كتاب فروخته شده اثر ی از پاتریشیا مك كورمیك، داستان غمانگیز و دردآلود دختری به نام اما است كه ناپدری ظالمش او را به مبلغی ناچیز میفروشد.
درباره ی نویسنده: پاتریشیا مك كورمیك، زاده ی 23 می 1956، روزنامه نگار و نویسنده ی آمریكایی است.مك كورمیك، دانش آموخته ی كالج روزمونت است. او در سال 1985 مدرك خود را از دانشكده ی روزنامه نگاری دانشگاه كلمبیا دریافت كرد.
كتاب فروخته شده اثر ی از پاتریشیا مك كورمیك، داستان غمانگیز و دردآلود دختری به نام اما است كه ناپدری ظالمش او را به مبلغی ناچیز میفروشد.
موضوع اصلی رمان فروخته شده (sold) قاچاق انسان است كه در تمامی مناطق جهان اتفاق میافتد. بنابر آخرین تحقیقات صورت گرفته شده 2.5 میلیون نفر قربانی قاچاق میشوند كه حدود 80 درصد آنها زن و 50 درصد آنها كودكان صغیر هستند. براساس تخمین وزارت امور خارجه آمریكا سالیانه تقریباً نیم میلیون كودك برای تجارت جنسی در سراسر دنیا قاچاق میشوند. خانوادههای فقیر نپالی، هر سال دوازده هزار دختر را به باندهای بینالمللی فحشا میفروشند. نپال یكی از فقیرترین ملتهای دنیاست كه بیشتر بر كمكهای خارجی تكیه دارد و بیش از نیمی از جمعیت آن زیر خط فقر هستند. نرخ بیكاری در نپال بسیار بالاست و اكثر مردم در جستوجوی كار به هندوستان میروند. كشاورزی مهمترین صنعت نپال است و توریسم نیز در آنجا اهمیت فراوان دارد.
اِما دختری مظلوم است كه در كوهستانهای نپال متولد و بزرگ شده و پدرش او را به مبلغی ناچیز فروخته است؛ اِما تصور میكند كه قرار است زندگیِ بهتری داشته باشد، دخترك دلخوش است كه در شهر، با خدمتكاری در منزل بانویی ثروتمند، دستمزدی خواهد گرفت و با آن به خانوادهی فقیرش كمك خواهد كرد، اما ناباورانه از عشرتكدهای در یكی از شهرهای هند سردرمیآورد. فروخته شده با بیانی صمیمی و كودكانه، گاهی به زبانی شعرگونه، مخاطب را با بیقراری به دنبال خود میكشاند.
بخش هایی از این كتاب را در زیر بخوانید .
وقتی آن دختر پوست تیره به اتاق من میآید، من دارم آرایشم را پاك میكنم. او میگوید: اصلاً فكر كردی كه داری چكار میكنی؟
من دارم میروم خانه.
چشمان گستاخ او تیره میشود. من به او میگویم: اشتباه شده، من به اینجا آمدم كه خدمتكار یك خانم ثروتمند باشم. این آن چیزی است كه شما گفته بودید.
پس از لحظهای، «ممتاز» با آن صورت انبه شكلش كه از شدت خشم صورتی رنگ شده است، جلوی در ظاهر میشود: میدانی چه كار داری میكنی؟ من میگویم: دارم میروم. من به خانه برمیگردم.
«ممتاز» میخندد و میگوید: خانه؟ چطور میخواهی به آنجا برسی؟
من نمیدانم.
او میگوید: راه خانه را بلدی؟ پولی برای خرید بلیط قطار داری؟ میتوانی به زبان مردم اینجا صحبت كنی؟ هیچ فكر كردی كجا هستی؟
قلبم مثل صدای تند باران در موسم بارندگی به شدت میتپد و شانههایم طوری میلرزند كه انگار سرمای شدیدی خوردهام.
او میگوید: تو دختر نادان دهاتی! تو هیچ چیز نمیدانی. میدانی؟
من بازوهایم را با تمام قدرت به دور خودم میپیچم. اما لرزش من متوقف نمیشود. «ممتاز» میگوید: خوب پس اینطور. و دفترچهی یادداشتش را از جلیقهاش بیرون میكشد و میگوید: بگذار برایت توضیح بدهم. تو الان مال من هستی. من پول خوبی برای تو پرداختم.
او صفحهای از دفتر یادداشتش را باز میكند و به یادداشت ده هزار روپیهای اشاره میكند و میگوید: تو مردها را به اتاقت راه میدهی و هر چه از تو بخواهند، انجام میدهی. تو مثل دخترهای دیگر اینجا كار میكنی تا این كه بدهیات را پرداخت كنی.
حالا دیگر سرم به دوران افتاده. اما من تنها یك چیز میبینم: عددهای نوشته شده در دفترچهی یادداشت را.
من تلاش میكنم اشك بریزم و صدای گمشدهام را بازیابم.