو ، عید جهان ، عید جهان...
میرد خزانِ همچو دد، بر گور او كوبی لگد
نك صبح دولت می دمد ، ای پاسبان ، ای پاسبان...}
مولانا در بیتی دیگر هشدار میدهد كه عید رفتنی است ، اما رهایی از چنبرۀ زمان و فلك ، عید را ابدی میكند:
{ عید بیاید رود، عید تو مانَد ابد
وز فلك بی مدد ، چون كه رهیدی بگو }
و در غزلی سرخوشانه و شطح گونه كه پیداست در آن انبساط روحیِ شگفت انگیزی یافته ، خود را همچون عید ، فراتر فراتر از زمان و درهم كوبندۀ آن می داند:
{ باز آمدم چون عیدِ نو تا قفل زندان بشكنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشكنم
هفت اخترِ بی آب را كین خاكیان را میخورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشكنم
از شاهِ بی آغاز من ،پرّان شدم چون باز من
تا جغدِ طوطی خوار را دیر ویران بشكنم....
چون من خراب و مست را در خانۀ خود ره دهی
پس تو ندانی این قَدَر، كین بشكنم ،آن بشكنم؟
گر پاسبان گوید كه هی ، بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم كشد، من دست دربان بشكنم
چرخ ار نگردد گِرد دل، از بیخ و اصلش بر كنم
گردون اگر دونی كند ، گردونِ گردان بشكنم }
مولانا در این غزل بهجت انگیز و پر از سرخوشی ، راز حیاتِ هماره را در مقابله موثر با " چرخ مردم خوار " و" هفت اختر" و جغدی میداند كه همچون مرگ، طوطیان ( انسانها ) را میخورد. مرگ اندیشی و مرگ ستیزی و مقابله و غلبه بر آن ، فقط و فقط از راه توجه به " دل " صورت می گیرد كه گردونِ گردان هم باید به دور آن بچرخد و انسان توانایی آن را دارد كه بر چرخ مردم خوار هم ، سیطره یابد و آن را نابود كند.
مولانا روش معمول و مالوفی دارد در تاویلِ سخنان بزرگان . او كه عالم وآدم را مدام تاویل میكند ، بیراه نمیرود وقتی از سخنِ نبوی هم تاویلی باطنی ارائه می دهد . گفته شده كه پیامبر اسلام در سفارشی به اصحاب خود فرمودند كه از نسیمِ بهار تن خود را مپوشانید كه جان بخش است و شما را زنده میكند. این كلام پیامبر به دو صورت از مولانا ابراز شده است:
{ گفت پیغمبر به اصحاب كبار
تن مپوشانید از باد بهار
كانچه با برگ درختان میكند
با تن و جان شما آن می كند
++++++++++
گفت پیغمبر ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران زینهار
زانكه با جان شما آن می كند
كان بهاران با درختان می كند
راویان این را به ظاهر برده اند
هم بر آن صورت قناعت كرده اند
آن خزان ، نزد خدا نفس و هواست
عقل و جان ، عین بهار است و بقاست
پس به تاویل این بود كانفاسِ پاك
چون بهار است و حیات برگ و تاك }
بنا بر این از دید مولانا همچنان كه نسیمِ بهار ، جان بخش است ، كلام و بشارت بزرگان و بیداردلان نیز مایۀ رستگاری و حیات ابدی است.
یا حق.