“فیودور پترویچ” مدیر مدارس ملی ایالت N كه خویشتن را مردی منصف و بزرگوار میشمرد، روزی در دفتر كارش معلمی به اسم “ورمنسكی” را به حضور پذیرفت و گفت:
درباره نویسنده : آنتون پاولوویچ چِخوف داستاننویس و نمایشنامهنویس برجستهٔ روس است.او در زمان حیاتش بیش از 700 اثر ادبی آفرید.
او را مهمترین داستان كوتاهنویس برمیشمارند و در زمینهٔ نمایشنامهنویسی نیز آثار برجستهای از خود بهجا گذاشتهاست و وی را پس از شكسپیر بزرگترین نمایشنامهنویس میدانندچخوف در 44سالگی درگذشت.
از مشهورترین نمایشنامه های او می توان به عروسی، سه خواهر، باغ آلبالو، دایی وانیا اشاره كرد.
داستان كوتاه « زنان » اثری از این نویسنده را در زیر بخوانید .
“فیودور پترویچ” مدیر مدارس ملی ایالت N كه خویشتن را مردی منصف و بزرگوار میشمرد، روزی در دفتر كارش معلمی به اسم “ورمنسكی” را به حضور پذیرفت و گفت:
– نه آقای ورمنسكی، استعفا گریزناپذیر است. با صدایی كه شما به هم زدهاید؛ نمیتوانید به كار تعلیم و تربیت ادامه بدهید. اصلا چطور شد كه صدایتان را از دست دادید؟
معلم با صدایی كه شبیه به فش فش بود جواب داد:
– عرق كرده بودم،…
– واقعا كه حیف شد، متاسفم! آدمی چهارده سال خدمت میكند و یكهو این بدبیاری! مرده شوی این زندگی را ببرد كه آدمیزاد را مجبور میكند به خاطر مشتی مسائل پیش پا افتاده روی سابقهی خدمتش خط بطلان بكشد، حالا برنامهتان چیست؟ چه میخواهید بكنید؟
معلم خاموش ماند. مدیر پرسید:
– ببینم شما متاهلید؟
معلم فش فش كنان جواب داد:
– زن و دو فرزند، عالیجناب…
بیشتر بخوانید: نمایش ایوانف نوشتهی آنتوان چخوف و اجرای امیررضا كوهستانی
دقیقهای سكوت حكمفرما شد. آقای مدیر از پشت میز كارش بلند شد و در حالی كه توی اتاق راه میرفت و نشانههای تشویش در چهرهاش نقش میخورد گفت:
– اصلا عقلم قد نمیدهد با شما چه كنم! شغل معلمی را ناچار كنار بگذارید، تا سن بازنشستگی هم هنوز خیلی فاصله دارید. رها كردنتان هم به امان خدا كار درستی نیست. از لحاظ ما، شما آدم خوبی هستید، چهارده سال تمام خدمت كردهاید؛ بنابراین بر ماست كه كمكتان كنیم. ولی چطور؟ مگر از دست من چه ساخته است؟ آخر در وضعی كه دارم چه میتوانم بكنم؟
لحظهی سكوت برقرار شد. مدیر مدام راه میرفت و فكر میكرد اما ورمنسكی افسرده از اندوه خود بر لبهی صندلی نشسته بود و به آیندهی خود میآندیشید. ناگهان در چهرهی مدیر برقی نمایان شد، حتی بشكنی زد و عجولانه گفت:
– عجیب است كه چرا تا حالا به مغزم خطور نكرده بود! گوش كنید میتوانم به شما پیشنهاد كنم… در هفتهی آینده نامهرسان پروشگاهمان بازنشسته میشود. اگر مایل باشید میتوان این پست را در اختیارتان گذاشت. بفرمایید، این هم كار!
چهرهی ورمنسكی نیز كه منتظر چنین لطفی نبود درخشید. مدیر گفت:
خیلی هم عالی شد. همین امروز درخواستتان را بفرستید پیش من.
او همین كه ورمنسكی را مرخص كرد؛ احساس آسودگی خیال كرد و حتی لذت سراسر وجودش را فراگرفت. حالا دیگر در برابر نگاهش اندام پشت خم كردهی فش فش كنندهی معلم، نه ایستاده بود. و از درك این حقیقت كه به عنوان مردی مهربان و كاملا درست و حسابی پیشنهاد یك پست خالی به ورمنسكی عملی عادلانه و از روی وجدان بود؛ احساس رضایت میكرد. اما این خلق خوش دوام چندانی پیدا نكرد. همین كه به خانه باز آمد و مشغول صرف شام شد. همسرش “ناستاسیا ایوانونا” انگار كه ناگهان به یاد موضوعی افتاده باشد گفت:
– آه نزدیك بود یادم برود! دیروز “نینا سرگییونا” آمد سراغم و سفارش مرد جوانی را كرد. میگویند در پرورشگاهمان قرار است یك پست شغلی خالی شود…
بله همینطور است كه میگویی؛ ولی این محل به كس دیگری قول داده شده است. تو هم اخلاق مرا خوب میدانی: من هیچ كسی را با سفارش استخدام نمیكنم.
– این را میدانم ولی فكر میكنم در مورد نینا سرگییونا بشود استثنا قائل شد. او ما را به اندازهی عزیزانش دوست میدارد؛ حال آنكه ما تاكنون هیچ كار خیری برایش انجام ندادهایم. فدیا سعی هم نكن جواب رد بدهی! تو با بدخلقیات هم او را میرنجانی، هم مرا.
– ولی نگفتی كی را توصیه میكند.
– پولزوخین را.
– كدام پولزوخین؟ همانی كه در شب سال نو در انجمن نقش چامسكی را اجرا كرده بود. منظورت همان جنتلمن است؟ به هیچ قیمتی!
در اینجا از خوردن باز ایستاد و لحظهای بعد تكرار كرد:
– به هیچ قیمتی! خداوند از ارتكاب چنین كاری در امانم بدارد!
– آخر چرا؟
– عزیزم چرا نمیخواهی بفهمی كه وقتی مرد جوانی نه مستقیماً بلكه از طریق زنها عمل میكند، حتما آشغال و مهمل است! چرا خودش نمیآید سراغ من؟
آقای مدیر بعد از شام در اتاق كارش روی كاناپهی كوتاهی دراز كشیده و گرم مطالعه كردن روزنامهها و نامههای رسیده شد.
همسر آقای شهردار طی نامهای نوشته بود: “فیودور پترویچ عزیز! یادم میآید یك روزی به من گفته بودید كه من موجودی هستم قلبشناس و خبرهی شناخت مردم. اكنون وقت آن رسیده است كه این سخن را عملاً به محك بزنید. در ظرف چند روز آینده شخصی به اسم “ك.ن پولزوخین” كه جوان فوقالعاده خوبی میدانمش به حضورتان شرفیاب خواهد شد تا محل خالی نامهرسان پرورشگاهمان را به ایشان تفویض كنید. او جوانی است خوشایند. شما با استخدام او متقاعد خواهید شد كه…” غیره و غیره.
مدیر زیر لب گفت:
– به هیچ وجه! خدا نصیب نكند!
از آن زمان روزی نمیگذشت كه آقای مدیر توصیهنامههایی در مورد پولزوخین دریافت نكند. سرانجام در یك صبح خوش آفتابی خود پولزوخین هم كه مردی بود جوان و چاق با چهرهای از ته تراشیده و شبیه به چابك سواران، كت و شلوار نو مشكی به تن داشت؛ به دیدن مدیر آمد.
فیودور پترویچ بعد از شنیدن درخواست او با لحن خشكی گفت:
– من در زمینه مسائل اداری عادت دارم ارباب رجوع را در محل كارم بپذیرم، نه در خانهام.
– ببخشید عالیجناب، ولی آشناهای مشتركمان توصیه كردهاند درست به همین گونه عمل كنم.
مدیر كه نگاه نفرتبارش را به كفشهای پنجه باریك او دوخته بود گفت:
– هوم!… تا آنجایی كه من اطلاع دارم پدرجانتان صاحب ملك و املاك است و شما آدم محتاجی محسوب نمیشوید. با این وصف چه لزومی دارد چنین پستی را اشغال كنید؟ آخر حقوقش هم ناچیز است!
– من كه به خاطر حقوق نیست بلكه… در هر صورت یك كار دولتی است…
– كه اینطور… گمان میكنم در مدتی كمتر از یك ماه از چنین شغلی به جان بیایید و از خیر آن بگذرید؛ حال آنكه در حال حاضر نامزدهایی هستند كه این شغل برایشان در حكم پیشهی تمام عمر است. آدمهای بینوایی وجود دارند كه…
پولزوخین سخن مدیر را قطع كرد و گفت:
– خسته نمیشوم عالیجناب! به شرفم قسم میخورم كه زحمت بكشم. باور كنید تمام سعیام را به كار خواهم برد…
مدیر از كوره در رفت، لبخندی كه نشان از اشمئزاز داشت بر لب آورد و گفت:
– گوش كنید چرا یكباره به خود من مراجعه نكردید بلكه لازم دانستید اسباب زحمت خانمها را فراهم كنید؟
پولزوخین سرخ شد و جواب داد:
– خیال نمیكردم از چنین موضوعی خوشتان نیاید. ولی عالیجناب، چنانچه برای توصیهنامه اهمیتی قایل نباشید میتوانم گواهینامه هم خدمتتان ارائه بدهم…
این را گفت و از جیبش كاغذی درآورد و آن نامه را به طرف مدیر دراز كرد. در آخرین سطر گواهینامه كه با زبان و خط اداری نوشته شده بود؛ امضای فرماندار خودنمایی میكرد. از همه چیز پیدا بود كه فرماندار نامه را ناخوانده امضا كرده بود تا مگر شر بانوی سمجی را از سر باز كند.
فیودور پترویچ گواهینامه را خواند و آه كشان گفت:
– چارهای ندارم… تمكین میكنم… تسلیم میشوم… درخواستتان را فردا بفرستید پیشم. چارهی دیگری نیست…
و همین كه پولزوخین از در بیرون رفت مدیر تمام وجودش را به دست احساس نفرت سپرد. در حالی كه از گوشهای تا گوشهی دیگر اتاق قدم میزد مارآسا فش فش میكرد كه:
– آشغال! مردكهی كله پوك، این بادمجان دورقابچین زنها بالاخره كار خودش را كرد! حیوان! كثافت!
بعد به طرف دری كه پولزوخین از آن بیرون رفته بود با سر و صدایی زیاد تف انداخت. اما ناگهان احساس شرمندگی كرد؛ زیرا در همان لحظه همسر مدیر ادارهی بودجه داشت وارد اتاق كار او میشد…
– من فقط یك دقیقهی كوچك… فقط یك دقیقه مزاحم میشوم و میروم. بنشینید، پدر تعمیدی، و با دقت به حرفهایم گوش بدهید… شایع است كه در دستگاهتان یك محل خالی پیدا شده… فردا یا همین امروز جوانی به نام پولزوخین میآید خدمتتان…
خانم مانند گنجشك جیك جیك میكرد؛ حال آنكه مدیر با چشمهای تار و كدر مردی كه نزدیك است دچار اغما شود به حكم نزاكت و آدابدانیاش نگاه میكرد و لبخند میزد.
فردای آن روز وقتی ورمنسكی را به حضور میپذیرفت؛ تا مدتی دراز قادر نمیشد تصمیم بگیرد حقیقت مطلب را به او بگوید؛ دو دل بود، قاطی میكرد، نمیدانست مطلب را از كجا شروع كند و به كجا برساند. دلش نمیخواست از آقای معلم پوزش بخواهد، حقیقت را برایش تعریف كند. اما زبانش مانند زبان مستها نمیچرخید، گوشهایش میسوخت و ناگهان از این كه ناچار میشد در محل كار و در برابر كارمندان خود چنین نقش زشتی را ایفا كند احساس رنجش كرد. در اینجا بود كه مشتش را به میز كوبید و غضب آلود بانگ زد:
– برایتان جای خالی ندارم! ندارم، ندارم! راحتم بگذارید! عذابم ندهید! لطفاً دست از سرم بردارید!
این را گفت و از دفتر بیرون رفت.