استرالیا بدترین خشكسالی را در یك قرن اخیر تجربه كرده است ودو سال پیدرپی دركییوارا،شهر كوچكی واقع درپنج مایلی ملبورن،هیچ بارانی نباریده است. پیامدهای این خشكسالی درشهر،زمانی غیرقابل تحمل میشودكه سه نفرازاعضای خانواده هادلربه قتل می رسند
درباره ی نویسنده : جین هارپر در منچستر انگلیس متولد شد و در سن 8 سالگی همراه با خانواده ی خود به استرالیا رفت .
كتاب خشكسالی با عنوان اصلی The Dry اولین رمان جین هارپر است كه در سال 2016 منتشر شد و توانست موفقیتهای زیادی كسب كند.
از میان افتخاراتی كه این رمان كسب كرده است میتوان به موارد زیر اشاره كرد:
برنده جایزه خنجر طلایی انجمن جنایینویسان انگلستان در سال 2017
جایزه كتاب ناشران مستقل استرالیا
جایزه ادبی ویكتورین پریمیر
بهترین رمان پلیسی جنایی آمازون در سال 2017
نامزد بهترین رمان جنایی گودریدز در سال 2017
پشت جلد كتاب، قسمتی از متن رمان آمده است:
استرالیا بدترین خشكسالی را در یك قرن اخیر تجربه كرده است و دو سال پیدرپی در كییوارا، شهر كوچكی واقع در پنج مایلی ملبورن، هیچ بارانی نباریده است. پیامدهای این خشكسالی در شهر، زمانی غیرقابل تحمل میشود كه سه نفر از اعضای خانواده هادلر به قتل میرسند.
خلاصه ای از رمان خشكسالی :
كییوارا، زادگاه آرون فالك، دو سال است كه درگیر خشكسالی شده است. شهری زراعی با خانوادههایی كه اكثرا زندگی خود را از طریق كشاورزی میگذرانند، اما خشكسالی تنها راه درامد و امرار معاش را از ساكنان خود گرفته است. آرون بیست سال است زادگاه خود را ترك كرده و یا شاید بهتر است بگوییم به اجبار زادگاه خود را ترك كرده بود اما با دریافت نامهای ناچار به بازگشت میشود. نامهای كه خبر از مرگ دوست دوران كودكیاش لوك هادلر به همراه همسرش كارن و پسر شش سالهشان بیلی میدهد.
كتاب با مقدمهای كوتاه ولی به اندازه كافی ترسناك آغاز میشود. مقدمهای كه در آن نویسنده خشكسالی استرالیا را به خوبی نشان میدهد و پس از ترسیم یك فضای گرم و خفهكننده، به صحنه جرم میپردازد و از جسدهایی مینویسد كه توسط مگسها احاطه شدهاند. در صفحه 14 كتاب خشكسالی میخوانیم:
جسدی كه بیرون خانه بود، از همه تازهتر بهنظر میرسید. درِ ورودی باز بود، انگار كسی دعوت شده بود. بااینوجود كمی طول كشید تا مگسها دو جسد دیگر را در آن خانه ویلایی پیدا كنند. آن دسته كه جرئت كردند از پیشنهاد اول در راهروی ورودی فراتر روند، با پیشنهاد دوم، اینبار در اتاق خواب مواجه شدند. این یكی كوچكتر بود، اما در رقابت با جسد بزرگتر، كمتر خورده شده بود.
كتاب با مراسم تشییع جنازه ادامه پیدا میكند اما در همان ابتدا خواننده متوجه میشود كه هیچ كدام از اتفاقات عادی نیست. سبك نوشتار نویسنده نیز به شیوهای است كه خواننده را كنجكاو میكند و نشانههایی كوچك در اختیار او قرار میدهد كه بداند ماجرا به همین سادگی نیست. در ظاهر، لوك هادلر پس از به قتل رساندن همسر و پسرش خودكشی كرده است. مردم شهر كییوارا، لوك را هیولایی میدانند كه با بیرحمی تمام دست به این اقدام وحشیانه زده است و حتی به پسر شش سالهاش رحم نكرده است.
در و مادر لوك، فشار مالی را عامل این اتفاق میدانند اما به طور كامل این موضوع را باور نكردهاند. به همین خاطر آنها از دوست دوران كودكی لوك یعنی آرون فالك، كه اكنون پلیس فدرال در بررسی جرایم مالی است، میخواهند نگاهی دقیقتر به قضیه داشته باشد.
اما آرون علاقهای به این كار ندارد، او بیست سال پیش از سوی مردم كییوارا طرد شده بود. برگشتن دوباره به كییوارا باعث زنده شدن خاطرهها و معماهایی میشود كه هنوز برخی از آنها حل نشدهاند. هرچند آرون بیمیل است اما پدر و مادر لوك باعث میشوند او در جریان پرونده قرار گیرد.
در فصلهای مختلف كتاب، نویسنده به گذشته نیز اشاره میكند و اتفاقات بیست سال پیش را به شكل كوتاه برای خواننده روایت میكند. و این مخاطب است كه باید همه این تكههای كوچك را در كنار هم قرار دهد تا به حقیقت پی ببرد.
جملاتی از متن كتاب را در زیر بخوانید :
چنین نبود كه مزرعه پیش از این، مرگ را تجربه نكرده باشد و مگسهای گوشتخوار آن را تشخیص نداده باشند. از نظر آنها فرق چندانی میان لاشه حیوان و جسد انسان وجود نداشت. (كتاب خشكسالی – صفحه 13)
آنها لحظهای سكوت كردند. هر دو به جغجغهای زل زده بودند كه همچنان بالای گهوارهای آویزان بود كه زمانی آنجا قرار داشت. چرا قاتل همه اعضای خانواده را بهجز نوزاد كشته بود؟ این فكر مدام ذهن فالك را درگیر كرده بود تا اینكه بالاخره توانست چند دلیل برایش پیدا كند، اما تنها یكی از آنها دلیل موجهی بهنظر میرسید. فالك درنهایت گفت: «شاید هركسی كه اون شب اینجا بوده بچه رو نكشته چون نیازی به این كار نبوده. منظورم این بود كه مسئله شخصی باهاش نداشته. هركی اینجا بوده میدونسته كه یه نوزاد سیزدهماهه نمیتونه شاهد خوبی باشه.» (كتاب خشكسالی – صفحه 64)
آن رودخانه بزرگ شبیه رد یك زخم كهنه شده بود. بستر خالی و طولانیاش از هر طرف امتداد داشت. انحنای مارپیچش به مسیری ختم میشد كه زمانی آب در آن جریان داشت. رودخانهای كه طی قرنها شكل گرفته بود، اكنون شبیه لحاف چهلتكه تركخوردهای از سنگ و علف هرز بود. اطراف رودخانه، ریشههای خاكستری پیجخورده درختان مانند تار عنكبوت بهنمایش درآمده بود. (كتاب خشكسالی – صفحه 124)
كشتن زن و بچه، وحشیانهترین كاریه كه یه نفر میتونه انجام بده. نه بیشتر، نه كمتر. (كتاب خشكسالی – صفحه 207)
با وسواس خاصی فیلم مربوط به روز پنجشنبه را تماشا كرد؛ روزی كه كارن و پسرش به قتل رسیدند. بارها و بارها آن قسمت را دید. فریمبهفریم آن را با دقت تجزیه و تحلیل كرد. آیا در قدمهایش بهطرف ماشین اندكی تردید وجود داشت؟ آیا چیزی در بوتهزار توجهش را جلب كرده بود؟ آیا دست پسرش را محكمتر از همیشه گرفته بود؟ فالك شك كرد كه مبادا افكارش دارد به بیراهه میرود، اما همچنان به دیدن فیلم ادامه داد. به تصویر همسر موطلایی دوست صمیمیاش خیره شد. (كتاب خشكسالی – صفحه 235)
كییوارا را در ذهنش مجسم كرد. خودش را تصور كرد كه در حال رفتن به بام شهر است، آن پرتگاه را تصور كرد كه هرچه بالاتر میرفت كوچك و كوچكتر میشد. هنگامی كه آن بالا رسید، به هرآنچه اكنون زیر پایش بود چشم دوخت؛ به شهر، به خشكسالی و به خانواده هادلر. برای اولینبار به این فكر كرد كه همه اینها از نمایی متفاوت، چگونه بهنظر میرسند. (كتاب خشكسالی – صفحه 318)