رمان دردناك شنل پاره بیشباهت به زندگی خود او نیست. نینا در خانوادهای مرفه در پتربورگ به دنیا آمد و در نوجوانی شاهد انقلاب و فروپاشی نظم حاكم بر جامعه روسیه بود.
درباره ی نویسنده : نینا بربروا یك نویسنده، شاعر، و پدیدآور اهل روسیه بود. وی در 26 ژوئیه 1901 از پدری ارمنیتبار و مادری روس در سنپترزبورگ به دنیا آمد. از بربروا رمانهای همنواز،نوازنده همراه و بیماری سیاه و شنل پاره را میتوان نام برد.
رمان دردناك شنل پاره بیشباهت به زندگی خود او نیست. نینا در خانوادهای مرفه در پتربورگ به دنیا آمد و در نوجوانی شاهد انقلاب و فروپاشی نظم حاكم بر جامعه روسیه بود. او در گرماگرم انقلاب با مفهوم نابرابری اجتماعی آشنا شد و سختی و محرومیت را با گوشت و پوست خود حس كرد.
پس از انقلاب اكتبر بود كه به دلیل فشارهای سیاسی و تنگ فضای فرهنگی، مجبور شد سرزمین مادری را ترك كند و رهسپار تبعید شود. نینا كتاب شنل پاره را مانند دیگر آثار داستانی خود در زمان اقامت در فرانسه نوشت كه سالها جز روسیزبانان مخاطب دیگری نداشت. این اثر پس از ترجمه به زبان فرانسوی توانست به موفقیتهای زیادی دست پیدا كند.
پشت جلد كتاب آمده است:
شنل كهنه را از یك صندوق قدیمی بیرون آوردیم كه در خانهی پدربزرگ ماندگار شده بود. با وجود قدیمی بودن و بیدخوردگی، باشكوه است. میتوان خود را سر تا پا در میان آن پوشاند و از سرما مصون ماند. ما بلایای زیادی را از سر گذرانده بودیم. از هیچچیز نمیهراسیدیم و مصیبتهای دیگری نیز در پیش داشتیم. دعاها را فراموش كرده بودیم. زندگی امیدها را از ما ستانده بود. دعاها و امیدها از میانمان رخت بربسته بودند، بیبازگشت. امروز زمانهی دیگری است. من باید به سویی بروم و تو به سویی دیگر. ما این شنل كهنه را دو پاره خواهیم كرد.
داستان این كتاب كه از زبان ساشا روایت میشود، روایت نسلی بیرؤیا است، نسلی تباهشده، نسل انقلاب روسیه و جنگهای بزرگ جهانی كه داستانی شبیه همان شنل كهنه را دارند. شنلی كه زمانی میتوانست باشكوه باشد اما سرنوشت دیگری در انتظار آن است.
ساشا، دختر كوچكتر خانواده، داستان را از زمانی آغاز میكند كه مادر خانواده از دنیا میرود و همراه با این اتفاق رنج و سختی آغاز، پدر دیوانه و تغییرات بزرگ و كوچك شروع میشوند.
مادرم در درمانگاهی سرد و خلوت در پتربورگ مرد. در عرض دو ماه، زندگی ما زیر و رو شد، و خودمان نیز. (كتاب شنل پاره – صفحه 13)
زندگی اما ادامه دارد و ساشای نُه ساله هنوز ابتدای راه است. فوت مادر ضربه سختی بود، ولی ضربههای سختتری نیز وجود دارد. خواهر ساشا كه اهمیت زیادی در زندگی او دارد پس از مدتی تصمیم میگیرد با مردی ازدواج كند و از خانواده جدا شود. اتفاقی كه ضربه دیگری به ساشا وارد میكند.
بخش اول داستان زندگی ساشا همراه با همه سختیهای آن در روسیه رخ میدهد. اما پس از مدتی خانواده ساشا به فرانسه نقل مكان میكنند و بخش دوم زندگی ساشا آغاز میشود. بخشی كه با ورود به پاریس انتظار میرود بهتر از بخش اول باشد چراكه پاریس چیزهای متفاوتی تداعی میكند و به طور حتم باید بهتر از روسیه باشد اما آیا واقعا میتوان از انقلاب روسیه گذر كرد و در دنیایی بهتر و به دور از جنگ زندگی را ادامه داد؟
پاریس، پاریس. كلمهای كه ابریشم، خوشپوشی، فراغت و جشن را تداعی میكند، چیزی درخشان و جوشان مثل شامپانی. شهری كه در آن همهچیز زیبا، شاد و سكرآور است، هر جا مینگری دانتل میبینی، در هر قدم صدای خشخش دامنی میشنوی. با این كلمه گوشها صدا میكنند و چشمها تار میبینند. من به پاریس میروم. ما به پاریس وارد میشویم. ما اكنون در پاریس زندگی میكنیم… ولی آنچه من از روز اول در پاریس دیدم كمترین شباهتی به ابریشم، دانتل و سامپانی نداشت. (كتاب شنل پاره – صفحه 43)
جملاتی از متن كتاب را در زیر بخوانید .
در هیجده سالگی، هر كاری كه میكرد این معنا را میرساند كه جایی در زندگی، خوشبختی غیرمنتظرهای وجود دارد. (كتاب شنل پاره – صفحه 16)
در ده سالگی، قوی بودم، با دستهای سرخ و صدای كلفت، یك كلاه فنلاندی به سر داشتم و یك جفت چكمهی نمدی به پا. هدف زندگی كودكانهام تهیه مواد غذایی و حمل آن به خانه بود. (كتاب شنل پاره – صفحه 18)
من در آن كوچه سالها زندگی كردم، نه یك، سه، پنج یا حتی ده سال. من در آنجا شانزده سال از زندگیام را به نگاه كردن از پشت پنجره، به استنشاق دود سیاه كارگاه گذراندم. سالهایی شبیه به هم، كه میشد یكی را به جای دیگری گرفت،آونگِ در نوسان میان بهار و تابستان، پاییز و زمستان، كه مستطیل یكنواخت زمان را میساخت و من در میان آن همچون كسی كه در قفس است، با حقارتی یكسان به سر و صدای كارخانه و سكوت یكشنبه گوش میسپردم. (كتاب شنل پاره – صفحه 44)
در تمام طول زندگیام در پاریس، خاطرهای را نگاه داشتم كه در من زندگی میكرد و نفس میكشید، گاه تغییر شكل مییافت، بزرگ میشد، قدرت میگرفت و گاه تضعیف و ذوب میشد تا دوباره جان بگیرد. این خاطره در من حضور داشت و اغلب به من حس خوشبختی میداد. مرا مطمئن میكرد كه وجود همدلیِ جدی و پرمهر میان انسانها ممكن است. (كتاب شنل پاره – صفحه 52)
میدانم كه در این زندگی سیاه، در عین آنكه ضعیف و پیر و كودن میشوم، با نیرو و تب و تاب خاصی در كمین آنم. این چیز را كه، به رغم ناملایمات، مثل بیست سال پیش در من زنده میشود، اگرچه بسیار گنگ و سنگین است، میتوان میل به بزرگمنشی، عطشِ خردمندی، عشق و حقیقت نامید. این كلمات بیانگر چیزهای متفاوتی نیستند، بلكه اجزای كلِ بیپایانی هستند كه من از برابر آن میگذرم بدون این كه آن را ببینم. (كتاب شنل پاره – صفحه 78