....برای سال ها سال هر ظهر تابستان مادر محمد سر از در قدیمی فرسوده خانه بدر می آورد و فریاد می زد:.. های مَمَد بورَه..ممد بوره..های.
و صدای زن در خلوت كوچه بی انتها گم می شد و در دوردست انگار تبدیل به شیهه اسبی سركش می گشت.
نویسنده: مسعود عابدین نژاد
....برای سال ها سال هر ظهر تابستان مادر محمد سر از در قدیمی فرسوده خانه بدر می آورد و فریاد می زد:.. های مَمَد بورَه..ممد بوره..های.
و صدای زن در خلوت كوچه بی انتها گم می شد و در دوردست انگار تبدیل به شیهه اسبی سركش می گشت.
همه اهل كوچه به صدای زن عادت كرده بودند و هیچ كس با این صدا غریبه نبود جز محمد. محمد با شنیدن صدای مادر گم می شد. می گریخت و لحظه بیرون ماندن از چارچوب تنگ خانه را غنیمت می شمرد.تابستان های گرم برای ما آنقدر طولانی و خوشایند بود كه انگار تمامی نداشت . در هر گذری پاتوقی می كردیم و دور هم می ماندیم، انگار گرسنگی نمی شناختیم و انگاردنیا – همه دنیا- در كوچه طولانی خاكی محله ما خلاصه می شد.
محمد یكی دوسالی از ما- من وحمید و محسن- بزر گتر بود. این بزرگتری با زورگویی و بیشتر اذیت همراه بود. قدی بلند داشت و دستانی بلندتر، با همین دستان بلند بود كه بعدها- چند سال بعد- كه كمی بزرگتر شد ؛ باشگاه بوكس رفت و تبدیل به بوكسور شد. اتفاقا آنطوری كه می گفتند ، بوكسور خوبی هم شد!
مادر محمد كاملاًروستایی بود.اینجا تهران بود اما،با مادر محمد كه هنوز بوی نان روستا را می داد. عینكی با نخی سیاه به دور چشم داشت كه اورا پیرتر از همه زنان نشان می داد. هنوز با دامن پرچین روستایی خود در محله شناخته می شد و فریادهای گاه و بیگاهش كه محمد را صدا می كرد.
دو سه سالی به انقلاب مانده بود. شب ها گاهی صدای تیراندازی بگوش می رسید . صبح ها كه برای بازی بیرون می رفتیم ، جا بجا پدرها- مردان محله- را می دیدیم كه با هم بحث می كردند. مردها با صداهای فرو خورده، آرام و با كندی و مشكوك حرف می زدند.
همانروزها هم وقتی از مدرسه به خانه می آمدیم ، محمد با مانبود.چهره ناآرام و پرجنب و جوش محمد با آن پوست تیره و آفتاب سوخته اش هیچ به دانش آموزان دبستانی شبیه نبود. با آن مادری كه چیزی از مادری كم نداشت و فریاد می زد: مَمَد بورَه...ممد بوره...
اولین بار كه مَمَد بورَه را شنیدیم 12 ساله بودیم.
من چند ماهی از حمید و محسن بزرگتر بودم، محسن همسایه ما نبود. حمید همسایه ما بود. حمید كمی كند اما محسن باهوش و بیشتر بازیگوش بود.
صدا كه آمد، توپ زیر پای محسن بود. گوشه خاكی خرابه فوتبال بازی می كردیم. من و محسن معمولاً دریه تیم بودیم و بازی بیشتر سر نوشابه بود.محسن خوب باز ی می كرد.حمید اما بی استعداد ترین بچه روز گار بود . توپ زیر پای محسن بود كه شنیدیم: مَمَد بوره...ممد بوره... زمان ناگهان ایستاد . محسن ایستاد و من نگاهش كردم. ترسیده و نترسیده به طرف صدا دویدیم. فاصله ای نبود. زن، مادر محمد، سر از در حیاط خانه بیرون داده و با دستی روسری را نگه داشته و فریاد می زد.
از محمد خبری نبود . زن پیر چهره ی جوان فریاد را بی ثمر ادامه داد و كمی بعد رفت.
محسن گفت: ئی چی بود؟
حمیدخندید.
من گفتم: ننه شه.
یكی دیگه گفت: ننه ممد.
محسن گفت:ممد رامی.
من گفتم: همونه
حمید باز خندید و گفت ننه شه.
من گفتم :دننه ممده.
محسن خندید.
من گفتم: اینا به مامان می گن ننه.
محسن گفت: خیلی یا می گن.
حمید گفت: بچ سوسولا.
منظورش ما بودیم . من و محسن.
محسن گفت: حالا چی می گه.
یكی از بچه ها گفت: می گه ممد بیا. های ممد بیا.
بچه ها خندیدن .
یكی دیگه گفت: خب زبونشونه.
محسن گفت: كجایی ان؟
یكی دیگه گفت: اهل اپنجا نیستن.
حمید گفت: ممد بیاد دهنتون..
من گفتم: غلط كرده.
محسن اما انگار ترسیده باشه، توپ را با پا زد و گفت: ممد بوره. ممد بوره. ممد بوره.
ما بدنبال توپ دویدیم و گفتیم ممد بوره. ممد بوره.
همانروز عصر ممد بوره متولد شد.
سال ها سال بعد، پیش از آنكه محمد بوكسور شود ؛ عاشق شد. مادر محمد با آن دامن پرچین سیاه و سفید روستایی و عینك ذره بینی و چهره پر چروك خویش، هنوز در ظهرهای آفتابی تابستان از در قدیمی حیاط خانه كوچكشان، فریاد می زد و محمد را صدا می كرد.
محمد اما، انگار شرم كند دیگر به فریاد مادر پاسخ می داد و به سرعت به خانه باز می گشت. دوست نداشت صدای ننه را كسی بشنود. گرچه خبرش را داشتم كه با كسان بدی می گردد. در محله كمتر شیطنت می كرد. قصه عشق ممد بوره را تنها من می دانستم . شاید فكر می كرد كوچك بودنم ازمن فرد قابل اعتمادی می سازد و یا شاید مرا بی خطر برای عشق دوران نوجوانی اش می دانست.
غروب روزی كه از عشق ممد بوره مطلع شدم. كنار درخت چنار در خانه مان ایستاده بودم. ممد ناگهان ظاهر شد.
كمی نگاهم كرد و گفت: چه می كنی؟
گفتم: درختو آب می خوام بدم.
گفت: خب آب بده.
گفتم: به موقعش.
گفت: واسه درخت پس وا نستادی.
گفتم: دم خونمه به توچه.
گفت: اینجا من كار دارم.
گفتم : كارتو بكن.
بچه پررو.
گلاویز كه شدیم معلوم بود كه ممد حریفه. كمی مراعات می كردم اگر زمین می خوردم ممد زورگو بود . اما ناگهان گردنم كه زیر دستان ممد بود رها شد. اول فكر كردم كسی از خانه ما بیرون آمده و ممد ترسیده. اما بعد.. صدای ممد بوره آرام شد و به كسی سلام كرد. سایه و شبح دختری از كنارمان گریخت و من متوجه نگاه ممد شدم كه بدنبال سایه می دود.
ماجرا آنچنان تند گذشت كه ممداز دنیای خود بدر نمی آمد. نگاش كردم و گفتم: خواهر رضاس.
ممد گفت: خواهرشه.
گفتم: باش حرف می زنی؟
گفت: نه خیلی.
گفتم: رضا می كشتت.
گفت: كاریش ندارم به مولا. نگو بهش، باشه.
گفتم: من كه نمی گم. ما مردیم . نامرد نیستیم عین بعضی ها.
گفت: مام نامرد نیستیم. بخدا.
گفتم: خواهر رفیقت..
گفت: عین خواهر...خب شاید بخوامش.
گفتم: بهت نمی دنش.
گفت: من ولی خیلی ..می خوامش.
ازدور صدای مادر ممدبوره بلند شد و ممد بسرعت گریخت.
چند سال بعد از عاشق شدن ممد بوره، انقلاب شد. ممد با آن قد بلند و چهره سوخته به جبهه رفت. تو محله مادر ممد را می دیدیم، انگار گذشت چند سال اورا پیرتر كرده باشد .نگاهمان می كرد و با چهره ای عبوس چیزی زیر لب می گفت.
باآمدن نخستین شهیدان ، محله شكل دیگری گرفت. دیگر از سرخوشی های ما خبری نبود. شاید هم بزرگ شده بودیم.
گذشت چند سال، ردی از چند دهه را بر چهره همه گذاشته بود. عصرهای تابستان هنوز مردان محله در بیرون جمع می شدند و بحث می كردند. بحث های ناتمام و بی انتها در باره جنگ و صلح.
خاك و غبار ی كه بوی جنگ داشت و بوی مرگ داشت و بوی امید می داد، با رسیدن هر شهیدی بر محله سایه می انداخت.
محمد، وقتی جبهه نبود؛ كمتر در محله آفتابی می شد. با اینهمه نام او برای ما همچنان ممد بوره بود.نامی كه از نخستین فریادهای مادرش كشف كردیم و همچنان صدایش می زدیم. گاهی از شنیدن این نام چهره اش فشرده می شد و گاه فكر می كردیم برایش بی تفاوت است.خواهر رضا، هنوز ازدواج نكرده بود. محمد هم بنظرم هنوز عاشق بود. اینرا روزی كه دوباره و به تصادف هردو را دیدم دریافتم. خواهر رضا ، انگار پا سست كرد تا محمد چیزی بگوید! و محمد سرگشته خیال خویش بر عشق درونی اش نهیب زد و بی تفاوت گذشت.
با خودم گفتم: لابد فك می كنه گناهه.
خواهر رضا با آن چادر گلدار كهنه می گذشت و محمد به او نگاه نمی كرد.
یكبار سعی كردم با محمد در این باره حرف بزنم اما مجال نداد و گفت: اینروزا حال ندارم. فك كن ، هزار تا از گردان ما كشتن لا مصبا.
با خودم فكر كردم: هزار تا از یه گردان زیاده ، شاید اونا عاشق بودن. شاید بعضی هاشون مث ممد یه مادر دهاتی داشتن و ننه صداش می زدن. شایدم بعضی هاشون مث من حوصله هیچی رو نداشتن. بعدش باخودم فك كردم: این ممد بوره از چی یه خواهر رضا خوشش اومده كه عاشقش شده؟ تازه اگه رضا می فهمید غوغا می شد. می دونستم كه دختر بهش نمی دن. تازه خودشم از صرافتش افتاده بود.
می تونستم به رضا بگم قضیه چی یه. اما نگاه خواهرش یه چوری بود كه دلم می سوخت. تازه دفعه آخری ممد بوره اصلاً محلش نذاشته بود . انگار دیگه نمی خواستش شایدم كس دیگه ای رو پیدا كرده بود.ممد بوره به من اعتماد داشت و من...
آخرین بار كه ممد رفت جبهه، دو روز بعد خواهر رضا رو دیدم. از كنار خانه ما درست نزدیك درخت چنار گذشت. این پا اون پایی كرد و خواست چیزی بپرسه. مجالش ندادم. گفتم: رفته دوباره جبهه.
خواهر رضا انگار شرم كنه، تند گذشت و من صدای هق هق گریه ای را كه شنیدم باور نمی كردم.
درست چهار روز بعد از شهادت محمد، وقتی مادر محمد پیر تر از همیشه شده بود و دل اهل محل گرفته بود؛ صدای فریادی را شنیدیم. صدا انگار آشنا بود. ممد بوره.. ممد بوره..وقتی به بیرون آمدیم – پس از سالها- خواهر رضا رادیدیم كه سراز در خانه بیرون آورده و در افق فریاد می زند: ممد بیا ..ممدبیا..
آن روز ظهر هیچ كس جرات نكرد از رضا در باره خواهرش بپرسد!
یكشنبه هفتم خرداد 1396