داستان فرهنگ: پرتره اثر نیكلای گوگول «پرتره»

داستان درباره‌‏ی هنرمند فقیر و جوانی به‏نام چارتكف است كه روزی در یك مغازه‌‏ی تابلوفروشی، با پرتره‏ای اسرارآمیز روبه‌‏رو می‏‌شود. این پرتره در نظر چارتكف، بیش‌‏ ازحد واقعی می‌‏نماید و او را می‌‏ترساند.
چارتكف پرتره را می‏‌خرد؛ اما...

1398/03/05
|
16:14

درباره نویسنده : نیكلای واسیلیویچ گوگول، داستان‏نویس صاحب‏‌سبك ادبیات روسی در سال 1819 میلادی در بخشی از امپراتوری روسیه (اوكراین امروزی) متولد شد. گوگول سبك رئالیسم انتقادی را در ادبیات بنانهاد. او یكی از بزرگ‏ترین نویسندگان روس به شمار رفته و آثار ارزشمند بسیاری از خود برجای گذاشته است.
گوگول حرفه‏‌ی نویسندگی خود را از سنین بسیار پایین آغاز كرد. نخستین كتاب او، «شب‌‏ها كنار دهكده‏‌ی دیكانكا» در سال 1831 منتشر و با موفقیت بسیاری روبه‏‌رو شد.
از میان دیگر آثار گوگول می‏‌توان به نمایشنامه‏‌های بازرس (1836) و ازدواج (1842)، و نیز رمان‏‌های نفوس مرده (1842) و تاراس بولبا (1835) اشاره نمود.
داستان كوتاه «پرتره» اثری از این نویسنده است .این داستان درباره‌‏ی هنرمند فقیر و جوانی به‏نام چارتكف است كه روزی در یك مغازه‌‏ی تابلوفروشی، با پرتره‏ای اسرارآمیز روبه‌‏رو می‏‌شود. این پرتره در نظر چارتكف، بیش‌‏ ازحد واقعی می‌‏نماید و او را می‌‏ترساند.
چارتكف پرتره را می‏‌خرد؛ اما از نگاه‌‏ كردن به چشمان راسخ پیرمرد درون تابلو وحشت دارد. به‏‌ راستی چه چیز درباره‌‏ی این پرتره متفاوت است؟
چارتكف شب پس از خریدن پرتره، خواب می‏‌بیند پیرمرد زنده شده و با كیسه‌‏ای پول، از پرتره بیرون می‏‌آید. وقتی بیدار می‌‏شود و می‌‏فهمد كه همه‌‏اش رویایی بیش نبوده، كمی آرام می‌‏گیرد؛ اما درعین‌‏حال، حس می‏‌كند رویایش به طرز هولناكی حقیقی بوده است.
كمی بعد، صاحب‏خانه‌‏ی چارتكف از راه می‌‏رسد و اجاره‌‏ی خانه را از او طلب می‌‏كند. چارتكف كه پول اجاره را ندارد، عاجز و درمانده است كه ناگهان، صاحب‌‏خانه به‏‌طور اتفاقی قاب پرتره را شكسته و از درون آن، یك كیسه‏‌ی پر از سكه‏ی طلا پیدا می‏‌كند.
چارتكف اجاره را می‌‏پردازد و خوشحال از این‏كه حالا این‏قدر پول دارد، شروع به برنامه‏‌ریزی برای آینده می‏‌كند. او به یاد سخنان استادش می‌‏افتد كه می‌‏گفت، او باید درهرحال هنرمندی اصیل و متعهد باقی بماند، استعداد خود را پرورش دهد و مواظب باشد كه در دام سبك‏‌های تصنعی و پرسود و «مد» هنری زمانه‌‏اش نیفتد. استادش از او خواسته بود كه هنرمندی صادق بماند و خود را به پول نفروشد.
اما برنامه‏‌های چارتكف نقش بر آب می‌‏شوند. او با ثروت تازه به‌‏دست‏‌آمده‏‌اش، وسایل لوكس می‏‌خرد و كارهایش را در روزنامه‌‏ها تبلیغ می‌‏كند. او در ابتدا، سعی دارد نصیحت استادش را به‏‌كار بندد و سبك خود را فدای رضایت مشتریانش نكند؛ اما پس‌‏از مدت كوتاهی، همه‌‏ی این‏‌ها را فراموش می‏‌كند، غرق در ثروت و موفقیت می‌‏شود و آوازه‌‏اش در همه‌‏جا پخش می‏‌شود.
اما افسوس كه چنین شهرتی نمی‏‌تواند برای مدت طولانی او را راضی نگه دارد؛ زیرا او شهرتش را با زحمت به‏‌دست نیاورده، بلكه به‏‌نوعی «دزدیده است» و چارتكف می‌‏داند كه راهی كه در پیش گرفته، آن راهی كه همیشه می‌‏خواست در آن تلاش كند، نیست.
او هنرمندی اصیل نشده بود؛ چنان‏كه استادش به او آموخته بود و خود دلش می‌‏خواست؛ بلكه هنر را فدا كرده و به جایگاهی رسیده كه حال دیگر نمی‏تواند خوشحالش كند. چارتكف سعی می‏‌كند هنر قدیمی‌‏اش را از سر بگیرد... .

بخش هایی از این داستان را در زیر بخوانید .

در سن‏پترزبرگ قرن نوزدهم، هنرمند با استعداد اما فقیری به‏نام آندری پترویچ چارتكف زندگی می‏‌كند. او یك‏روز به طور اتفاقی، وارد مغازه‌‏ی تابلوفروشی قدیمی‏‌ای می‏‌شود و چشمش به پرتره‏‌ی مرد كهن‌سالی می‌‏افتد. پرتره‌‏ای كه نگاه نافذ چشمانش، تا عمق جانش را می‏‌كاود و او را به وحشت می‌‏اندازد.
چارتكف آخرین پس‌‏انداز خود را خرج پرتره می‌‏كند و آن را با خود به خانه می‌‏برد، اما نگاه مرد كهنسال درون تابلو، به‏‌حدی او را می‌‏آزارد كه شب به‌‏هنگام خواب، ناچار است رویش را با پارچه‌‏ای بپوشاند. در بخشی از این داستان صوتی می‏شنویم:
«چارتكف بار دیگر برای مشاهده‏‌ی آن چشمان فوق‌‏العاده به سوی پرتره گام برداشت و با وحشت تمام، دریافت كه آن چشمان، مستقیما به وی می‏‌نگرند. درواقع، آن نگاه یك نسخه‌‏برداری ساده از طبیعت نبود. بلكه همان دیدگان سرد، بی‌‏روح و بی‌‏رحمی بود كه شخص می‌‏توانست در چهر‌ه‌‏ای جسدی كه از گور برخاسته است، مشاهده كند.
شاید علت اصلی این جنون بیمارگونه، مهتابی بود كه همه‏‌چیز را در نور فریبنده‌‏ی خود، غوطه‌‏ور می‏‌ساخت و تصاویر را به‏‌گونه‌‏ای دیگر در معرض نمایش می‏‌گذارد. شاید هم علت دیگری داشت. به‌‏هرحال، او ناگهان از تنها بودن در اتاق خود به وحشت افتاد.
آهسته از تصویر دور شد و از آن چشم برداشت. سعی كرد پرتره را نادیده بگیرد، اما چشمانش بر خلاف اراده‏‌ی وی، به‌‏سوی آن كشیده می‏‌شد. عاقبت، او حتی از قدم‏زدن در اتاق نیز هراسان شد. حس می‌‏كرد شخصی در پشت سر او گام برمی‌‏دارد و بدین‌‏خاطر، از بالای شانه وحشت‌‏زده به عقب می‏‌نگریست.
شخص ترسویی نبود، اما اعصاب وی تحریك شده و در آن شامگاه، او برای ترس بی‏‌دلیل خویش، توضیحی نمی‏‌یافت. در گوشه‌‏ای نشست، اما به‌‏ناگاه حس كرد كه كسی برروی شانه‌‏اش خم شده و به او نگاه می‌‏كند.
حتی صدای خر و پف نیكیتا نیز كه از حال شنیده می‏‌شد، نتوانست ترسش را زایل كند. سرانجام با وحشت از جای برخاست و درحالی‏كه مراقب بود به تصویر نگاه نكند، پرده‏ی كوچك تخت خویش را به كناری زد و برروی آن دراز كشید.
اكنون از میان شكافی در پرده اتاق خویش را كه نور مهتاب آن را در بر گرفته بود و هم‏چنین پرتره‌‏ی آویزان‌‏شده به دیوار را مشاهده می‏‌كرد. چشمان پیرمرد، هولناك‏‌تر و عمیق‌‏تر از پیش، به وی خیره شده بودند. پنداشتی كه همه‌‏چیز را به مسخره می‏‌گرفتند.
درحالی‏كه ترسی غیرقابل توصیف، وجود او را در بر گرفته بود، ناچار شد از جای برخیزد. پارچه‏‌ی سفیدی از گوشه‌‏ی اتاق برداشت، طول اتاق را پیمود و پرتره را با آن پوشاند».
تنها كمی بعد، پرده از راز این پرتره‌‏‏ی رعب‌‏انگیز، برداشته می‏‌شود... .

دسترسی سریع