او به قدری گیرا و با حالت صحبت می كند كه حتی بچه ها هم كه تا نیم ساعت پیش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می كردند ، اكنون ساكت شده ، همه گوش
نشسته بودند . در این میان تنها گاه گاه صدای غرغر قلیان خاله بود كه بلند می شد ...
جلال الدین سادات آل احمد، معروف به جلال آل احمد، فرزند سید احمد حسینی طالقانی در محله سید نصرالدین از محله های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد، پدرش در كسوت روحانیت بود و از این رو جلال دوران كودكی را در محیطی مذهبی گذراند.
جلال پس از اتمام دوره دبستان، تحصیل در دبیرستان را آغاز كرد ، پس از ختم تحصیل دبیرستانی، پدر او را به نجف نزد برادر بزرگش سید محمد تقی فرستاد تا در آنجا به تحصیل در علوم دینی بپردازد، البته او خود به قصد تحصیل در بیروت به این سفر رفت، اما در نجف ماندگار شد. این سفر چند ماه بیشتر دوام نیاورد و جلال به ایران بازگشت. در سال 1324 با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن به دنیای نویسندگی قدم گذاشت و در همان سال، این داستان در كنار چند داستان كوتاه دیگر در مجموعه "دید و بازدید" به چاپ رسید. آثار جلال آل احمد را به طور كلی می توان در پنج مقوله یا موضوع طبقه بندی كرد:
الف- قصه و داستان. ب- مشاهدات و سفرنامه. ج- مقالات. د- ترجمه. هـ- خاطرات و نامه ها.
از آثار این نویسنده به ذكر چند مورد بسنده میكنیم.
دید و بازدید 1324- از رنجی كه می بریم 1326 ، مجموعه هفت داستان كوتاه -3 سه تار 1327- مجموعه سیزده داستان كوتاه - زن زیادی 1331 و ....
در زیر داستان كوتاه «گنج » را می خوانید.
داستان كوتاه گنج
«ننه جون شما هیچ كدوم یادتون نمیآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم »...خاله این طور شروع كرد. یكی از شب های ماه رمضون بود كه او به منزل ما آمده بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قلیان كدویی گردویی گردن دراز ما را – كه شب های روضه ، توی مجلس بسیار تماشایی است – برای او آتش كرده بود ؛ و او در حالی كه نی قلیان را زیر لب داشت ، این گونه ادامه می داد :
«...تو همین كوچه سیدولی – كه اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من خودم با بی بی م رفتیم تموشا ، قربونش برم ! – رو یه سنگ مرمر یه زری ،ده پونزده خط عربی نوشته بودن . اما من هرچه كردم نتونستم بخونمش . آخه اون وقتا كه هنوز چشام كم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بی بی م می خوندم . اما خط اون لوح رو نتونستم بخونم . آخه ننه زیر و زبر كه نداش كه … آره اینو می گفتم . تو همون كوچه ، یه كارامسرایی بودش خیلی خرابه ، مال یه پیرمردكی بود كه هی خدا خدا می كرد ، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش كنه …»خاله پس از آن كه یك پك طولانی به قلیان زد و معلوم بود كه از نفس دادن قلیان خیلی راضی است ، و پس از اینكه نفس خود را تازه كرد ، گفت:...«اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود ، بهش بتول می گفتن . راستش ما آخر نفهمیدیم از كجا پیداش شده بود . من خوب یادمه روزای عید فطر كه می شد ، با ییشای صناری كه از این ور و اون ور جمع می كرد ، متقالی ، چیتی ، چیزی تهیه می كرد و میومد تو مسجد « كوچه دردار » و وقتی نماز تموم می شد، پیرهن مراد بخیه می زد. ولی هیچ فایده نداشت . بی چاره بختش كور كور بود . خودش می گفت : «نمی دونم ،خدا عالمه ! شاید برام جادو جنبلی ، چیزی كرده باشن . من كاری از دستم بر نمیآدش .خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه یتیمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود به یه سوپر شوور كنه »» !
یك پك دیگری به قلیان و بعد:« عاقبت یه دوره گردی ، كه همیشه سر كوچه ما الك و تله موش می فروخت ، پیدا شدو گرفتش . مام خوش حال شدیم كه اقلا بتوله سر و سامونی گرفته . بعد از اون سال دمپختكی شب عید – كه مردم ، تازه كم كم داشتن سر حال میومدن – یه روز یه شیرینی پزی كه از قدیم ندیما با شوور بتول – راستی یادم رفت اسمشو بگم – با مشهدی حسن رفیق بود سر كوچه می بیندش و میگه :« رفیق ! شب عیدی ، اگه بتونی پولی مولی راه بندازی ، من بلدم ، … دو سه جور نون شیرینی و باقلایی و نون برنجی می پزیم ، … خدا بزرگه ، شاید كار و بارمون بگیره » مشهدی حسنم حاضر میشه و شیرینی پزی رو علم كنن . اما نمی دونن جا و دكون كجا گیر بیارن ! مشهدی حسنه به فكر می افته برن تو همون كارمسراهه و یه گوشه ش پاتیل و بساطشونو رو به راه كنن .با هم میرن پیش یارو پیرمرده و بهش قضیه رو حالی می كنن و قرار می ذارن ماهی دو قرون كرایه بهش بدن . اما پیرمرده میگه : «من اصلن پول نمی خام . بیآین كارتونو بكنین ، خدا برا مام بزرگه»!
خاله ، نمی دونم از كی تا به حال از هر دو گوش هایش كر شده و ما مجبوریم برایاین كه درست حرفهایش را بفهمیم و محتاج دوباره پرسیدن نشویم ، بی صدا گوش
كنیم . او به قدری گیرا و با حالت صحبت می كند كه حتی بچه ها هم كه تا نیم ساعتپیش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می كردند ، اكنون ساكت شده ، همه گوش نشسته بودند . در این میان تنها گاه گاه صدای غرغر قلیان خاله بود كه بلند می شد و درهمان فاصله كوتاه ، باز قیل و قال بچه ها بر سر شب چره در می گرفت . خاله پكش را كه به قلیان زد ، دنبال كرد:...«جونم واسه شما بگه ، مشهدی حسن و شریكش ، رفتن تو كارامسراهه وخواستن یه گوشه رو اجاق بكنن و پاتیلشونو كار بذارن . كلنگ اول و دوم ، كه نوك كلنگ به یه نظامی گنده گیر می كنه ! یواشكی لاشو وا می كنن و یك دخمه گل وگشاد …! اون وقت تازه همه چیزو می فهمن . مشهدی حسن زود به رفیقش حالی می كنه كه باید مواظب باشن . پیرمردك رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در كارامسرا رو می بندن و میرن سراغ گودالی كه كنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ یه سرداب دور و دراز پیدا میشه . پیه سوز شونو می گیرن و میرن تو. دور تادور سرداب ،با ماسه و آهك طبقه طبقه درس كرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده كه ردیف چیده بودن و در هر كدومم یه مجمعه دمر كرده بودن. مشهدی حسن و رفیقش دیگه تو دلشون قند آب می كردن. نمیدونستن چه كار بكنن ! لیره ها بوده ، یكی نعلبكی !خدا علمه این پولا مال كی بوده و از زمون كدوم سلطون قایم كرده بودن . بی بی م می گفت ممكنه اینا وقف سید ولی باشه كه لوحش تازه خواب نما شده بود . اما هرچی بود ، قسمت دیگری بود ننه جون... »»
خاله چشم های ریزش رو ریزتر كرده بود و در چند دقیقه ای كه گمان می كنم به آن لیره های درشتی كه می گفت – لیره های به درشتی یك نعلبكی – فكر می كرد. چه قدر خوب بود كه او ی: دانه از آن ها را – آری فقط یك دانه از آن ها را –می داشت و روز ختنه سوران ، لای قنداق نوه پنجمش ، كه تازه به دنیا آمده بود ، می گذاشت !چه قدر خوب بود كه دوسه تا از آن «كله برهنه» ها هم بود و او می توانست یك سینه ریز و یآ «وان یكاد» یا یك جفت گوشواره سنگین با آن ها درست كند و برای عروس حاج اصغرش بفرستد!…چقدر خوب بود !شاید خیلی فكرهای دیگر هم می كرد…«…آره ننه جون!نمی دونین قسمت چیه!اگر چیزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از سر كوه نمی تونه بیاد ببردش.خلاصه ش ، مشهدی حسه و رفیقش ، هفته عید،شیرینی پزیشونو كردن ، پولارم كم كم درآوردن . جوری كه یارو پیرمرده نفهمه ، سه چارماهی كه از قضایا گذشت ، به بونه این كه كارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده ،كارامسراهه رو زا پیرمردك خریدن . اونم كه از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت خیرشو ببینین و رفت. كم كم ما می دیدیم بتوله سرو وضعش بهتر میشه ؛ گلوبندسنگین می بنده ؛ النگوای ردیف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پیرهن های ملیله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خیر…!مث یه شازده خانم اومد و رفت می كنه . راسی یادم رفت بگم ، همون اولام كه كار و بارشون تازه خوب شده بود ، بتول یه دختر برا مشهدی حسنه زاییده بود و بعدش دیگه اولادشون نشد.»
یك پك دیگر به قلیان و بعد :«مشهدی حسن رفیقشو روونه كربلا كرد و از این جا لیره ها و كله برهنه هارولای پالون قاطرا و توی دوشك كجاوه ها می كرد و می فرستاد براش. اونم اون جا می فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه كارشون بالا گرفت. از سر تا ته محله رو خریدن . هرچی فقیر مقیر بود ، از خویش و قوم و دیگرون ، بهش یه خونه ای دادن و همم خیال كردن خدا باهاشون یار بوده و كارشون رو بالا برده . هیشكی هم سر از كارشون در نیآورد.خود مشهدی حسنم با بتول یه سال بار زیارتو بستن رفتن كربلا.
من خوب یادمه داشای محل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل محل براشون اسفند و كندردود كردن . نمی دونین ننه ! از اون جام رفتن مكه و بتول كه اول معلوم نبود كس و كارش چیه و آخرش كجا سربه نیست میشه ، حالا زن حاجی محل ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بكنه الهی!…من كه خیلی دلم تنگ شده .ای …یه پامون لب قبره ،یه پامون لب بون زندگی. امروز بریم ، فردا بریم ؛ اما هنوز كه هنوزه این آرزو تو دلم مونده كه اقلا منم اون قبر شیش گوشه رو بغل بگیرم …ای خدا! از دستگات كه كم نمیشه…ای عزیز زهرا...»
خاله گریه اش گرفته بود . شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گریه كنند یا نه .من حس می كردم كه همه خیال می كنند روضه خوان ، بالای منبر ، روضه می خواند. ولی خاله زود فهمید كه بی خود دیگران را متاثر ساخته است. با گوشه چارقد ململش ، چشم هایش را پاك كرد و یك پك محكم دیگر به قلیان زد و ادامه داد :«...زن حاجی ، یعنی بتول ، بعد از اون دختر اولیش ،…كه حالا به چهارده سالگی رسیده بود و شیرین و ملوس شده بود و من خودم تو حموم دیده بودمش و آرزو می كردم یه پسر جوون دیگه داشتم و تنگ بغلش می انداختم ،…آره بعد از اون بتول انگار فهمیده بود كه حاج حسن خیال زن دیگه ای رو داره.آخه خداییشو بخوای مردك بنده خدا نمی خاس با این همه مال و مكنت ، اجاقش كور باشهو تخم وتركش قطع بشه .خود بتول هم حتما از آقا شنیده بود كه پیغمبر خودش فرموده كه تا چارتا عقدی جایزه و صیغه ام كه خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه این بود كه به دس و پا افتاد كه شاید بچش بشه و حاجی زن دیگه ای نگیره . آخه ننه شماها نمی دونین هوو چیه !من كه خدا نخاس سرم بیآد . اما راستش آدم چطو دلش میآد شوورش بغل یه پتیاره دیگه بخوابه؟ دیگه هرچی دعانویس بود ،دید. هرچی سید ولی ؛ كه لوحش تازه خواب نما شده بود ، نذر كرد؛ آش زن لابدین پخت ؛ شبای چهارشنبه گوش وایساد ؛ خلاصه هركاری كه می دونست و اهل محل می دونستن كرد ؛ …تا آخرش نتیجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و این دفعه یه پسر كاكول زری زایید…»باز خاله ساكت شد و یكی دو پك به قلیان زد و در حالی كه تنباكوی سرقلیان ته كشیده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛معصومه سلطان ؛ قلیان را با كراهت تمام ، از این كه از شنیدن باقی حكایت محروم می شود ؛ بیرون برد و ادامه داد :«…آره ننه جون ؛ خدا نكنه روزگار برا آدم بد بیاره .راس راسی می تونه یه روزه یه خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه كنه و آدمو خاكسر بشونه. آره جونم ، تازه حسین آقا ، پسر حاجی حسین ، به دنیا اومده بود كه بی چاره بدبخت خودش سل گرفت !نمی دونین،نمی دونین!دیگه هرچی داشت برا مرضش خرج كرد. از حكیم باشی های محل گذشت ، از خیابون های بالا و حتی از دربارم –دكتره -موكتره-چیه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هیچ فایده نكرد.هردفعه «فیزیتای »، گرون گرون و نسخه های یكی یه تومن بود كه می پیچیدن. اما كجا؟… وقتی كه خدا نخادش ،كی می تونه آدمو جون بده؟آدمی كه بایس بمیره ،بایس بمیره دیگه! دست آخر كه حاجی همه دارایی و ملك و املاكشو خرج دوا درمون كرد،مرد! و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد. هر چی هم از بساط زندگی مونده بود ، جهاز كرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور فرستاد.خونه نشیمنشم ، طلبكارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت كه رفت…سربه نیس شد!اما یه دوسال بعد، دخترم -توعروسی یكی از هم مكتبیاش-اونو دیده بود كه تو دسته این رقاصا نیست كه تو عروسیا تیارت درمیارن،…تو اونا دیده بود داره می رقصه.»خاله ساكت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقیقه ای در آن میان جز بهت و سكوت و انتظار نبود . عاقبت خواهرم به صدا درآمد كه:« خاله جان آخرش چطور شد؟»خاله جواب داد:«نمی دونم ننه . حالا لابد اونم یا مثه من پیر شده و گوشش نمی شنوه ، و یا دیگه نمی دونم چطور شده . من چه می دونم؟ شایدم خدا از سر تقصیراتش گذشته باشه. آره ننه جون!اگه مرده ، خدا بیامرزدش!و اگه نمرده ، خدا كنه دخترش به فكرش افتادهباشه و آخر عمری ضبط و ربطش كرده باشه!»