كتاب «وقتی مهتاب گم شد» نوشته ی حمید حسام دربرگیرنده زندگی سردارشهیدعلی خوش لفظ میباشد.محتوای اصلی كتاب« وقتی مهتاب گم شد»روایت نوجوانی است كه علی رغم سن كم عهدهدارمسئولیتهای سنگینی در دوران جنگ شدوازتمام مسئولیتهای خود سربلند بیرون آمد
درباره ی نویسنده : حمید حسام در سال 1340 در همدان چشم به جهان گشود. وی تحصیلات دانشگاهی خود را در مقطع كارشناسی ارشد در رشته ادبیات فارسی از دانشگاه تهران به پایان رساند. وی نیز همانند بسیاری از نوجوانان آن دوران، نوجوانی خود را در میدانهای جنگ سپری نمود و همین عامل نیز باعث شد تا به مسئله دفاع مقدس به شكل جدیتری بپردازد. از جمله دیگر آثار این نویسنده میتوان به راز نگین سرخ، غواصها بوی نعنا میدهند، مسیح رزم، دلیل و دهلیز انتظار اشاره نمود.
كتاب «وقتی مهتاب گم شد» نوشته ی حمید حسام دربرگیرنده زندگی سردارشهیدعلی خوش لفظ میباشد.محتوای اصلی كتاب« وقتی مهتاب گم شد»روایت نوجوانی است كه علی رغم سن كم عهدهدارمسئولیتهای سنگینی در دوران جنگ شدوازتمام مسئولیتهای خود سربلند بیرون آمد .وقتی مهتاب گم شد روایتگر مادران و همسران وفادار و از خود گذشتهای است كه درد و رنج ناشی از جنگ را چشیدند. از طرفی روایتگر پدران دلسوختهای است كه فرزندان عزیزتر از جان خود را روانه میدانهای جنگ كرده و در نهایت آنها را به خاك سپردند.
بخش هایی از این كتاب را در زیر بخوانید .
روزهای پشت جبهه روزهای سختی بود. مثل اسپند روی آتش شده بودم. مادرم عادت كرده بود كه بعد از سه ماه جبهه بیش از دو سه هفته در شهر نمانم. گاهی از سر دلتنگی میگفت: حداقل یكی دو شب هم مهمان خانه باش. مگر تو خادم مسجدی كه شبها هم آنجا میخوابی؟ بچه بودم و كلهشق. عمق مهر مادری را نمیفهمیدم. حاضرجوابی هم میكردم.
مگر خادم مسجد بودن عیب و عار است؟
در پایگاه وقتم با جلسات دعا و ذكر خاطره از عملیاتها میگذشت و آن چیزی كه برنامهها را قطع میكرد اذان و نماز بود. مادرم راست میگفت. مثل خادم مسجد شده بودم. شبها هم آموزش كنگ فو و كشتی كج میدادم و تازه، آخر وقت، سركشی به خانوادهی شهدا آغاز میشد و بعد از نگهبانی و ایست بازرسی سر خیابان. گوشبهزنگ هم بودم كه اگر خبری از عملیات میشود راهی جبهه شوم.
همان روزها بود كه سعید دو روزی را دیدم كه با كلیشهی عكس شهدا را به شكل هنرمندانهای درست كرده بود. در بین عكس شهدا كلیشهی حبیب و حاجبابا هم بودند. آنها را برداشتم و تا یك هفته كارم استفاده از آن كلیشه و تزیین درودیوار با عكس این دو شهید بود. اردیبهشت ماه سال 1362 بود و بچههای محل حالا به اندازهی ظرفیت یك مینیبوس، آمادهی جبهه بودند. همه نوجوان بودند و دانشآموز و بیشترشان اولین حضور را در جبهه تجربه میكردند. دوست داشتند همراه من باشند و مشتاقتر از همه، بهرام عطائیان. بهرام گاهوبیگاه میگفت: علی، خیلی نامردی. اگر بروی ردّ كار خودت، هرجا رفتی من هم با تو هستم. من از اعزام مجدد و گرفتن برگه از بسیج خسته شده بودم و آرزو داشتم به خیل پاسداران بپیوندم و به طور دائمی در جبهه باشم. پوشیدن لباس سپاه برایم یك رویا بود. دنبال سعید اسلامیان بودم كه برای جذب به سپاه معرف من شود. اتفاقاً داخل پذیرش سپاه پیدایش كردم. پرسید: چه خبر؟