عامه پسند

در رمان عامه پسند با كارآگاهی طرف هستیم كه هم از دنیای اطراف خود ناراضی است و هم از دنیای درون خود. با كارآگاهی طرف هستیم كه خود را شلغم می داند و آدم های این دنیا را غمگین و افسرده تلقی می كند.

1398/02/11
|
15:29

درباره نویسنده : هاینریش چارلز بوكوفسكی شاعر و داستان‌نویس آمریكایی متولد آلمان است.
نوشته‌های بوكوفسكی به شدت تحت تأثیر فضای لس آنجلس، شهری كه در آن زندگی می‌كرد قرار گرفت. او اغلب به عنوان نویسندهٔ تأثیرگذارِ معاصر نام برده می‌شود و سبك او بارها مورد تقلید قرار گرفته‌است. بوكوفسكی، هزاران شعر، صدها داستان كوتاه، و 6 رمان، و بیش از پنجاه كتاب نوشته و به چاپ رسانده‌است.
رمان عامه پسند یك كتاب فوق العاده به سبك زیبای بوكفسكی است. رمانی كه سرتاسر آن نوشته های پوچ و بیهوده دیده می شود. رمانی كه بوی مرگ می دهد.
در رمان عامه پسند با كارآگاهی طرف هستیم كه هم از دنیای اطراف خود ناراضی است و هم از دنیای درون خود. با كارآگاهی طرف هستیم كه خود را شلغم می داند و آدم های این دنیا را غمگین و افسرده تلقی می كند.

نیكی بلان چندین مشتری دارد كه باید به كار همه آن ها رسیدگی كند چرا كه مهلت اجاره دفترش تمام شده است و به پول احتیاج دارد. نخستین مشتری او، زنی زیبا و افسونگر به نام “بانوی مرگ” است كه مورد عجیبی است. او به دنبال شخصی به نام “سلین” است. “سلین” نویسنده ی فرانسوی است كه چند سال پیش مرده است اما بانوی مرگ اصرار دارد كه بلان او را پیدا كند.

در ادامه رمان عامه پسند نیكی بلان با مشتری های عجیب تری هم برخورد می كند. مثلا مردی از او می خواهد كه از خیانت همسرش پرده بردارد و یا مرد دیگری كه قصد دارد از شرّ یك زن، كه به ادعای خودش یك فضایی در پوشش انسان است، رهایی یابد.

اما آخرین و اصلی ترین معمای كارآگاه بلان در رمان عامه پسند حل مسئله “گنجشك قرمز” است.

قسمت هایی از متن رمان عامه پسند را در زیر بخوانید :
قدیما زندگی شخصی نویسنده‌ ها از نوشته‌ هاشون جالب‌ تر بود. امروزه روز نه زندگی‌ هاشون جذابه نه نوشته‌ هاشون.

بعضی وقت‌ ها فكر می‌كنم كه اصلا نمی‌ دانم كی هستم. خیله خب، من نیكی بلان هستم. ولی خیلی هم مطمئن نباش. ممكن است یك نفری تویِ خیابان داد بزند: هی هری! هری مارتل! من هم احتمالا جواب می‌دهم: چیه؟ چی شده؟ منظورم این است كه می‌ توانم هر كسی باشم.

پدرم به من گفته بود كه احتمالاً همیشه شكست خواهم خورد. خودش هم یك بازندهٔ مادرزاد بود. كار از بیخ ایراد داشت.

اغلب بهترین قسمتهای زندگی زمانی بوده اند كه هیچ كاری نكرده ای و نشسته ای درباره ی زندگی فكر كرده ای. منظورم اینست كه مثلا می فهمی كه همه چیز بی معناست، بعد به این نتیجه می رسی كه خیلی هم نمی تواند بی معنا باشد. چون تو می دانی بی معناست و همین آگاهی تو از بی معنا بودن، تقریبن معنایی به آن می دهد.می دانی منظورم چیست؟ بدبینی خوش بینانه.

رفتم دستشویی. بدم می‌ آمد خودم را آینه تماشا كنم، ولی نگاه كردم. افسردگی دیدم و شكست. دوتا كیسه‌ سیاه گود گرفته زیر چشم‌ هایم بود. دو چشم ریز و وحشت زده، چشم‌ های موشی كه گربه‌ ای عوضی به دامش انداخته. گوشت تنم انگار زنده نبود. به نظر می‌ رسید از اینكه جزئی از من است حالش به‌هم می‌ خورد. ابروهایم به سمت پائین تاب برداشته بودند. پیچ خورده بودند. به نظر می‌ رسید مجنون شده‌اند. موهای ابروی مجنون. افتضاح بود. قیافه‌ام وحشتناك بود… دندان‌ ها. عجب چیزهای وحشتناكی بودند. مجبور بودیم كه بخوریم ، بخوریم و بازهم بخوریم. همه‌مان نفرت انگیز بودیم. سرنوشت همه ما همین بود. ..

یكی از چیزهایی كه آدم‌ ها را دیوانه می‌كند همین انتظار كشیدن است. مردم تمام عمرشان انتظار می‌ كشیدند. انتظار می‌ كشیدند كه زندگی كنند، انتظار می‌ كشیدند كه بمیرند. توی صف انتظار می‌ كشیدند تا كاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می‌ ماندند و اگر پولی در كار نبود سراغ صف‌ های درازتر می‌ رفتند. صبر می‌ كردی كه خوابت ببرد و بعد هم صبر می‌ كردی تا بیدار شوی. انتظار می‌ كشیدی كه ازدواج كنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می‌شدی. منتظر باران می‌ شدی و بعد هم صبر می‌ كردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می‌ شدی و وقتی سیر می‌ شدی باز هم صبر می كردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان‌ پزشك با بقیهٔ روانی‌ ها انتظار می‌ كشیدی و نمی‌ دانستی آیا تو هم جزء آن‌ ها هستی یا نه.

دسترسی سریع