فصلی از یك رمان : « عاشق مترسك » اثر فیلیس هیستینگز «عاشق مترسك»

«عاشق مترسك»ماجرای زندگی دختری ساده و روستایی به نام «اگنس» را روایت می كند، دختری كه در یك مزرعه همراه با پدرش زندگی می كند و دوستی ندارد. تنهایی سبب شده تا آگنس مترسكی بسازد و ...

1398/04/15
|
14:36

درباره ی رمان :
«بعضی ها از موش می ترسند، بعضی ها از دزد ، بعضی ها از اشباح و عده ای هم همین طوری می ترسند و نمی دانند از چه چیز. اما من دیگر از هیچ چیز نمی ترسم. با این كه می دانم توی خانه تنها هستم و بیرون خانه تند باد دریا غوغا
می كند....»

آن چه خواندید قسمتی از رمان «عاشق مترسك» است كه ماجرای زندگی دختری ساده و روستایی به نام «اگنس» را روایت می كند، دختری كه در یك مزرعه همراه با پدرش زندگی می كند و دوستی ندارد. تنهایی سبب شده تا آگنس مترسكی بسازد و با آن لحظات تنهایی اش را پر كند ، دوستی كه در تخیل همراه همیشگی اگنس است اما پدرش او را وا می دارد تا مترسك محبوبش را به مزرعه ببرد....

روزی آگنس برای دیدن دوست مترسكش راهی مزرعه می شود اما با اتفاق عجیبی برخورد می كند؛ مترسك او حرف می زند و نفس می كشد و كیسه های خاك اره جای خود را به گوشت و پوست واقعی داده اند! از آن هم عجیب تر این كه مترسك حرف می زند و اسم او را هم می پرسد و از این لحظه دیگر «اگنس» وارد سرزمین پریان می شود....
فیلیس هیستینگز یكی از نویسندگان قرن بیستم آمریكاست .رمان « عاشق مترسك » اثری از این نویسنده است . این كتاب نخستین بار در سال 1954 میلادی در رده داستانهای آمریكایی قرن 20 ام منتشر شد.
فیلیس هستینگز، در كتاب عاشق مترسك، به رویای یك دختر، جان می‌بخشد و برخلاف دیگران كه او را دست‌كم می‌گیرند، برای دختر زندگی با طعم لذت می‌سازد.
در كتاب عاشق مترسك فحوای كلام نویسنده، امید در پس تاریكی است. آنجا كه دخترك تلاش می‌كند تا به علت همزادپنداری با مترسك، آن را برای مزرعه پدر خود درست كند، درواقع اولین قدم برای تغییر زندگی خود را برداشته است. تم نگارشی فیلیس(نویسنده) ملموس و زیركانه است، وی برای توضیح وقایع از عناصر نویسندگی، به‌گونه‌ای استادانه كمك می‌گیرد كه مخاطب را برای دنبال نمودن و فضاسازی در ذهن خود مجذوب می‌كند. آنچه بر شنونده در مورد این اثر پوشیده نخواهد ماند نقدی است كه بر زندگی خود روا می‌دارد، گاه به افسردگی‌هایش می‌خندد و گاه چنان شخصیت دخترك را به خود نزدیك می‌بیند كه گویی مخاطب به‌جای دخترك در مشكلات غوطه ور شده است. ترس و تنهایی از دیگر كلماتی هستند كه فیلیس در ابتدای این كتاب، مخاطب را درگیر آن می‌كند، دخترك از تنهایی می‌ترسد گاه افسرده است و هیچ دل‌مشغولی به‌جز نگاه كردن به طلوع و غروب خورشید ندارد تا آنكه معجزه از راه می‌رسد و رویای دخترك تحقق می‌یابد. كتاب صوتی عاشق مترسك چیدمان شخصیت بی‌نظیری دارد، اتفاق‌ها سر موقع می‌افتند و شخصیت تازه‌ای وارد داستان می‌شود تا مضمون داستان را پیش برد.
بخش هایی از این رمان را در زیر بخوانید :

كسانی هستند كه از موش می‌ترسند. بعضی‌ها هم از دزدها و بعضی هم از اشباح وحشت دارند. خیلی‌ها هم هستند كه می‌ترسند و خودشان هم نمی‌دانند كه از چه چیزی می‌ترسند. ولی من شخصا دیگر از چیزی واهمه ندارم. گرچه در این خانه روستایی در میان مزرعه تنها هستم و بیرون هم سوز می‌آید. معمولا صدای خروش دریا را باوجودی كه از ما دور است می‌شنویم ولی امشب صدای باد و دریا به هم‌آمیخته و خروش آن‌ها یك‌صدا شده. در آشپزخانه صداهای مأنوس همیشگی به گوشم می‌رسد، تیك‌تاك ساعت، صدای شعله‌هایی كه روی لبه هیزم‌ها بالا می‌روند و قرچ مبل‌ها. اما آنچه بیش از هر صدای دیگر به گوشم می‌رسد، صدای قلم روی كاغذ است. مدت‌ها بود كه دلم می‌خواست بنشینم و چیزهایی روی كاغذ بیاورم. وقتی دختربچه‌ای بیش نبودم اغلب این كار را می‌كردم ولی همه به من می‌خندیدند چون آن‌ها معنی آنچه را می‌نوشتم درك نمی‌كردند. اما اكنون دیگر برایم اهمیت ندارد چون وقتی چشم‌های بیگانه به این نوشته بیفتد، من دیگر اینجا نخواهم بود. خودم می‌دانم دقیقا چه‌كار باید بكنم. در میان این طوفان پا به حیاط می‌گذارم و به سمت جاده به راه می‌افتم. ازآنجا پا به كوره‌راهی می‌گذارم كه از میان مزرعه گندم پیش می‌رود و می‌گویند اهالی روم باستان آن را ساخته‌اند. راهی است كه به سمت صخره‌های دریایی منتهی می‌شود. به آن صخره‌های بلند سفیدرنگ كه اسمشان دیوار انگلستان است. با در آنجا شدیدتر است و شب نه ماه دارد و نه ستاره، درنتیجه در آن ظلمت نمی‌فهمم كه چه وقت دیگر زمینی در زیر پایم نیست. احتمالا به نظرم یكی از آن كابوس‌های همیشگی می‌رسد. باد دور سرم می‌چرخد و امواج دریا مرا در خود می‌گیرند. خودكشی گناه است ولی من از آن نمی‌ترسم. درست یا غلط، لغاتی است كه در مغز من مغشوش می‌شوند، باهم قاتى می‌شوند... یعنی به تمسخر آن‌ها اعتنایی نكنم ولی ترس بر اندامم غلبه می‌كرد. سراپا یخ می‌كردم. در خود فرومی‌رفتم. دلم می‌خواست مثل خارپشت سرم را زیر شكمم فرومی‌بردم آن‌وقت می‌توانستم آنچه را به من می‌گفتند نادیده بگیرم. نمی‌بایست به سوالی جواب می‌دادم. دوست نداشتم كسی به من توجه بكند. دلم می‌خواست مثل مورچه‌ها كوچك باشم. دلم نمی‌خواست روی قبرم سنگی بگذارند كه مشخصاتم روی آن نوشته‌شده باشد. از همان موقع بود كه دلم برای مترسك‌ها می‌سوخت. آن‌طور تنها بودن و آن‌طور واضح با پرندگانی كه چپ‌چپ تو را می‌نگریستند و شگفت‌زده...
آن‌وقت بود كه به پدرم گفتم:
می‌خواهم برایتان یك مترسك درست كنم. پك عمیقی به چپقش زد و پنج‌دقیقه‌ای هم سكوت كرد. خصلتش آن‌چنان بود. افراد غریبه خیال می‌كردند كه او جمله‌شان را نشنیده و سوال خود را تكرار می‌كردند، كاری كه سخت عصبانی‌اش می‌كرد ولی من می‌دانستم كه در آن سكوت دارد فكر می‌كند.

دسترسی سریع