اسم زن ماتیلداست . زیباست اما به خوبی از چهره اش پیداست هر گونه میل به زندگی از وجودش رخت بربسته ...
این مرد و زن ....نویسنده : آنا گاوالدا .... مترجم : الهام دارچینیان
درباره ی نویسنده : آنا گاوالدا در سال 1970 در حومه ی پاریس متولد شد . نخستین اثرش را در 29سالگی نوشت و با انتشار آن موفقیتی بزرگ به دست آورد .
طنز ، شوخی و سرگرمی درداستان های گاوالدا جایگاهی به سزا دارد .
او بیشتر داستان كوتاه می نویسد و در این گونه ادبی مهارت زیادی دارد . داستان كوتاه
« این مرد و زن» برشی از زندگی طبقه ی متوسط فرانسوی ( اروپایی )ست كه با پوچی و بی هدفی همسازند. آثار گاوالدا به عنوان یك بانو ی نویسنده در ادبیات معاصر فرانسه زبان جایگاه بزرگی یافت .
این مرد و زن
این مرد و زن در اتومبیل عجیبی نشسته اند . اتومبیل حدود سیصد و بیست هزار فرانك برایشان تمام شده ، جالب این است كه مرد در نمایشگاه اتومبیل فقط در مورد قیمت آرم مخصوص اتومبیل كمی دچار تردید شد .
برف پا ك كن سمت راست بد كار می كند . این موضوع بسیارآزار دهنده است . دوشنبه از منشی اش می خواهد با نمایشگاه اتومبیل تماس بگیرد . لحظه ای به اندام ریز منشی اش نگاه می كند . كار مبتذلی است و این روزها ممكن است زیاد برای آدم خرج بردارد ، از وقتی كه هنگام بازی گلف ، با حساب و كتاب مخارج غذایی مشتركشان به تفاهم رسیدند و حسابی خوش گذراندند.
به سوی ویلایشان در شهرستان می راند . مزرعه ی بسیارزیبایی نزدیك آنجرز . خانه ای بی نظیر .
به قیمت ناچیزی آن را خریدند . اما حسابی روی آن كار كردند ....چوب كاری های زیبا در همه ی اتاق ها ، شومینه ای سنگی كه در عتیقه فروشی پیدا كردند و فورا چشم شان را گرفت ، آن را به دقت نصب كردند . پنجره ها پرده های سنگین زیبایی دارند كه با بندهای پرده جمع شده اند . آشپزخانه ای بسیار مدرن ، قاب دستمال های زری كاری شده ، میزِ كارهایی از جنس مرمر خاكستری . هر اتاق حمام جداگانه دارد ، اثاثه خانه زیاد نیست اما هر چه هست عالی است . بر دیوارها تابلوهای كنده كاری قرن نوزدهم با قاب های طلایی بسیار بزرگ نصب شده است كه اساسا مربوط به شكار است .
وسایل و چیدمان خانه ، آن را شبیه خانه ی تازه پول دار شده ها كرده است ، اما خوشبختانه خودشان متوجه نیستند .
مرد لباس پایان هفته به تن دارد؛ شلواری پشمی ، یقه ی برگردان آبی آسمانی از جنس كشمیر ( هدیه ی همسرش برای تولد پنجاه سالگی اش ) . كفش هایش مارك ژآن لوب است ، هرگز حاضر نیست كفاشی اش را عوض كند . بدیهی است جورابهایش چهارخانه ی بلند است و همه ساق پایش را می پوشاند . نسبتا تند می راند . در فكر فرو رفته . وقتی برسند ، سری به نگهبانان می زند تا درباره ی مزرعه با آن ها صحبت كند ، مسایل مربوط به خانه ، هرس كردن درختان ، شكار كردن قاچاقی و ... از این كار متنفر است .
از این كه احساس كند دیگران اهمیتی به حرفهایش نمی دهند ، متنفر است ، و این دقیقا همان كاری است كه كارگرِ آن جا انجام می دهد . با بی میلی جمعه صبح ها شروع به كار می كنند چون می دانند رییس همان شب می رسد و باید طوری نشان دهند كه تكانی به خود داده اند .
باید بیرونشان كند ، فعلا وقت رسیدن به چنین كاری را ندارد .خسته است . حالش از شركایش به هم می خورد. سپر جلوی اتومبیل پر از پشه شده و برف پاك كن راست بد كار می كند . اسم زن ماتیلداست . زیباست اما به خوبی از چهره اش پیداست هر گونه میل به زندگی از وجودش رخت بربسته .
همیشه می دانست شوهرش به او خیانت می كند و حالا می داند اگر دیگر این كار را
نمی كند ، نمی خواهد پول خرج كند ، مسئله ، مسئله ی پول است .
گویی منتظر مرگ است و طی این رفت و آمدهای تمام نشدنی ِ پایان هفته همیشه غمگین است .
در این فكر است كه همسرش او را هیچگاه دوستش نداشته ، كه فرزندی ندارد ، به پسر كوچكِ نگهبان فكر میكند كه اسمش كِوین است و ژآنویه تازه سه سالش می شود ...كِوین ، چه اسم بدی . او اگر پسری داشت اسمش را پی یر می گذاشت ؛ نام پدر خودش . یادش
می آید وقتی حرف پذیرفتن فرزندی را پیش كشید چه بلوایی به پا شد...البته به كت و دامن سبز رنگ زیبایی كه روز پیش پشت ویترین دیده نیز فكر می كند .رادیو گوش می دهند . روی موج خوبی است . موسیقی كلاسیك پخش می كند كه آدمی احساس می كند میل دارد به آن احترام بگذارد و موسیقی سراسر جهان كه به آدمی احساس روشن فكر بودن می دهد و نیز اخبارهای خیلی كوتاه كه آدمی را از خودش بیرون می كشد و یاد بدبختی هایش
می اندازد.
از عوارضی رد شدند . یك كلمه با هم حرف نزده اند و هنوز راه دراز ی در پیش دارند.