كتاب باده ی كهن روایتی است از زندگی دكتر آدمیت كه تازه از فرنگ بازگشته است در پی یك پیشنهاد خوب كاری و دریافت دستمزد هنگفت به آبادان میرود تا آنجا در بیمارستان شركت نفت به كار مشغول شود.
درباره ی نویسنده : اسماعیل فصیح (2 اسفند 1313 در تهران - 25 تیر 1388 در تهران) داستاننویس و مترجم ایرانی بود. وی در دهههای شصت و هفتاد جزو پرفروشترین نویسندگان معاصر بود. رمانهای شراب خام، داستان جاوید، ثریا در اغما و درد سیاوش و كتاب باده ی كهن از آثار او بهشمار میروند.
كتاب باده ی كهن روایتی است از زندگی دكتر آدمیت كه تازه از فرنگ بازگشته است در پی یك پیشنهاد خوب كاری و دریافت دستمزد هنگفت به آبادان میرود تا آنجا در بیمارستان شركت نفت به كار مشغول شود. داستان در سال 70 رقم میخورد شهر جنگزده آبادان بسیار ویران و پریشان است. آدمیت 55 ساله كه در حال حاضر تنها زندگی میكند با پری كمالی آشنا میشود كه قصد دارد با دكتر ازدواج كند و از این طریق او را بیشتر با اسلام آشتی دهد و او را با مسیر عرفان آشنا سازد.
بخش هایی از رمان « باده ی كهن » را در زیر بخوانید :
باورنكردنی بود، ولی جمع و جور كرد و با او رفت. وقتی بیرون میآمدند، خانم پری كمالی از تلفن نزدیك در با یك نفر در یكجا صحبت كرد. درحالی كه او مشغول تلفن بود، دكتر آمد بیرون و زائر حامل را مرخص كرد و گفت خودش ماشین را میبرد. پری كمالی امشب تنهایی میخواست. در سرتاسر ماشین روی جلوی در ورودی، بهجز دو تویوتای سفید خالی پارك شده چیز دیگری نبود، همهجا خالی بود، پرنده پر نمیزد. زائر «چشم، آقا» گفت و راه افتاد و در انتهای سوت و كوری جلوی گیت محو شد.
هنوز شفق طلایی خلیج روی بلوار فلكه بزرگ و ولنگ و باز جلوی در ورودی بزرگ بیمارستان پهن بود، كه آنها بهطرف ماشین آمدند. دكتر قبل از اینكه از دفترش بیرون بیایند كیف سامسونت را، كه دفترچههای بانك و كارت كردیت و گذرنامه و سایر مدارك در آن بود بهجز شناسنامهاش را در كشوی میزش قفل كرده و كلید را برداشته بود، و حالا احساس سبكبالی و آرامش خوبی میكرد... مثل سالهای اول دانشجوییاش كه با دخترهای همكلاسی میرفتند جایی بستنی بخورند.
خوب، اول كجا بریم؟ در ماشین را برای او باز كرد، خودتان گفتید اول میگوییم بسمالله. شما باید به كلمات رمز بیشتر عادت كنید. بعد گفت: آنگاه كارهای لازم... من زنگ زدم حاجآقا گفتند محبت میكنند، اجازه میدهند در خدمت باشیم. اگر زودتر برویم شاید قبل از نماز مغرب ما را ببینند.
در بخش دیگری از متن آمده:
عالیه... من همینجا وضو میگیرم... بعد گفت: «هنوز باورم نمیشه كه شما برگشتی، و این ترتیبات... به این سادگی... یك نفر توی وجود من كمكم به خداوندگار غیب كه سهل است، به معجزههای سماوی هم داره اعتماد پیدا میكنه. گفتم كه كجاش رو دیدی... روسری سفت و محكم سیاهش را برای اولین بار جلوی روی او درآورد. بعد دست برد سنجاق را از بالای موهای بلوطی كمی مایل به طلایی خیلی بلند كشید. گیسوان را روی شانه راست رها ساخت، بعد كمی پوش كرد. گفت: «تا شما مشغولی، من یه چیز كوچكی كه درست كردهام میارم، بعد میشینیم، همهچیز را باور میكنی... فعلا برو پیش خدا. سپاس بگذار. نماز خیلی خوب چیزیه. چشمك زد.
قبله هم كه این طرفه نه؟ به پنجره رو به جنوب اشاره كرد، كمی طرف غرب، راست. شما درواقع حالا انقدر نزدیكی كه میتونی كعبه رو در جنوب اون صحرا احساس كنی.»
دكتر ساك دستیاش را باز كرد و پس از اندكی جستجو قوطی مخملی كوچكی را درآورد كه در آن گردنبند كوچكی بود. گفت: «من الان خیلی چیزها رو میتونم احساس كنم.» به چشمهای زیبای او نگاه كرد، بعد گردنبند «الله» را به او هدیه كرد و گفت: «شما به این نیاز نداری... من نیاز داشتهام. اما خواهش میكنم شما آن را برای من به گردنت نگهدار.» پری كمال با لبخند گردنبند را گرفت، گفت: «خیلی ممنون... خوشحالم با خریدن این به فكر من بودی.» و الله گردن بند را به نرمی بوسید. ما را همه مقصود به بخشایش حق بود / المنت لله كه به مقصود رسیدیم...».