فصلی از یك رمان : رمان « نامیرا » اثر صادق كرمیار « نامیرا »

«نامیرا» داستانی شخصیت‌محور است؛ رمانی با خرده‌روایت‌هایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدم‌ها. این روزگار است كه آدم‌ها را در محك انتخاب شدن و انتخاب كردن می‌گذارد و نویسنده‌ی نامیرا فقط تصویرساز صادق این رویدادهاست.

1398/02/09
|
15:45

درباره ی نویسنده :
صادق كرمیار (زاده 1338 در تهران) نویسنده و كارگردان ایرانی است. كرمیار با نوشتن رمان‌هایی مانند «نامیرا» و «دشت‌های سوزان» و نیز كارگردانی سریال‌هایی همچون یك روز قبل و خاطرات مرد ناتمامشناخته می‌شود.
امروز درحاشیه ی بازدید مقام معظم رهبری از سی و دومین نمایشگاه بین المللی كتاب ، كتاب مستوری اثر صادق كرمیار به معظم له اهدا شد و ایشان با اشاره به دیگر آثار این نویسنده فرمودند :« آقای كرمیار دو كتاب دیگر با اسم «درد» و «نامیرا» دارد كه كتاب نامیرا كتاب بسیار خوبی است و توصیه می‌كنم حتماً بخوانید.»
به همین مناسبت قصد داریم امروز به معرفی رمان « نامیرا » بپردازیم .
كتاب نامیرا پیش تر در سایت Khamenei.ir معرفی شده بود .
درباره رمان « نامیرا »
بیش از هر چیز اسم كتاب است كه خواننده را مشغول می‌كند؛ ابتدا به ذهن می‌رسد «نامیرا» فقط اسمی هنری است كه برای جلب مخاطب انتخاب شده و یا ناشر و نویسنده خواسته‌اند ابهام داستان را زیاد كنند. اما كتاب را كه تا انتها بخوانی معلوم می‌شود «نامیرا» ریشه در مفهوم «كل یوم‌ عاشورا و كل ارض كربلا» دارد. مفهومی كه می‌گوید پهنه‌ی سرزمین كربلا به اندازه‌ی كل زمین وسعت پیدا كرده و عاشورا همیشه نمیراست.

«نامیرا» داستانی شخصیت‌محور است؛ رمانی با خرده‌روایت‌هایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدم‌ها. این روزگار است كه آدم‌ها را در محك انتخاب شدن و انتخاب كردن می‌گذارد و نویسنده‌ی نامیرا فقط تصویرساز صادق این رویدادهاست. نویسنده‌ی كتاب را به سبك رمان‌های كلاسیك با شروعی آرام آغاز می‌كند، تصویرسازی می‌كند، شخصیت‌ها را یك به یك وارد داستان می‌كند، آن‌ها را معرفی می‌كند و با داستان پیش می‌برد. «نامیرا» اسیر اختلاف روایت‌های تاریخی نشده و البته از عقبه‌ی تحقیقی درستی بهره برده است.

«نامیرا» داستان عاشقانه هم دارد و نویسنده آگاهانه درام و رمانس را در كتابش خوب پرداخته است. «عشق» در نامیرا عشق بازاری نیست؛ آنجایی كه سلیمه دختر عمرو بن‌حجاج با ربیع پیمان زناشویی می‌بندد و خوشحال است كه همسرش محب علی و اولاد اوست و خشمگین می‌شود كه چرا پدرش به حسین علیه‌السلام پشت كرده است. این عشق آن قدر قوی است كه وقتی ربیع كارش به تردید می‌كشد، سلیمه هشدار می‌دهد كه پیوند آن دو از سر حب علی و حسین علیهماالسلام است.

در داستان كسانی را می‌بینیم كه در لحظه‌های آخر به كاروان امام می‌رسند و البته چه خوش می‌رسند. اینان مدیون یك لحظه محاسبه‌ی درست هستند تا بسوی امام بروند و البته می‌روند و می‌توانند با امام باشند.

داستان «نامیرا» تمامی ندارد اما تو باید تا انتهای كتاب بخوانی تا حس كنی چرا «اَنَس بن‌حارث كاهلی» خیلی قبل‌تر از واقعه‌ی عاشورا در كربلا به انتظار امامش نشسته است. اَنَس این‌قدر افق بلندتری دارد كه به «عبدالله بن‌عمیر» هم هشدار می‌دهد حرامیان و مسلمانان و مشركان به زودی یكی می‌شوند! و بر بهترین خلق خدا هجوم می‌آورند.
بخش هایی از این كتاب را در زیر بخوانید :
ماه كم‌كم از زیر ابری تیره بیرون می‌آمد. پای بركه‌ای كوچك، آتش بلندی برپا بود و عبدالله بن عمیر و ام‌وهب كنار آتش نشسته بودند و پای سفره‌ای مختصر شام می‌خوردند. اسب‌های آن دو به درختی در حاشیه بركه بسته بود. تنها صدای هرم آتش و سوختن خس و خاشاك و چوب‌های خشك درون آتش به گوش می‌رسید. ام‌وهب میل چندانی به خوردن نداشت و این را عبدالله درك می‌كرد، اما به سكوت می‌گذراند. بی‌میلی ام‌وهب كم‌كم كلافگی او را شدت داد و یكباره از پای سفره برخاست و به كنار بركه رفت و به زانو نشست. به عكس ماه در بركه چشم دوخت. ام‌وهب زانو به بغل خیره‌ی آتش بود. عبدالله ناگهان صدای چكاچك شمشیرها و نیزه‌ها را شنید. یكباره از جا پرید و به ام‌وهب نگریست كه هم‌چنان آرام نشسته بود و به آتش می‌نگریست. صدا قطع شد، اما عبدالله آرام به سراغ شمشیرش رفت و آن را از نیام بیرون كشید. ام‌وهب از رفتار او حیرت كرد و با تعجب برخاست.

عبدالله گفت: «شنیدی؟»
«نه! چیزی نشنیدم.»
عبدالله به اطراف چشم انداخت و در تاریكی بیابان اطراف را پایید بار دیگر صدای سم اسب به گوش رسید و این بار هر دو شنیدند و با دقت به جهت صدا رو برگرداندند. از عمق تاریكی، سواری نزدیك شد. عبدالله به ام‌وهب اشاره كرد كه كنار اسب‌ها پناه بگیرد و خود آرام به سمت سوار رفت. سوار نزدیك‌تر شد و وقتی عبدالله را در حالت هجوم دید، همان جا ایستاد و گفت:
«سلام برادر، من مسافری هستم از راهی دور؛ می‌خواهم به كوفه بروم از راه آمده مطمئن نیستم.»

عبدالله با بدگمانی به او نگریست و سپس اطراف را زیر نظر گرفت و انگار به دنبال سواران دیگری بود كه با غریبه همراهند. سوار ام‌وهب را دید. گفت:
«من تنها هستم برادر راه كوفه را به من نشان بده، زحمت دیگری برایت ندارم!»
ویكباره اسبش -كه معلوم بود راه درازی را یك‌نفس آمده بود- نقش زمین شد و سوار را بر زمین زد. سوار كه دست‌كمی از اسب نداشت، پایش زیر اسب ماند و فریاد كشید. عبدالله هنوز تردید داشت. ام‌وهب جلو آمد و با تعجب به خیرگی عبدالله نگریست:
«عبدالله!»
عبدالله تازه به خود آمد و به كمك مرد رفت. ام‌وهب نیز دوید و دهانه اسب را گرفت و آن‌را جابه‌جا كرد و عبدالله زیر بغل مرد را گرفت و او را بیرون كشید. غریبه بی‌حال و خسته روی دست عبدالله ماند. او را كشان‌كشان تا پای آتش برد و ام‌وهب، مشك آب را آورد و عبدالله به او آب داد. كمی به حال آمد و وقتی خود را پیدا كرد، سراسیمه دستی به سینه‌اش كشید و از وجود چیزی در زیر لباسش مطمئن شد. عبدالله و ام‌وهب به یكدیگر نگاه كردند. مرد دوباره از حال رفت. عبدالله او را روی پلاسی خواباند. ام‌وهب رواندازی آورد و به عبدالله داد. گفت:
«پیداست چیز گرانبهایی با خود دارد.»
«خدا به او رحم كرد كه گرفتار راهزنان نشد.»

عبدالله روانداز را روی مرد كشید و خود كنارش نشست و به درخت تكیه داد. بعد رو به ام‌وهب گفت:
«تو استراحت كن كه فردا راه درازی در پیش داریم! من مراقب او هستم.»
ام‌وهب زیر تخته سنگی دراز كشید و عبدالله در حالی كه به مرد می‌نگریست و می‌اندیشید، كم‌كم به خواب فرو رفت و دوباره رویایی را دید كه پیش‌تر دیده بود. همان غبار و دود و آتش و برق تیز شمشیرها و نیزه‌هایی كه بالا و پایین می‌رفتند و خون‌آلود می‌شدند، رودی خروشان، تیرهایی كه از هر طرف به آسمان می‌رفتند، سم اسبانی كه در میدان جنگ در هم می‌آمیختند، خیمه‌هایی كه در آتش می‌سوختند، رودی خروشان كه آب در آن سرخ و خونرنگ می‌شد.
یكباره عبدالله وحشت‌زده چشم باز كرد و ام‌وهب را كنار خود دید كه سعی می‌كرد او را بیدار كند. عبدالله جای مرد را خالی دید و به هراس افتاد. ام‌وهب به كنار بركه اشاره كرد. مرد كنار بركه زانو زده بود و سر و صورت خود را می‌شست. عبدالله با احتیاط بلند شد و منتظر ماند. ام‌وهب احساس كرد كه عبدالله ترسیده است. گفت:
«این مرد تنهاست عبدالله! تاكنون ندیده‌ام از مردی تنها و خسته این گونه بترسی!»

عبدالله به تندی سر گرداند و به ام‌وهب نگریست. گفت:
«ترس؟! نه! من از او نمی‌ترسم! اما... اما حضور او مرا از چیزی می‌ترساند. دوباره همان كابوس، خدایا این چه دلشوره‌ای است كه سینه‌ام را می‌درد.»
مرد آرام از كنار بركه بلند شد. به سراغ اسبش رفت و به سر و گوش او دست كشید. با مشك، آب به صورت و دهان اسب پاشید. بعد با مهر به عبدالله نگریست و گفت:
«اهل كوفه‌اید، یا شما هم مسافرید؟»
«ما اهل كوفه‌ایم، اما تو كه از راه دوری آمده‌ای، از كوفه چه می‌خواهی؟»
«من همان می‌خواهم كه همه‌ی اهل كوفه می‌خواهند.»
و كنار آتش كه اكنون رو به خاموشی داشت، نشست و به اسبش نگاه كرد. عبدالله گفت:
«پس تو هم خبر حمله‌ی مسلم و یارانش را به قصر ابن‌زیاد شنیده‌‌ای!»

مرد جا خورد. به تندی از جا پرید:
«مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟!»
و مستأصل به اسب نگریست. ام‌وهب گفت:
«ابن‌زیاد هانی را كشت و راهی جز جنگ برای كوفیان نماند!»
مرد ناباور نگاهی به عبدالله و همسرش انداخت و بعد به تندی به سراغ اسب رفت و كوشید آن را از جا بلند كند، اما اسب بی‌حال‌تر از آن بود كه بتواند برخیزد. عبدالله به سوی مرد رفت. حالا كاملاً دریافته بود كه مرد غریبه، مسافری عادی نیست. پرسید:
«تو كه هستی مرد؟!»
مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت:
«اسبت را به من بفروش! هر بهایی بخواهی می‌دهم.»
عبدالله گفت: «اگر برای یاری مسلم این چنین عجله داری. بدان كه بی تو هم بر این‌زیاد چیره خواهند شد!»
مرد گفت: «اما من می‌خواهم مسلم و كوفیان را از جنگ باز دارم تا امام به كوفه برسند.»

ام‌وهب پیش آمد و گفت:
«پیش از تو عبدالله این كار را كرده، اما بی‌فایده است.»
«عبدالله؟!»
«آری من بسیار كوشیدم تا كوفیان را از جنگی بی‌حاصل باز دارم، اما كینه‌های كهنه، چشم‌های آنان را كور كرده، تا مسلم را به ریختن ابن‌زیاد وا داشتند؛ كه اگر چنین شود، بار دیگر میان شام و كوفه جنگی خونین به راه خواهد افتاد.»
مرد گفت: «پس شما در این بیابان چه می‌كنید؟»
عبدالله گفت: «ما به فارس باز می‌گردیم، تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.»
مرد لحظه‌ای در چشمان عبدالله خیره شد. بعد گفت:
«شما از چه می‌گریزید؟! اگر همه‌ی ما كشته شویم، بهتر از آن است كه مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.»
و با پای پیاده به راه افتاد و دور شد. عبدالله مبهوت ماند و لحظه‌ای بعد به تندی دوید و خود را به مرد رساند. گفت:
«صبر كن غریبه!»

مرد ایستاد. عبدالله گفت:
«من اسبم را به تو می‌دهم و هیچ بهایی نمی‌خواهم، فقط به شرطی كه بگویی تو كیستی؟!»
«من بنده‌ای از بندگان خدا هستم كه به یگانگی و رسالت محمد شهادت داده‌ام و اكنون حسین بن علی را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین كنم آنچه می‌گویم و آن‌چه می‌كنم، جز سنت رسول خدا نیست، حتی اگر به بهای جانم باشد.»
عبدالله بر سر مرد فریاد كشید. گویی می‌خواست خود را از گناهی كه در وجودش احساس كرد برهاند:
«مسلمانی‌ات را به رخ من مكش! كه من با مشركان بسیاری جهاد كردم؛ و این زن كه پابه‌پای من تا مازندران و قسطنطنیه آمده، بهترین شاهد است كه می‌داند، جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نكشیدم.»

مرد آرام و خونسرد به عبدالله تلخ لبخند زد. گفت:
«لعنت خدا بر آنان كه ایمان شما را بازیچه‌ی دنیای خویش كردند؛ و وای بر شما كه نمی‌دانید بدون امام، جز طعمه‌ی آماده، در دست اراذلی چون یزید و ابن‌زیاد هیچ نیستید؛ حتی اگر برای رضای خدا با مشركان جهاد كنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسین، یادگاری از پیامبر بر روی زمین باقی مانده است؟»
و دوباره به راه افتاد و رفت. عبدالله مستأصل ماند و اكنون ام‌وهب نیز كنارش ایستاده بود. نگاهی به او انداخت و دوباره فریاد كشید:
«صبر كن!»

مرد ایستاد و دوباره رو به عبدالله برگشت. عبدالله به سوی او رفت. گفت:
«من هم پسر فاطمه را شایسته‌تر از هم برای خلافت می‌دانم، اما در حیرتم كه حسین چگونه به مردمی تكیه كرده كه پیش از این، پدرش و برادرش، آن‌ها را آزموده‌اند و اكنون نیز به چشم خویش دیدم كسانی را كه او را دعوت كردند، به طمع بخشش‌های ابن‌زیاد چگونه به پسر عقیل پشت كردند و هانی را تنها گذاشتند. به خدا سوگند تردید ندارم كه این مردم حسین را در مقابل لشكر شام تنها خواهند گذاشت. یزید به خونخواهی ابن‌زیاد خون‌ها خواهد ریخت.»
مردم آرام گفت: «آیا حسین بن علی اینها را نمی‌داند؟!»
«اگر می‌داند، پس چرا به كوفه می‌آید؟»

مرد گفت: «او حجت خدا بر كوفیان است كه او را فراخواندند تا هدایت‌شان كند.»
عبدالله گفت: «چرا در مكه نماند، آن هم در روزهایی كه همه‌ی مسلمانان در آن‌جا گرد آمده‌اند. آن‌ها نیاز به هدایت ندارند؟»
مرد گفت: «آن‌ها كه برای حج در مكه گرد آمده‌اند، هدایت‌شان را در پیروی از یزید می‌دانند و یزید كسانی را به مكه فرستاد تا امام را پنهانی بكشند، همانطور كه برادرش را كشتند. و اگر ما را در خلوت می‌كشتند، چه كسی می‌فهمید، امام چرا با یزید بیعت نكرد؟»
عبدالله گفت: «می‌توانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفتگو كند.»
مرد گفت: «اگر معاویه با گفتگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت می‌شود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر می‌رفت، سرنوشتی جز آنچه در مكه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حركت او به كوفه، آن هم با اهل‌بیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فكر.»

خواست برود لختی مكث كرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تكلیف معین نمی‌كنم، كه تكلیف خود را از حسین می‌پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، كه برای هدایت می‌خواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم، كه دنیای خویش را برای حسین می‌خواهم. آیا بعد از حسین كسی را می‌شناسی كه من جانم را فدایش كنم؟»
و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظه‌ای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
«صبر كن، تنها و بی‌مركب هرگز به كوفه نمی‌رسی!»
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
«بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد:
«من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستاده‌ی حسین بن علی!»
و تاخت. عبدالله مانند كسی كه گویی سال‌ها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دست‌ها گرفت.

دسترسی سریع