داستان كوتاه مردی با كت قهوهای، داستان مردی است كه به تعبیر شروود اندرسون، «نمیتواند از خود بیرون بیاید». نگارش صدها هزار كلمه از وقایع باشكوه و اعجابآور تاریخی، برای مرد كار دشواری نیست.
درباره ی نویسنده : شرود اندرسن ،از نویسندگان برجستهٔ آمریكایی است. وی از نویسندگان عصر طلایی داستان كوتاه در آمریكا بهشمار میرود. وی را پدر داستاننویسی مدرن آمریكا میدانند.
داستانهای اندرسون روایت زندگی طبقه متوسط جامعه آمریكا و به ویژه آدمهای حاشیه اجتماع است. آدمهایی محروم و ناكام كه گزیری جز تنهایی و خیالبافی ندارند.
نگاه جدید او كه در انتخاب سوژهٔ داستان متجلی شده و زبان روایی او از چنان ویژگیهایی برخوردار است كه با وجود آثار محدود، او را عامل گذر از سبك داستاننویسی قرن نوزدهم و از عوامل اصلی شكلیابی داستان كوتاه مدرن مینامند.
رمان اول اندرسون، «پسر ویندی مكفرسون» در سال 1916 منتشر گردید. او سه سال بعد با كتاب «وینزبورگ، اوهایو» به شهرت رسید كه مجموعهای از داستانهای كوتاه به هم پیوسته است. اندرسون یكی از نخستین نویسندگانی است كه در داستانهایش، از دانستههای جدید روانشناسی، مانند تحلیل فرویدی استفاده میكرد. او در سال 1924، به نیواورلنز نقل مكان كرده و با ویلیام فاكنر آشنا شد. تاثیری كه نویسندگان بزرگی همچون فاكنر، همینگوی، كارل سندبرگ و ادموند ویلسون از اندرسون پذیرفتهاند، غیرقابل انكار است.
« مردی با كت قهوه ای » یكی از داستان های كوتاه شرود اندرسن است . این كتاب روایتگر افكار درونی تاریخدان جوانی است كه اگرچه در كار نگاشتن وقایع تاریخی بسیار موفق است، در بیان احساسات و اندیشههای واقعی خود، حس عجز و ناتوانی میكند.
داستان كوتاه مردی با كت قهوهای، داستان مردی است كه به تعبیر شروود اندرسون، «نمیتواند از خود بیرون بیاید». نگارش صدها هزار كلمه از وقایع باشكوه و اعجابآور تاریخی، برای مرد كار دشواری نیست. كلمات جاری میشوند و بر روی سطور جای میگیرند. اما سخنگفتن از دنیایی درونی، كاری است تماما متفاوت و قلمرویی است ناشناخته كه مرد، نه فقط جرات ورود به آن، كه توانایی ورود به آن را در خود نمیبیند.
گویی حصاری او را فراگرفته كه شكستنش، برای او كاری بس مشكل مینماید. مانند كتی قهوهای كه بر تن دارد و میخواهد آن را از تن درآورد؛ اما موفق نمیشود. او مردی است محكوم به بر تن داشتن كتی قهوهای.
داستان كوتاه مردی با كت قهوهای، بهخوبی نمایانگر سبك ویژهی اندرسون در گفتگوی درونی و فضای داستانی سیال است.
بخشهایی از این كتاب را در زیر بخوانید :
«ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت. اسكندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت. ژنرال گرانت از اسب پایین پرید و پیاده راه جنگل را در پیش گرفت. ژنرال هیندنبرگ بر فراز تپه ایستاد.
ماه از پشت انبوهی از بوتهها بیرون آمد. در حال نوشتن تاریخ انسانها هستم. با اینكه نسبتا جوان هستم، اما تا به حال سه جلد از این قبیل كتابهای تاریخی نوشتهام. میشود گفت، پیش از این سیصد یا چهارصدهزار كلمه نوشتهام. همسرم جایی این دور و برها درون خانه است. خانهای كه ساعتهاست در آن نشستهام و دارم مینویسم.
زن بلندقدی است. با موهای مشكیای كه كمی به خاكستری گراییده است. گوش كنید: دارد بهنرمی از پلهها بالا میرود. تقریبا هرروز همینطور آرام راه میرود و كارهای خانه را انجام میدهد.
از شهری در ایالت آیووا به این شهر آمدهام. پدرم یك نقاش سادهی ساختمان بود. او به اندازهی من در این دنیا پیشرفت نكرد. من راهم را از دانشگاه انتخاب كردم و در نهایت، یك تاریخدان شدم.
این خانهی ماست. خانهای كه در آن زندگی میكنم و اینجا اتاقی است كه در آن كار میكنم. تا به حال سه مجموعهی تاریخی نوشتهام كه در آنها از چگونگی شكلگیری ایالتها و دلایل وقوع جنگها صحبت كردهام. میتوانید كتابهایم را ببینید. همچون سربازان وظیفهشناس، شقّ و رق در قفسههای كتابخانه ایستادهاند.
من هم مثل زنم قد بلندی دارم. شانههایم مختصری افتادهاند. اگرچه جسورانه مینویسم، در كل، آدم كمرویی هستم. دوست دارم در اتاق را ببندم و در تنهایی بنشینم و به كارهایم برسم. كتابهای زیادی اینجاست. تاریخ ملتهاست كه مدام، از اینسو به آنسو رژه میرود. اتاق ساكت و آرام است؛ ولی درون كتابها، جریانهایی طوفنده در حال گذر است.
ناپلئون از تپهای پایین میآید و بهسوی میدان جنگ میتازد. ژنرال گرانت در جنگل گام برمیدارد. اسكندر از تپهای پایین میآید و بهسوی میدان جنگ میتازد».