در هفته های پیشین از عدالت و احسان و اجتماع و عشق و دیگر مقولات در كلیات سعدی سخن راندیم و بانا شد این هفته سخن در باب عشق را پی بگیریم و فرجام بخشیم به این قسمت از دیدارمان با شیخ اجل.
نویسنده: ارسطو جنیدی
یاران همیشه مهربان سلام. خداوندی كه ایران زمین را دل عالم قرار داده، نگهدار شما باد.
عبارتی كه در ابتدای این مقال نوشته ام بسیار جانكاه است برای عاشقان انسانیت و ادبیات. زیرا در پیشگاه سعدی بودن را پایانی نیست. پس نیكو خواهد بود كه یاد آورشوم بعد از قسمت، چند گاهی به سراغ دیگر اقیانوسهاس ادبیات بی همتای مارسی خواهیم رفت و باز هم در دیگر مجالها به محضر سعدی خوشقلب و دوست داشتنی باز خواهیم گشت.
علاوه بر این كه هدف غایی این مقالات اینست كه خاطر شما فرزندان زبان پارسی برانگیخته شود و خودتان در دیوان این بزرگان فرهنگ اهورایی ایران زنبن به دنبال مرواریدهای درخشان سعادت و شادكامی بگردید. پس اگر مقال ما مدتی از شاعر و نویسنده ای جدا شد، به معنای جدا شدن دلهای پاك و ضمیر مشتاق شما عزیزان از آن خورشید فرهنگ نخواهد بود. بلكه می توانید به خویشتن خویش به حضور این مهربانان بار یابید.
در هفته های پیشین از عدالت و احسان و اجتماع و عشق و دیگر مقولات در كلیات سعدی سخن راندیم و بانا شد این هفته سخن در باب عشق را پی بگیریم و فرجام بخشیم به این قسمت از دیدارمان با شیخ اجل.
گفتیم كه سعدی والاترین، رُك ترین و صمیمانه ترین بیان عشق زمینی در كل ادبیات ماست و نیز یادآور شدیم كه در نزد صاحبان اندیشه و خرد و روانهای پاك، دوگانگی و جدایی بین عشق زمینی و آسمانی وجود ندارد. بلكه عشق زمینی در طول و در راستای همان عشق آسمانی است.
این حقیقت در مورد مولانا، حافظ، كه قله های دیگر غزل پارسی هستند نیز تا حد زیادی صادق است. اما در غزلیات سعدی صراحت بیشتری دارد.
غزل سعدی را از دیدگاه واژگانی تیز می توان بررسی كرد.
واژگان غزل او بسامد بسیار بالایی از واژگان شاد پارسی را شامل می شوند. این موضوع ظریف و بسیار مهم می تواند ناظر بر این حقیقت باشد كه عشق و دلدادگیِ شاد در زبان پارسی به پی روی از فرهنگ ایرانی، مایه های فوق العاده نیرومندی داشته است كه پشتوانهء آن به چند هزار سال می رسد و رگ و ریشه آن را می توان در پارسی باستان و پارسی میانه و پهلوی ساسانی می توان دید. یشتها و گاتهای زرتشت هر دو شعر تغزلی محسوب می شوند با رنگی از عرفان بینهایت لطیف ایرانی كه پیشینه یشتها به بیش از سه هزار و سیصد سال پیش می رسد و گاتهای زرتشت نیز به حدود سه هزار سال پیش. به بیان دیگر، ایرانیان سابقه ای بس طولانی در ادبیات تغزلی داشته اند، همچون ادبیات حماسی، و به همین سبب واژگان ویژه ای كه برای بیان این مفاهیم به كار می رود در زبانهای آنان به ویژه پهلوی ساسانی فراوان بوده اند و این مفاهیم با واژگانِ شاد خود به دوره اسلامی هم منتقل شده، در متن ادبیات فاخر ما رسوب كرده اند و غزلیات سعدی شیرین سخن دلپذیرترین نمود این احساسات لطیف و شادكامانه است.
سعدی اساساً شاعر شادی محسوب می شود. قطعات حزن آلود در شعار او به قدری اندك هستند كه از تعداد انگشتان یك دست هم تجاوز نمی كنند.
در غزلیات او اگر غمی هم هست، غم دوری از معشوق است كه بلافاصله امید وصال در كنار آن بیان می شود و غم، غم فراق است و نه غم هیچ انگاری جهان و پوچ پنداشتن زندگی.
سعدی اسارات عشق را والاترین درجه آزادی می داند و پادشاهی:
من از آن روز كه در بند توام آزادم
پادشاهم كه به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینكند
در من از بس كه به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز كه جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارك بادم
من كه در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفكندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو كز آن روز كه دلبند منی
دل نبستم به وفای كس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فكر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید كه چه شیرین سخنی
وین عجبتر كه تو شیرینی و من فرهادم
چنانكه ملاحظه می فرمایید اشارات او به داستانهای عاشقانه ادب پارسی مانند شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون در غزلش بروز بسیاری دارد كه این امر در شعر حافظ و مولانا و تمامی غزل سرایان ما نیز مشهود است و از این جهت جملگی مدیون استاد بی همال داستان سرایی ایران زمین، نظامی بزرگوار هستند.
رندی و زیركی و به اصطلاح عامیانه شیطنت زیبایی كه در كلام سعدی است شعر او چنان افسونگر ساخته كه نظیری برای آن در تاریخ هزار و سیصد ساله شعر پارسی سراغ نداریم، به ویژه در غزلیاتش:
ای خواجه برو به هرچه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش
گر توبه دهد كسی ز عشقت
از من بنیدش و پند منیوش
سعدی همه روزه پند مردم
می گوید و خود نمی كند گوش
و یا چه زیبا در جای دیگر می فرماید:
هر كسی را هوسی در سر و كاری در پیش
من بیكار گرفتار هوای دل خویش
هرگز اندیشه نكردم كه تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
این تویی با من و غوغای رقیبان
از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
همچنان داغ جدایی جگرم میسوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش
باور از بخت ندارم كه تو مهمان منی
خیمه پادشه آن گاه فضای درویش؟
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم كس
طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش
عاشقان را نتوان گفت كه بازآی از مهر
كافران را نتوان گفت كه برگرد از كیش
منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود
خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش
من خود از كید عدو باك ندارم لیكن
كژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش
ای كه گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش
برای عاشق، حضور معشوق رستاخیز است و شهادتی بر درستی قیامت و چقدر زیبا این حقیقت را سعدی عاشقِ ما زیبا بیان فرموده است:
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاك وجود ما را گرد از عدم برآید
گر پرتوی ز رویت در كنج خاطر افتد
خلوت نشین جان را آه از حرم برآید
گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه
تا ره روان غم را خار از قدم برآید
گفتی به كام روزی با تو دمی برآرم
آن كام برنیامد ترسم كه دم برآید
عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول
كز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید
گویند دوستانم سودا و ناله تا كی
سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید
دل رفت و صبر و دانش ما ماندهایم و جانی
ور زان كه غم غم توست آن نیز هم برآید
و این بیت پایانی این غزل دلكش را می توانیم خطاب به خود سعدی بخوانیم:
هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
كز شعر سوزناكش دود از قلم برآید
و سلام بر فرزندان سعدی شیرین سخن...