داستان فرهنگ : چاق و لاغر از مجموعه داستان كوتاه « بانو با سگ ملوس» چاق و لاغر

چاق همین حالا در ایستگاه ناهار خورده بود و لبهای آلوده بچربیش مانند آلبالو برق می زد و از او بوی شراب و بهار نارنج می امد.لاغر همین حالا از واگون پایین آمده بود و از چمدان و بقچه بسته و جعبه پربار بود و از او بوی گوشت خوك و قهوه می آمد...

1396/03/17
|
15:34

درباره ی نویسنده : آنتون چخوف
آنتوان چخوف در هفدهم ژانویه سال 1860 در "تاگانرك" به دنیا آمد. چخوف تحصیلات پزشكی خود را در سال 1879در دانشكده پزشكی دانشگاه مسكو آغاز كرد. در زمان دانشجویی، برای گذران زندگی خود و خانواده اش، صدها داستان كوتاه نوشت. نامه‌های چخوف به ساورین معروف است و این مرد ناشر غالب آثار بعدی چخوف می‌باشد. در سال 1886 اولین نمایشنامه‌اش را به نام «آواز قو» در یك پرده تنظیم كرد و در سال 1877 مسافرتی به جنوب روسیه داشت كه تأثیرات خاص آن سفر در اثر معروفش به نام «استپ» آشكار است.
برخی از داستانهای كوتاه چخوف به شرح زیر است:
-از دفترچه خاطرات یك دوشیزه
-بوقلمون صفت
- بانو با سگ ملوس
- نشان شیروخورشید
داستان «چاق و لاغر» برگرفته از مجموعه ی داستان كوتاه« بانوبا سگ ملوس» را در زیر بخوانید.



چاق و لاغر
در ایستگاه راه آهن نیكولایوسكایا دو دوست با هم برخورد كردند : یكی چاق و دیگری لاغر . چاق همین حالا در ایستگاه ناهار خورده بود و لبهای آلوده بچربیش مانند آلبالو برق می زد و از او بوی شراب و بهار نارنج میامد.
لاغر همین حالا از واگون پایین آمده بود و از چمدان و بقچه بسته و جعبه پربار بود و از او بوی گوشت خوك و قهوه می آمد . در پس او بانوی لاغر و دراز چانه یی ، كه زنش بود ، و دانشجوی بلند بالایی با چشم نیمه بسته ، كه پسرش بود ، دیده میشدند.
- پورفیری!چاق همینكه چشمش به لاغر افتاد او را بنام صدا زد و گفت :- عجب ! این تویی ؟ چشمم روشن !جان دلم ! سالهاست كه ترا ندیده ام !
- لاغر با بهت و حیرت گفت :- پروردگارا ! میشا! دوست دیرین دوره ی كودكی ! تو كجا اینجا كجا !
- چاق و لاغر سه بار یكدیگر را در آغوش گرفته بوسیدند و مدتی باچشمهای پر اشك بهم نگاه می كردند . هر دو از این دیدار در ذوق و شوق بودند .
- لاغر پس از روبوسی بحرف آمد : - عزیز دلم !
- هیچ منتظر نبودم ! برایم خیلی ناگهانی بود !خوب ، درست بروی من نگاه كن ببینم ! بله ، همان خوشگلكی كه بودی همانطور باقیماندی ! همان ناز و غمزه یی و خوش لباس و شیك پوش دوره ی بچگی ! پروردگارا ، عجب ! خوب ، بگو ببینم حالت چطور است ؟كارو بارت چطور است ؟ زن گرفته ای یا هنوز یكه و یالغوزی ؟ من مدتهاست زن و بچه دارم ، نگاه كن ...این زن منست ، لوبیزا، نام خانوادگی پدریش وانسنباخ...خودش پروتستان پیرولوتر است ...اینهم پسرم ، نافانائیل، دانش آموز سال سوم .- بعد به پسرش گفت : - نافانیا،این آقا دوست دوره ی بچگی منست . دوره ی دبیرستان را با هم گذراندیم.
- نافانائیل كمی فكر كرد و كلاهش را برداشت .
- لاغر باز تكرار كرد :- دوره ی دبیرستان را با هم گذراندیم .آخ ، یادت میاید چقدر سر بسرت می گذاشتند و نام هروسترات رویت گذاشته بودند ، برای اینكه كتابهای دولتی را با آتش سیگار می سوزاندی ؟ بمن هم میگفتند افییالت چون دوست داشتم از همه سخن چینی كنم . خو – خو ... دوره ی بچگی بود ، چه می شود كرد ! .. نافانیا، نترس ، بیا جلوتر ، نزدیك دوست من ...بله ، اینهم زن من ، ام خانوادگی پدریش وانسنباخ..پیرو لوتر ...
- نافانائیل كمی فكر كرد و پشت سرپدرش پنهان شد.
- چاق ، همچنانكه با اشتیاق به دوستش نگاه می كرد پرسید :
- خوب ، دوست من ، زندگیت چطور است ؟ كجا كار می كنی ؟ بچه
رتبه ایی رسیده ای ؟
- بله عزیزم ، مشغول خدمتم . رتبه ی قابل توجهی ندارم ، اما به اخذ نشان استانیسلاو نایل شده ام ، حقوقم خیلی كم است ...
خوب ،اهمیت ندارد ! زنم درس موسیقی می دهد ، من خودم خصوصی قوطی سیگار چوبی درست می كنم . قوطی سیگارهای عالی ! هر دانه را یك روبل می فروشم . اما اگر كسی ده قوطی یا بیشتر بخواهد ، می فهمی تخفیف در قیمت می دهم . باینطور چاله چوله ها را یكجوری پر میكنیم.تا بحال در یكی از دوایر وزارتخانه كار می كردم ، اما حالا برای همان كار با عنوان رییس شعبه به اینجا منتقل شده ام ...محل خدمتم اینجا خواهد بود ، تو چطور ؟ لابد حالا دیگر به مقام رئیس دایره رسیده ای ؟آها؟
چاق گفت : نه جان دلم ، یك كمی بیا بالاتر .
من حالا مدیر كل وزارتخانه هستم ... دو ستاره دارم .
لاغر ناگهان رنگش پرید ، خشكش زد ، دهنش با تبسمی چاك خورد و صورتش از همه طرف كج و كوج شد ، پنداری از شوك چشمهایش جرقه میپرید ، خودش را جمع كرد ، پشتش خم شد ، بدنش گرد و گمبله شد ... چمدانها و بقچه بسته ها و جعبه هایش هم گویی مچاله و گرد و گمبله شدند ...چانه دراز زنش درازتر شد ، نافانائیل خبردار ایستاد و همه ی دكمه های نیم تنه ی رسمی اش را انداخت ...
- بنده ، حضرت اجل ...خیلی مفتخرم ! می توان گفت دوست دوره ی دبیرستان ، اما شما ، حضرت اجل ، بچنان رتبه ی عالی یی ارتقاء یافته اید كه ، حضرت اجل ! خی –خی – خی ! چاق رو در هم كشید و گفت :خوب خوب بس كن ! برای چه ناگهان لحنت عوض شد ؟ من و تو از بچگی با هم دوست نزدیك بوده این ، دیگر این تعظیم و تكریم و ادا و اطوار چه لازم!
- لاغر بازهم بیشتر دست و پایش را جمع كرد و گرد و گمبله شد و با تبسم پر اشتیاقی می گفت : - حضرت اجل ، چه فرمایشها می فرمایید ! .. لطف و توجه حضرت اجل ، ...برای این بنده مثل ... مثل آب حیات است ... این ، حضرت اجل ، پسر بنده است ، نافانائیل ...این هم زن بنده ، لوییزا ، كه تا اندازه ای پیرولوتر است...
چاق می خواست باز چیزی بگوید و او را از این فروتنی بیجا باز دارد ، اما در صورت لاغربقدری احترام و شیرینی و خاكساری و ترشی تعظیم و تكریم دیده می شد كه تنفر و تهوع آور بود . چاق از لاغر رو برگرداند و دستش را برای خداحافظی بطرف او دراز كرد .
لاغر فقط سه انگشت چاق را با سرانگشتانش گرفت ، تا زمین خم شد و از لذت و شوق مانند چینی ها میخندید:«خی – خی –خی » . زنش متبسم بود . پسرش نافانائیل چنان دو پا را بعلامت احترام بهم زد كه كلاه از سرش پرید . هر سه ی آنها بسیار خرسند و محظوظ بودند .

دسترسی سریع