كتاب «یك روز دیگر» اثر نویسنده شهیر آمریكایی «میچ البوم» است. این كتاب داستان مردی است كه مرگ مادرش تاثیر بسیار بدی روی او داشته و پس از گذشت هشت سال هنوز با حسرت نداشتن او زندگی میكند.
درباره نویسنده: میچ دیوید آلبوم نویسنده آمریكایی و روزنامهنگار، فیلمنامهنویس، نمایشنامه نویس، مجری رادیو و تلویزیون و نوازنده است. كتاب او بیش از 35 میلیون نسخه در سراسر جهان به فروش رسیده است. او شاید بیشتر به خاطر داستانهای الهام بخش و موضوعاتی كه با كتابها، نمایشنامهها و فیلمهایش در پیوند است، شناخته شود. میچ آلبوم در حال حاضر به همراه همسر خود جینین سابینو در شهر دیترویت ایالت میشیگان زندگی میكند. از آثار معروف او كه به زبان فارسی ترجمه شده میتوان به در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند، سه شنبهها با موری و به اولین تماس تلفنی از بهشت اشاره كرد.
كتاب «یك روز دیگر» اثر نویسنده شهیر آمریكایی «میچ البوم» است. این كتاب داستان مردی است كه مرگ مادرش تاثیر بسیار بدی روی او داشته و پس از گذشت هشت سال هنوز با حسرت نداشتن او زندگی میكند.
« یك روز دیگر » داستانی درباره حسرتها و فرصتهای ازدسترفته زندگی، فرصتهایی كه دیگر هیچگاه تكرار نمیشوند و تا ابد غم از دست رفتنشان با ما خواهد بود.
داستان درباره چیك است مردی گرفتار و افسرده كه هشت سال پیش مادرش را از دست داده و زندگیاش دگرگون شده است.
او از كارش اخراج شده همسر و تنها دخترش از او بسیار فاصله گرفتهاند و او را با دنیایی از غم و حسرت رها كردهاند. این فاصله بهقدری عمیق است كه دخترش او را به مراسم ازدواجش دعوت نمیكند. چیك عضو تیم بیسبال است و تابهحال نتوانسته در آن هیچ موفقیتی كسب كند.
چیك بعد از یك خودكشی ناموفق به خانه قدیمی پدریاش بازمیگردد و در كمال تعجب مادرش را در آنجا میبیند، یك روز را با او میگذراند و حرفهای زیادی را باهم میزنند و خاطرات زیادی را مرور میكنند.
او در كودكی بین پدر و مادرش پدر را برای ادامه گذران عمر انتخاب میكند اما بعد از مدتی پدرش او را به حال خود رها میكند و میرود. چیك بعد از دست دادن مادرش بسیار حسرت نبودن در كنار او و رفتارهای ناپسندش را میخورد و عمیقا دوست دارد به گذشته بازگردد تا فرصت جبران داشته باشد.
یك روز دیگر فرصتی است كه دوباره به چیك داده میشود. روح مادر او در این داستان باعث شده تا كتاب تا حدی سورئال شود.
بخش هایی از این داستان را در زیر بخوانید :
«مادرم كت توئید سفیدش را پوشید و در زیر آن شانههایش را تكان داد، گذاشت درست روی تنش جا بگیرد. سالهای آخر را به آرایش مو و صورت زنهای مسن خانهنشین گذرانده بود.
او گفت: «چارلی، میخواهی كنار دریاچه قدم بزنی؟ این وقت روز هوا خیلی خوب است.»
خاموش سر تكان دادم. از زمانی كه خیره به اتومبیل تصادف كرده، روی آن چمن مرطوب دراز كشیده بودم چقدر گذشته بود؟ هنوز میتوانستم طعم خون را دردهانم احساس كنم، و پشت سر هم به درد شدیدی دچار میشدم؛ یكلحظه وضعم عادی بود، لحظه دیگر همه وجودم درد میكرد. اما حالا داشتم درحالیكه كیف وینیل بنفش و كهنه مادرم را، كه وسایل آرایش موی او در آن بود، حمل میكردم، در محله قدیمیام قدم میزدم
عاقبت زیر لب گفتم: «مامان. چطور...؟» چطور چی، عزیزم؟» سینهام را صاف كردم. چطور امكان دارد تو اینجا باشی؟
گفت: «من اینجا زندگی میكنم.» سرم را تكان دادم. زمزمه كردم: «دیگر نه. او به آسمان نگاه كرد.
«بعد از مراسم تدفین روی كاناپه خانهمان از هوش رفتم. آنوقت چیزی تغییر كرد. یك روز میتواند مسیر زندگی شما را عوض كند. و آن روز انگار زندگی مرا به طرز اجتنابناپذیری بهسوی سقوط كشاند. وقتی بچه بودم مادرم با تمام وجود مراقبم بود - نصیحت، انتقاد، همه رفتارهای خفهكننده مادرانه. گاهی آرزو میكردم مرا به حال خودم بگذارد...».
اما بعد این كار را كرد. مرد. دیگر نه دیداری، نه تلفنی و من بیآنكه حتی متوجه شوم، بیهدف با حوادث پیش رفتم، انگار ریشههایم كندهشده بود، انگار در شاخه فرعی رودخانهای بهسوی پایین شناور بودم. مادرها به تصورات غلط خاصی در مورد فرزندانشان دامن میزنند، و یكی از تصورات غلط من این بود كه آنچه را بودم دوست داشتم، چون او دوستم داشت. با مردن او آن فكر هم مرد.
حقیقت این است كه من آنچه را بودم اصلا دوست نداشتم. در ذهنم، هنوز خودم را ورزشكاری جوان با آیندهای درخشان تصور میكردم. اما دیگر جوان نبودم و دیگر ورزشكار هم نبودم. یك فروشنده میانسال بودم. آینده درخشان من مدتها قبل به پایان رسیده بود.
یك سال بعد از مرگ مادرم، ازنظر مالی به احمقانهترین كار ممكن دست زدم، یعنی اجازه دادم یك خانم دلال سهام با زبانبازیهایش مرا وادار كند پولم را در كاری بیارزش سرمایهگذاری كنم، او زن جوان و زیبایی بود، از آن زنهایی كه وقتی با اعتمادبهنفس و شادابی، بیاعتنا از كنار مرد مسنی رد میشوند او را دچار تلخكامی میكنند. البته، مگر اینكه، با او حرف بزنند. بعد آن مرد احمق میشود. ما برای بحث در مورد پیشنهاد او سه بار باهم ملاقات كردیم: دو بار در دفتر او، یكبار در رستوران یونانی، رفتار نامناسبی در كار نبود، فقط وقتی بوی عطر او باعث شد احساس آرامش كنم، بیشتر پساندازم را روی آن سهام بیارزش سرمایهگذاری كردم. او بلافاصله به وسط كوست منتقل شد. من باید به همسرم، كاترین توضیح میدادم پولها چه شده است.
در مورد دو روز از دوران كالج برایتان حرف میزنم چون آنها بهترین و بدترین لحظههای آن تجربه بودند. بهترین روز در سال دومی كه آنجا بودم اتفاق افتاد، در طولترم پاییز. بیسبال شروع نشده بود، بنابراین عملا فرصت داشتم در دانشگاه پرسه بزنم. یكشب پنجشنبه، بعد از امتحانات میانترم، یكی از انجمنهای دانشجویی مهمانی بزرگی داد. مهمانی شلوغ و تاریك بود. صدای موسیقی خیلی بلند بود. نورهای تیره باعث میشد پوسترهای روی دیوارها - و همه آدمهای توی مهمانی - شبرنگ به نظر برسند.