داستان فرهنگ:غار بادی اثر هاروكی موراكامی « غار بادی »

وقتی سیزده ساله بودم و خواهر كوچكم ده سال داشت، دو نفری برای تعطیلات تابستان به یاماناشی رفتیم. برادر مادرم در یك آزمایشگاه تحقیقاتی در دانشگاه یاماناشی كار می‌كرد و قرار بود پیش او بمانیم. این اولین سفری بود كه تنهایی می‌رفتیم. ....

1397/12/19
|
14:10

درباره نویسنده : هاروكی موراكامی است. او یك نویسندهٔ ژاپنی است و كتاب‌ها و داستان‌های او در ژاپن و همچنین در سطح بین‌المللی پرفروش شده و به 50 زبان دنیا ترجمه شده‌اند. و میلیون‌ها نسخه از آن در خارج از كشور خودش به فروش رفته‌اند.
كارهای او جوایز متعددی را از جمله جایزه جهانی فانتزی، جایزهٔ بین‌المللی داستان كوتاه فرانك اوكانر، جایزهٔ فرانتس كافكا و جایزهٔ اورشلیم را دریافت كرده‌است. مهم‌ترین آثار موراكامی عبارتند از؛ تعقیب گوسفند وحشی، جنگل نوروژی، كافكا در كرانه و كشتن كمانداتور است.
داستان كوتاه « غار بادی » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی مینا وكیلی نژاد در زیر بخوانید .

این داستان كوتاه برای نخستین بار در مجله ی ادبی چامه منتشر شده است .

وقتی پانزده ساله بودم، خواهر كوچك‌ترم مُرد. مرگش خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. دوازده سالش بود و كلاس هفتم می‌رفت. بیماری قلبی مادرزادی داشت، اما بعد از آخرین عمل جراحی‌اش در سال آخر دبستان، نشانه‌ای از بیماری در او دیده نمی‌شد. همه ما خیالمان راحت شده بود و امیدوار بودیم كه زندگی‌اش بدون حادثه خاصی ادامه یابد. اما در ماه مه همان سال، ضربان قلبش نامنظم‌تر شد. هنگامی كه دراز می‌كشید ضربانش خیلی بدتر می‌شد و شب‌های زیادی نمی‌توانست بخوابد. در بیمارستان دانشگاه از او آزمایش گرفتند، اما مهم نیست كه این آزمایش‌ها چقدر دقیق بودند؛ در هر صورت دكترها نتوانستند تشخیص دهند چه تغییری در وضعیت فیزیكی‌اش به وجود آمده است. ظاهراً مشكل اصلی با عمل جراحی برطرف شده بود و دكترها سردرگم شده بودند.

دكترش گفت: «ورزش سنگین نكن و كارهای روزانه‌ات رو مثل همیشه انجام بده. همه چیز به زودی درست می­شه». احتمالاً تنها چیزی كه می‌توانست بگوید همین بود. و چند دارو هم برایش نوشت.

اما ضربان غیرطبیعی قلبش خوب نشد. وقتی پشت میز ناهارخوری كنارش می‌نشستم، اغلب به قفسه سینه‌اش نگاه می‌كردم و قلبش را درون آن تصور می‌كردم. سینه‌هایش داشت برجسته می‌شد. با این حال، قلب خواهرم داخل قفسه سینه‌اش مشكلی داشت. و حتی متخصص هم نمی‌توانست این مشكل را تشخیص دهد. این واقعیت مدام ذهنم را آشفته می‌كرد. نوجوانی‌ام را با اضطراب گذراندم، و هر لحظه این ترس را داشتم كه ممكن است خواهر كوچكم را از دست بدهم.

پدر و مادرم گفته بودند مراقبش باشم، چون بدنش خیلی ضعیف بود. آن دوره كه هر دو به یك دبستان می‌رفتیم چشم از او برنمی‌داشتم. و در صورت لزوم، حاضر بودم زندگی‌ام را به خطر بیندازم تا از او و قلب كوچكش مراقبت كنم. اما فرصت این كار هیچ‌وقت پیش نیامد.

یك روز كه از مدرسه به خانه برمی‌گشت توی راه غش كرد. وقتی كه داشت از پله‌های ایستگاه سیبو شینجوكوبالا می‌رفت از حال رفت و آمبولانس به سرعت او را به نزدیك‌ترین اورژانس رساند. وقتی شنیدم، با عجله خود را به بیمارستان رساندم؛ اما وقتی آنجا رسیدم، قلبش از كار ایستاده بود. همه چیز در یك چشم به هم زدن اتفاق افتاد. آن روز صبح با هم صبحانه خورده بودیم، جلوی درِ خانه با هم خداحافظی كرده بودیم، من به سمت دبیرستانم رفتم و او هم به مدرسه رفت. دفعه بعد كه او را دیدم دیگر نفس نمی‌كشید. چشم‌هایش برای همیشه بسته شده بود؛ دهانش كمی باز مانده بود، انگار می‌خواست چیزی بگوید.

و دفعه بعد او را دیدم در تابوت بود. لباس مخمل سیاه موردعلاقه‌اش را بر تن داشت، كمی آرایش داشت و موهایش مرتب شانه شده بود؛ كفش سیاه ورنی براق نداشت و در آن تابوتی كه اندازه خودش بود به پشت دراز كشیده بود. لباسش یقه توری سفیدی داشت، كه سفیدی‌اش غیرطبیعی به نظر می‌رسید.

وقتی در تابوت دراز كشیده بود، انگار آرام خوابیده. انگار اگر كمی تكانش می‌دادی از خواب بیدار می‌شد. اما این توهم بود. هر چقدر هم كه تكانش می‌دادی، هرگز دوباره از خواب بیدار نمی‌شد.

نمی‌خواستم بدن كوچك و نحیف خواهرم در آن جعبه تنگ و كوچك قرار گیرد. احساس می‌كردم باید بدنش در جای بزرگ‌تری باشد؛ مثلاً وسط چمنزار. راهمان را میان علف‌های سرسبز و انبوه باز می‌كردیم و آرام و بی‌صدا به دیدارش می‌رفتیم. باد به آرامی علف‌ها را تكان می‌داد و پرنده‌ها و حشرات دورش جمع می‌شدند. بوی طبیعی گل‌های وحشی فضا را پر می‌كرد و گرده‌های گل همه جا پخش می‌شد. هنگام شب، آسمان بالای سرش پر از ستارهای نقره‌فام بی­شمار می‌شد. صبح كه خورشید طلوع می‌كرد، شبنم روی چمن مانند جواهر می‌درخشید. اما در واقعیت، او را در تابوت مسخره‌ای گذاشته‌اند. تنها تزئین اطراف تابوتش، گل‌های سفید شومی هستند كه آن‌ها را چیده‌اند و در گلدان‌ها گذاشته‌اند. این فضای تنگ و باریك نور مهتابی داشت و رنگ آن از بین رفته بود. از بلندگوی كوچكی كه روی سقف قرار گرفته بود، صدای ضبط‌شده ارگ به گوش می‌رسید.

نمی‌توانستم سوزاندن جسدش را تماشا كنم. وقتی درِ تابوت را بستند و قفلش كردند، از اتاق بیرون آمدم. هنگامی كه خانواده‌ام طبق آداب و تشریفات، استخوان‌هایش را در گلدان مخصوص خاكستر جسد می‌گذاشتند نتوانستم همراهی‌شان كنم. به حیاط محل كوره جسدسوزی رفتم و بی‌صدا گریه كردم. در تمام زندگی كوتاهش حتی یك بار به او كمك نكردم، و این فكر واقعاً عذابم می‌داد.

پس از مرگ خواهرم، زندگی خانواده‌مان تغییر كرد. پدرم بیشتر از قبل كم‌حرف شده بود و مادرم مضطرب و عصبی‌تر بود. خودم روال زندگی را مثل قبل ادامه می‌دادم. در مدرسه، عضو باشگاه كوهنوردی شدم و حسابی با آن مشغول بودم، زمانی هم كه كوهنوردی نمی‌رفتم، نقاشی رنگ روغن را شروع می‌كردم. معلم هنرم توصیه كرد یك مربی خوب پیدا كنم و نقاشی را به طور جدی دنبال كنم. و وقتی بالاخره به كلاس‌های هنر رفتم علاقه‌ام به نقاشی بیشتر و جدی‌تر شد. فكر می‌كنم سعی می‌كردم خودم را مشغول كنم تا به خواهر مرده­ام فكر نكنم.

مدت زیادی – مطمئن نیستم چند سال – والدینم اتاقش را همان‌طور كه بود نگه داشتند. كتاب‌های درسی و آموزشی، مدادها، پاك‌كن‌ها و گیره‌های كاغذ كه روی میز بودند، ملافه‌ها، پتوها و بالش‌های روی تختش، لباس‌های شسته و تا شده و یونیفرم مدرسه‌اش كه در كمد آویزان شده بود، همه دست‌نخورده مانده بودند. تقویم روی دیوار كه هنوز برنامه‌ریزی دقیقش روی آن بود. این برنامه‌ریزی از همان ماهی كه فوت كرده بود آنجا مانده بود، انگار همان لحظه متوقف شده بود. به نظر می‌رسید هر لحظه ممكن است در باز شود و او وارد شود. وقتی كسی خانه نبود، گاهی اوقات به اتاقش می‌رفتم، آرام روی تختخواب مرتبش می‌نشستم و به اطرافم زل می‌زدم. اما هرگز به چیزی دست نمی‌زدم. نمی‌خواستم وسایل خاموش و بی‌حركتی كه از او باقی مانده‌اند و نشان می‌دهند كه خواهرم روزی زنده بوده، حتی كمی جابه‌جا شوند.

بیشتر اوقات سعی می‌كردم تصور كنم اگر خواهرم در دوازده سالگی فوت نمی‌كرد، زندگی‌اش چگونه می‌شد. اما هیچ راهی برای دانستن این موضوع وجود نداشت. حتی نمی‌توانستم تصور كنم زندگی خودم چطور می‌شد، بنابراین هیچ ایده‌ای درباره زندگی خواهرم در آینده نداشتم. اما می‌دانستم كه اگر تنها یكی از دریچه‌های قلبش مشكلی نداشت، بزرگ می‌شد و آدم توانا و جذابی می‌شد. مطمئنم مردهای زیادی عاشقش می‌شدند و او را در آغوش می‌گرفتند. اما نمی‌توانستم جزئیات دقیق آن را تصور كنم. برای من، او همیشه خواهر كوچكم بود؛ خواهری كه سه سال از من كوچك‌تر بود و به حمایت من نیاز داشت.

یك بار پس از مرگش، چندین نقاشی از او كشیدم. در دفتر طراحی‌ام، طرح او را از زوایای مختلف و از آنچه از صورتش در ذهن داشتم كشیدم، این‌طوری دیگر چهره‌اش را فراموش نمی‌كردم. موضوع این نبود كه داشتم چهره‌اش را فراموش می‌كردم. تا زمان مرگم صورتش را به خاطر خواهم داشت. چیزی كه نمی‌خواستم فراموش كنم چهره‌اش به گونه‌ای كه آن زمان به خاطر داشتم بود. برای همین، باید آن را نقاشی می‌كردم. آن زمان فقط پانزده سال داشتم، و چیز زیادی درباره حافظه، نقاشی و گذر زمان نمی‌دانستم. اما چیزی كه می‌دانستم این بود كه باید كاری انجام می‌دادم تا آنچه در حافظه‌ام بود را به دقت ثبت كنم. اگر آن را رها می‌كردم ناپدید می‌شد. مهم نیست حافظه‌ام چقدر فعال بود، قدرت زمان به مراتب قوی‌تر بود. این را از روی غریزه می‌دانستم.

در اتاقش روی تخت نشستم و او را نقاشی كردم. سعی كردم روی كاغذ سفید نشان دهم كه چگونه در ذهنم به چشمانم نگاه می‌كند. تجربه و مهارت‌های تكنیكی لازم را نداشتم، بنابراین كار آسانی نبود. نقاشی می‌كردم، كاغذها را دور می‌انداختم، دوباره می‌كشیدم و باز هم دور می‌انداختم و این چرخه مدام تكرار می‌شد. اما حالا كه به نقاشی‌هایی كه نگه داشته‌ام نگاه می‌كنم (هنوز دفتر طراحی‌ام را از آن زمان دارم) می‌توانم ببینم كه این نقاشی‌ها پر از حس اندوه و ماتم هستند. ممكن است از نظر تكنیكی آماتور باشند، اما نتیجه تلاش صادقانه روحم برای بیدار كردن روح خواهرم است. وقتی به این نقاشی‌ها نگاه می‌كنم، بی‌اختیار اشك می‌ریزم. از آن زمان، نقاشی‌های زیادی كشیده‌ام، اما هیچ كدام هرگز مرا به گریه نینداخته است.

مرگ خواهرم تأثیر دیگری هم بر من داشت: باعث شد ترس زیادی از فضای بسته داشته باشم. از وقتی كه دیدم او را در تابوت كوچك و تنگی گذاشتند، درش را محكم بستند و محكم قفلش كردند و آن را در كوره جسدسوزی قرار داند، نمی‌توانستم به مكان‌های تنگ و بسته بروم. تا مدت زیادی نمی‌توانستم سوار آسانسور شوم. وقتی جلوی در آسانسور می‌ایستادم فقط به این فكر می‌كردم كه آسانسور بر اثر زلزله به طور اتوماتیك قفل می‌شود و من در آن فضای تنگ حبس می‌شوم. تنها فكر بروز این حادثه كافی بود تا از ترس احساس خفگی كنم.

این علائم بلافاصله پس از مرگ خواهرم ظاهر نشد. تقریباً سه سال طول كشید تا این ترس خودش را نشان داد. اولین بار كه وحشت كردم، كمی بعد از این بود كه به هنرستان می‌رفتم. آن زمان در یك شركت باربری به صورت نیمه‌وقت كار می‌كردم. كمك راننده كامیون بودم و جعبه‌ها را داخل كامیون می‌گذاشتم و یا آن‌ها را خالی می‌كردم. یك بار اشتباهی در قسمت بار كامیون كه خالی بود گیر كردم. كار آن روز تمام شد و راننده فراموش كرد چك كند كسی در كامیون نمانده باشد. در عقب را از بیرون قفل كرد.

حدود دو ساعت و نیم طول كشید تا در را باز كردند و توانستم از آنجا بیرون بیایم. تمام مدت در آن مكان كاملاً تاریك و قفل‌شده گیر افتاده بودم. آن كامیون سردخانه یا چیز خاصی نبود و روزنه‌هایی برای ورود هوا داشت. اگر با آرامش فكر می‌كردم متوجه می‌شدم كه آنجا خفه نمی‌شوم.

ترس وحشتناكی تمام وجودم را گرفته بود. اكسیژن به اندازه كافی بود، اما هر چقدر هم نفس عمیق می‌كشیدم، نمی‌توانستم اكسیژن را وارد ریه‌هایم كنم. نفس‌نفس می‌زدم. احساس سرگیجه داشتم. به خودم گفتم «درست می شه، آروم باش. زود از اینجا می­ری بیرون. امكان نداره اینجا خفه بشی». اما در آن شرایط منطق كمكی نمی‌كرد. فقط به خواهر كوچكم فكر می‌كردم؛ كه او در آن تابوت كوچك گذاشته بودند و به سمت كوره جسدسوزی می‌كشاندند. وحشت‌زده به دیواره‌های اتاقك كامیون مشت می‌كوبیدم.

كامیون در پاركینگ شركت بود و تمام كارمندان كارشان تمام شده بود و به خانه رفته بودند. هیچ‌كس متوجه نشده بود كه من گم شدم. مثل دیوانه‌ها به دیواره‌های اتاقك كامیون مشت می‌زدم، اما انگار كسی صدایم را نمی‌شنید. می‌دانستم اگر بدشانسی بیاورم باید تا صبح همان‌جا بمانم. وقتی به این موضوع فكر می‌كردم احساس می‌كردم تمام عضلاتم دارند متلاشی می‌شوند.



بالاخره نگهبان امنیتی برای سركشی به پاركینگ آمد و صدای مشت‌هایم بر دیواره‌های اتاقك كامیون را شنید و در را باز كرد. وقتی دید چقدر سراسیمه و خسته‌ام، من را به اتاق استراحت شركت برد، روی تخت آنجا خواباندم و برایم یك فنجان چای داغ آورد. نمی‌دانم چقدر آنجا دراز كشیده بودم. بالاخره نفسم به حالت عادی برگشت. خورشید داشت طلوع می‌كرد كه از نگهبان تشكر كردم و با اولین قطار به خانه برگشتم. توی تختم خزیدم و مدت طولانی دیوانه‌وار می‌لرزیدم.

از آن به بعد، سوار آسانسور شدن همان ترس و وحشت را در من به وجود می‌آورد. این حادثه ترسی كه در وجودم پنهان شده بود را بیدار كرد. شك نداشتم كه دلیل این ترس چیزی جز خاطرات خواهر مرده‌ام نیست. فقط از آسانسور نمی‌ترسیدم، هر فضا تَنگ و بسته‌ای مرا به وحشت می‌انداخت. حتی فیلم‌هایی كه صحنه‌هایی از زیردریایی یا تانك داشتند را هم نمی‌توانستم نگاه كنم. خودم در آن فضاهای تنگ و محصور تصور می‌كردم و فقط تصور چنین چیزی نفسم را بند می‌آورد. بیشتر اوقات مجبور می‌شدم سینما را ترك كنم. برای همین به ندرت با كسی به سینما می‌رفتم.

وقتی سیزده ساله بودم و خواهر كوچكم ده سال داشت، دو نفری برای تعطیلات تابستان به یاماناشی رفتیم. برادر مادرم در یك آزمایشگاه تحقیقاتی در دانشگاه یاماناشی كار می‌كرد و قرار بود پیش او بمانیم. این اولین سفری بود كه تنهایی می‌رفتیم. حال خواهرم تقریباً خوب بود و برای همین پدر و مادرم اجازه دادند تنهایی به سفر برویم.

دایی‌ام مجرد بود (و هنوز هم مجرد است)، و فكر می‌كنم تازه سی‌ساله شده بود. تحقیقاتی روی ژن‌ها انجام می‌داد (و هنوز هم انجام می‌دهد)، با اینكه خیلی ساكت و كم‌حرف بود، آدم صمیمی و روراستی بود. از مطالعه لذت می‌برد و اطلاعات خیلی زیادی درباره طبیعت داشت. از كوهنوردی بیشتر از هر چیز دیگری لذت می‌برد و خودش می‌گفت به همین خاطر در دانشگاه یاماناشی و آن منطقه روستایی و كوهستانی مشغول به كار شده است. من و خواهرم دایی را خیلی دوست داشتیم.

كوله‌پشتی‌هایمان را برداشتیم و در ایستگاه شینجوكو سوار قطار سریع‌السیر شدیم و در كوفو پیاده شدیم. دایی دنبالمان آمده بود. قد خیلی بلندی داشت و بین آن همه جمعیت راحت پیدایَش كردیم. دایی با دوستش خانه كوچكی در كوفو اجاره كرده بود، اما همخانه‌اش خارج از كشور بود و ما در اتاق او استراحت كردیم. یك هفته در خانه دایی ماندیم و تقریباً هر روز با او به كوه‌های اطراف می‌رفتیم. او اسم انواع گل‌ها و حشرات را به ما یاد داد. خاطرات آن تابستان برایمان به‌یادماندنی شد.

یك روز در مسیر كمی جلوتر از همیشه رفتیم و به یك غار بادی در نزدیكی كوه فوجی رسیدیم؛ بزرگ‌ترین غار بادی در میان غارهای فراوان اطراف كوه فوجی. دایی برایمان توضیح داد كه این غارها چگونه به وجود آمده‌اند. گفت كه این غارها از بازالت ساخته شده‌اند و داخل آن‌ها صدا اصلاً اكو نمی‌شود. حتی در تابستان، دمای داخل غار خیلی پایین است و مردم در گذشته در این غارها یخ ذخیره می‌كردند. دایی گفت دو نوع غار وجود دارد: فوكتسو، كه بزرگ‌تر بودند و مردم می‌توانستند وارد آن‌ها شوند، و كازانا، كه كوچك‌تر بودند و مردم نمی‌توانستند وارد آن‌ها شوند. این دو كلمه چینی بودند و معنی «باد» و «سوراخ» می‌دادند. انگار دایی همه چیز را می‌دانست.

ورودی را پرداخت كردیم و وارد غار بادی شدیم. دایی با ما نیامد. تا حالا چندین بار آنجا را دیده بود و چون قدش خیلی بلند بود و سقف غار خیلی كوتاه بود نیامد تا بعداً كمردرد نگیرد. گفت: «اینجا خطرناك نیست، خودتون می­تونید برید. منم بیرون می­مونم و كتاب می­خونم.» جلوی ورودی غار یك نفر ایستاده بود و به هر كدام از ما چراغ قوه و كلاه ایمنی زردرنگی داد. با اینكه روی سقف غار چراغ نصب كرده بودند، داخل غار خیلی تاریك بود. هرچه جلوتر می‌رفتیم سقف كوتاه‌تر می‌شد. خوب شد دایی با آن قدش داخل غار نیامد.

من و خواهر كوچولویم چراغ قوه‌ها را روشن كردیم و نور را جلوی پایمان انداختیم. نیمه تابستان بود و هوای بیرون 32 درجه سانتی‌گراد بود، اما داخل غار خیلی سرد بود و دما حدود 10 درجه سانتی‌گراد بود. به توصیه دایی، بادگیرهای ضخیمی را كه آورده بودیم پوشیدیم. خواهرم دستم را محكم گرفته بود، انگار می‌خواست از او محافظت كنم یا شاید می‌خواست مراقبم باشد (شاید هم نمی‌خواست از هم جدا شویم). تمام مدتی كه داخل غار بودیم دست كوچك و گرمش در دستم بود. به غیر از ما فقط یك زن و شوهر میانسال آنجا بودند. اما زود از مسیر خارج شدند و فقط ما دو نفر باقی ماندیم.

اسم خواهر كوچولویم كومیچی بود، اما در خانواده همه كومی صدایش می‌كردیم. دوستانش او را میچی یا میچان صدا می‌زدند. تا آنجا كه می‌دانم، كسی او را با اسم كامل صدا نمی‌زد. یك دختر كوچك و لاغر بود. موهای صاف و سیاه داشت كه روی شانه‌اش می‌رسید. چشم‌هایش نسبت به صورتش بزرگ بود (و مردمك‌های درشت داشت)؛ شبیه پری بود. آن روز بلوز سفید، شلوار جین و كفش كتانی صورتی پوشیده بود.

جلوتر كه رفتیم، خواهرم غار كوچكی پیدا كرد كه كمی از مسیر اصلی فاصله داشت. دهانه آن در سایه صخره‌ها پنهان شده بود. آن غار كوچك برایش بسیار جالب بود. پرسید: «شبیه سوراخ خرگوش آلیس نیست؟»

خواهرم طرفدار پروپاقرص كتاب «آلیس در سرزمین عجایب» نوشته لوئیس كارول بود. نمی‌دانم چند بار از من خواسته بود این كتاب را برایش بخوانم. حداقل صد بار آن را برایش خوانده‌ام. از سن خیلی كم خواندن را یاد گرفت، اما دوست داشت من آن كتاب را با صدای بلند برایش بخوانم. داستان را حفظ بود، با این حال، هر بار كه برایش می‌خواندم از شنیدنش هیجان‌زده می‌شد. قسمت خرچنگ رقاص را خیلی دوست داشت. حتی حالا هم آن را كلمه به كلمه حفظ هستم.

گفتم: «اما هیچ خرگوشی اونجا نیست.»

گفت: «می­خوام برم یه نگاهی بندازم.»

گفتم: «مراقب باش.»

سوراخ تنگ و باریكی بود (طبق تعریف دایی، شبیه كازانا بود)، اما خواهر كوچكم توانست بدون هیچ مشكلی وارد آن شود. بیشتر بدنش داخل سوراخ بود، فقط نصف پاهایش بیرون بود. انگار داشت نور چراغ قوه را داخل سوراخ می‌انداخت. بعد آرام آرام به عقب برگشت.

گفت: «خیلی عمیقه. شیب تندی داره، درست مثل سوراخ خرگوش آلیس. می­رم ببینم تهش چه خبره.»

گفتم: «نه، این كار رو نكن. خیلی خطرناكه.»

«نه، خطری نداره. من كوچیكم و می­تونم بیام بیرون.»

بادگیرش را درآورد، كلاه ایمنی‌اش به من داد و فقط با تی‌شرت وارد آن سوراخ شد. قبل از اینكه اعتراض یا مخالفت كنم، با چراغ قوه داخل سوراخ خزید. در یك چشم به هم زدن ناپدید شد.

مدت طولانی گذشت، اما بیرون نیامد. هیچ صدایی نمی‌شنیدم.

توی سوراخ داد زدم: «كومی؟ كومی! خوبی؟»

هیچ صدایی نیامد. حتی اكوی صدای خودم را هم نشنیدم، انگار صدایم در تاریكی خفه شد. داشتم نگران می‌شدم. شاید توی سوراخ گیر كرده و نتواند برگردد. شاید تشنج كرده و بیهوش شده. اگر این‌طور شده بود، نمی‌توانستم به او كمك كنم. هر اتفاق ناگواری را در ذهنم تصور می‌كردم و تاریكی اطراف كلافه‌ام كرده بود.

اگر خواهرم واقعاً توی سوراخ ناپدید شده بود و دیگر هرگز به این جهان برنمی‌گشت، باید به پدر و مادرم چه می‌گفتم؟ چطور برایشان توضیح می‌دادم؟ باید سریع پیش دایی می‌رفتم و ماجرا را برایش تعریف می‌كردم؟ یا باید همان‌جا منتظر می‌ماندم تا خواهرم برگردد؟ خم شدم و داخل سوراخ را نگاه كردم. اما نور چراغ قوه فاصله زیادی را روشن نمی‌كرد. سوراخ خیلی كوچكی بود و همه جا غرق در تاریكی بود.

دوباره داد زدم: «كومی». جوابی نیامد. بلندتر صدا زدم: «كومی». باز هم جوابی نیامد. باد سردی وزید و تمام وجودم یخ كرد. شاید خواهرم را برای همیشه از دست داده بودم. شاید داخل سوراخ آلیس و در دنیای لاك‌پشت مسخره، گربه چشایر، و ملكه قلب‌ها افتاده بود. جایی كه منطق معنا و مفهومی نداشت. با خودم فكر كردم هرگز نباید به اینجا می‌آمدیم.

اما بالاخره خواهرم برگشت. اما بر خلاف دفعه قبل با سر از داخل سوراخ بیرون خزید. اول موهای سیاهش از داخل سوراخ بیرون آمد، بعد شانه‌ها و دست‌هایش و در نهایت كتانی‌های صورتی رنگش بیرون آمد. روبه‌رویم ایستاد و بدون هیچ حرفی كش و قوسی به خود داد، نفس عمیقی كشید و گرد و خاك را از شلوار جینش تكاند.

قلبم هنوز تند تند می‌زد. دستش را گرفتم و موهای ژولیده‌اش را مرتب كردم. توی نور ضعیف داخل غار به زحمت می‌توانستم او را ببینم، اما هنوز گرد و خاك و كثیفی روی تی‌شرت سفیدش مشخص بود. بادگیر را روی شانه‌اش انداختم و كلاه ایمنی را به او دادم.

بغلش كردم و گفتم: «فكر كردم دیگه برنمی­گردی؟»

«نگران شدی؟»

«خیلی زیاد.»

دستم را محكم گرفت. هیجان‌زده گفت: «می‌خواستم برم توی اون قسمت باریك‌تر، اما یه دفعه شیبش زیاد می‌شد و انگار پایینش یه اتاق كوچیك بود. یه اتاق گرد، درست مثل یه توپ. سقفش گرد بود، دیواراش گرد بودن و حتی كَفِش هم گرد بود. اونجا خیلی خیلی ساكت بود؛ حتی اگر كل دنیا رو هم می‌گشتی جایی به اون ساكتی پیدا نمی‌كردی. انگار ته اقیانوس بودم یا در دهانه آتشفشانی كه همین‌طور عمیق‌تر می‌شد. چراغ قوه رو خاموش كردم و اونجا تاریكِ تاریك شد، اما نترسیدم و اصلاً حس نكردم كه اونجا تنهام. اون اتاق یه جای خاص بود كه فقط من می­تونستم برم. یه اتاق فقط برای من. هیچ‌كس دیگه­ای نمی­تونه اونجا بره، حتی تو هم نمی­تونی بری.»

پرسیدم: «چون خیلی بزرگم؟»

خواهرم با سر حرفم را تأیید كرد. «درسته، تو خیلی بزرگ شدی و نمی­تونی بری اونجا. یه چیز واقعاً عجیب درباره اونجا اینه كه اون از هر جای دیگه تاریك­تره. اونقدر تاریكه كه اگر چراغ قوه رو خاموش كنی احساس می‌كنی می­تونی تاریكی رو توی دستت بگیری. انگار بدنت كم كم متلاشی می­شه و آخر سر ناپدید می­شه. اما چون اونجا تاریكه نمی­تونی ببینی چه اتفاقی افتاده. نمی دونی كه هنوز بدن داری یا نه. اما حتی اگر همه بدنم هم ناپدید می‌شد، هنوز اونجا بودم. درست مثل خنده گربه چشایر كه بعد از اینكه ناپدید شد هنوز هم دیده می‌شد. خیلی عجیبه، مگه نه؟ اما وقتی اونجا بودم به نظرم اصلاً عجیب نبود. می‌خواستم برای همیشه همونجا بمونم، اما فكر كردم نگران می­شی. برای همین اومدم بیرون.»

خیلی هیجان‌زده بود و به نظر می‌رسید می‌خواست همین‌طور یكریز حرف بزند؛ باید ساكتش می‌كردم. گفتم: «بیا بریم بیرون. نمی تونم اینجا نفس بكشم.»

خواهرم با نگرانی پرسید: «حالت خوبه؟»

«خوبم. فقط می­خوام بریم بیرون.»

دست‌های همدیگر را گرفتیم و به سمت خروجی غار رفتیم.

با هم كه می‌رفتیم خواهرم آهسته طوری كه كسی نشنود (با اینكه كسی هم آنجا نبود) گفت: «می دونی آلیس واقعاً وجود داشته؟ خیالی نبوده. واقعی بوده. خرگوش تیزپا، كلاه­دوز دیوانه، گربه چشایر، سربازای ورق‌بازی همه واقعاً وجود داشتن.»

گفتم: «شاید این‌طور باشه.»

از غار بادی بیرون آمدیم و به دنیای واقعی روشن برگشتیم. ابر نازكی در آسمان بود، اما نور شدید خورشید در آن بعدازظهر از یادم نمی‌رود. جیغ شدید زنجره­ها همه جا شنیده می‌شد. دایی روی نیمكتی نزدیك ورودی غار نشسته بود و غرق خواندن كتابش بود. وقتی ما را دید لبخندی زد و بلند شد.

دو سال بعد خواهرم مُرد. او را در تابوت كوچكی گذاشتند و سوزاندند. آن موقع من پانزده ساله بودم و او دوازده سال داشت. وقتی او را می‌سوزاندند، دور از خانواده، روی نیمكتی در حیاط كوره جسدسوزی نشستم و به آنچه در غار بادی اتفاق افتاد فكر می‌كردم: سنگینی آن زمانی كه منتظر بودم خواهر كوچولویم از آن سوراخ باریك بیرون بیاید، غلظت تاریكی كه احاطه‌ام كرده بود، و سرما و سوز شدیدی كه احساس می‌كردم. موهای سیاهش كه از آن سوراخ بیرون آمد و بعد از آن شانه‌هایش نمایان شد. گرد و خاكی كه روی تی‌شرت سفیدش نشسته بود.

فكری ذهنم را درگیر كرده بود: شاید قبل از اینكه دكتر در بیمارستان مرگش را اعلام كند، دو سال قبل، در عمق آن سوراخ تنگ در غار بادی زندگی‌اش از او گرفته شده بود. مطمئن بودم كه همین‌طور شده است. در همان سوراخ از دست رفته بود و این دنیا را ترك كرده بود، اما من به اشتباه فكر می‌كردم كه زنده است، او را سوار قطار كردم و به توكیو برگرداندم. دست‌هایش را محكم گرفتم. و دو سال دیگر به عنوان خواهر و برادر در كنار هم زندگی كردیم. اما این دوره خوشی گذرا بود. دو سال بعد، مرگ از آن غار بیرون آمد تا روح خواهرم را بگیرد. انگار مهلتش تمام شده بود و باید چیزی را كه به ما قرض داده بود به صاحب اصلی‌اش پس می‌دادیم.

سال‌ها بعد كه بزرگ شدم، فهمیدم رازی كه خواهرم در آن غار آهسته به من گفت واقعیت داشته. آلیس واقعاً در دنیا وجود دارد. آلیس، خرگوش تیزپا، كلاه دوز دیوانه، گربه چشایر – همه و همه واقعی هستند.

دسترسی سریع