رمان بیابان تاتارها داستانِ غمانگیز سرنوشت افسری جوان به نام دروگو جووانی است كه برای خدمت به قلعهای دور افتاده در حاشیه بیابانی معروف به بیابان تاتارها اعزام میشود. این رمان اثری است از دینو بوتزاتی
درباره نویسنده : دینو بوتزارتی نویسنده اهل ایتالیا بود. دینو بوتزاتی نویسنده نامدار ایتالیایی در سال 1906 در شهر بلونو از شهرهای استان ونیز ایتالیا به دنیا آمد. اولین رمان بوتزاتی- «بارنابوی كوهستانها» - نام این نویسنده را بر سر زبانها انداخت.
در سال 1958 كتاب «شصت داستان» بوتزاتی جایزه معتبر استرگا را برای نویسنده به ارمغان میآورد و در سال 1960 رمان «تصویر بزرگ» به چاپ میرسد (كه اولین رمان علمی- تخیلی در تاریخ ادبیات ایتالیا به حساب میآید).
معروفترین كتاب او رمان بیابان تاتارها (Il deserto dei Tartari) است كه شهرت جهانی یافته است. از این كتاب فیلمی هم ساخته شده كه فیلمبرداری آن در ارگ تاریخی بم در ایران صورت گرفته است.
رمان بیابان تاتارها داستانِ غمانگیز سرنوشت افسرى جوان به نام دروگو جووانى است كه براى خدمت به قلعهاى دور افتاده در حاشیه بیابانى معروف به بیابان تاتارها اعزام مىشود. بوتزاتى با ترسیم دنیاى روزمره و خاكسترى دروگو توانست برنده جایزه ادبى استرگا شود.
پشت جلد كتاب، قسمتی از رمان آمده است:
همهچیز در گریز است. آدمها، فصلها، ابرها، همه شتاباناند… و این شط بهظاهر كُند حركت كه هرگز باز نمیایستد، پیوسته تو را با خود میبرد.
درباره ی كتاب بیابان تاتارها:
دروگو با عزمى جزم راهىِ قلعه كهن باستیانى مىشود. قلعهاى كه در دل بیابانى خشك و لم یزرع قرار دارد. او جوان است و رویاى دلاورى در سر مىپروراند. با این امید پا در ركاب اسب گذاشته كه با مدال شجاعتى نزد مادر چشم انتظارش بازگردد. اما از همان ابتدا شماى كلى داستان پیش چشم خواننده مىآید:
جز حرمان بىپایان بیابانى بریان و نامسكون چیزى نبود. (بیابان تاتارها – صفحه 23)
اینگونه در ناخودآگاه مخاطب بذرى كاشته مىشود كه نشان از تلخى و تلخكامى داستان پیش رو دارد.
همان دم كه دروگو پا به دژ مىگذارد در مىیابد اینجا با آن قلعه لجستیكى كه همیشه در ذهن مىپروراند تفاوتها دارد. اینجا بالى براى پرواز نمىماند، راهى براى پیشرفت نیست و مدال شجاعتى بر سینه كسى نمىدرخشد. گرد روزمرگى بر همهچیز و همهكس نشسته و چارهاى نیست جز یكرنگ شدن با جماعت.
دروگو بلافاصله درخواستِ انتقالى میدهد. اما سرهنگ سعى مى كند نظر او را براى ماندن در قلعه جلب كند. اینجا همان لحظه تاریخى است كه در زندگى هر شخصى نظیرش بسیار یافت مىشود. ماندن بر سر دو راهى. راهى كه دروگو انتخاب مىكند تحت تاثیرِ جادوى ملال قلعه است:
با این همه نیرویى ناشناخته مانع از بازگشت او به شهر مىشد و شاید هم این نیرو از ضمیر خودش سرچشمه مىگرفت و او خود از آن خبر نداشت. (بیابان تاتارها – صفحه 39)
نویسنده دست خود را رو مىكند و به خواننده نهیب مىزند كه منتظر حادثهاى شگفت نباشد:
چند ماه بعد كه چون واپس بنگرد، تازه خواهد دید كه چیزهایى كه اسیر قلعهاش كرده اند، سخت مسكیناند. (بیابان تاتارها – صفحه 79)
ادامه داستان روایت هر روزه ملال و روزمرگى بىپایانى است كه فضاى قلعه را آكنده است. تا اینكه بالاخره روزى انتظار آنها ثمر مىدهد و در بیابان تاتارها سایههایى دیده مىشود كه در چشم دیدهبانها تهدیدى براى قلعه به حساب مىآیند. آیا این شروع یك تغییر بزرگ در زندگى قلعگیان است؟ آیا اتفاقى هر چند خرد باعث مىشود اژدهاى شوم روزمرگى از روى قلعه به پرواز درآید؟
سالهاى انتظار به هدر نرفته بود و قلعه كهن عاقبت به كارى مىآمد. (بیابان تاتارها – صفحه 120)
انسان به امید زنده است اما این براى توجیه سكون و تنبلى به كار نمىرود. اینكه خود را به دست تقدیر بسپاریم و از كوشش براى تغییر اوضاع دست بشوییم تنها پیچیدگى مسائل را بیشتر مىكند. بیابان تاتارها داستانى درباره انتظار است. انتظارى كه حاصلى جز تنهایى، درد و مرگ ندارد.
جملاتی از متن رمان بیابان تاتارها را در زیربخوانید:
دروگو تا آن روز با بىخیالىِ آغاز جوانى در راهى پیش رفته بود كه به چشم جوان بىپایان مىنماید. سالها به كندى و نرمى در گذارند، چنان كه گذشتشان محسوس نیست. در عین صفا پیش مىروى و با كنجكاوى به هرطرف نگاه مىكنى. به راستى شتاب چرا؟ پشت سرت كسى نیست كه به تیزروىات وادارد و پیش رویت كسى نه، كه در انتظارت باشد. دوستانت نیز بى غم فردا پیش مىروند و چه بسیار به بازى مىایستند. بزرگسالان از درگاه خانههاشان دوستانه دست مىافشانند و با لبخند رازدانى به افق اشاره مىكنند. به این شكل، دل با میل به جسارت و مهرورزى به تپش مىافتد. شیرینى امید و نوید وصول به شیرینىهاى شگفت انگیز آتو را مىچشى. این لذات هنوز نمایان نیستند. اما یقین دارى كه روزى شیرین كامت خواهند كرد. (بیابان تاتارها – صفحه 53)
مردانى رسیده به امید احتمال موهومى، كه با گذشت زمان پیوسته ضعیفتر مىشد، روشنترین روزهاى عمرشان را اینجا تباه مى كردند. (بیابان تاتارها – صفحه 63)
چه بسا كه احساسهاى ما همه از همین دست باشد. خود را میان موجوداتى شبیه به خود مىپنداریم اما جز صخرههاى یخ پوش و سنگستانى به زبانى نامفهوم گویا چیزى در اطرافمان نداریم. (بیابان تاتارها – صفحه 85)
شاید ما از بخت انتظار زیاد داریم. (بیابان تاتارها – صفحه 153)
در اعماق دلش حتى رضایتى پنهان خوابیده است، رضایت از اینكه از تحمل تغییر تند در راه زندگى معاف مانده است و مىتواند روال مانوس زندگى را چنان كه بوده از سر گیرد. (بیابان تاتارها – صفحه 183)
بدیهى بود كه امیدهاى گذشته و اوهام سلحشورى در انتظار حملهى دشمن از جانب شمال جز بهانهاى نبود، تا زندگى را معنایى بخشند. (بیابان تاتارها – صفحه 185)
وقتى تنهایى و كسى را براى رازگویى با او ندارى، حفظ یقین آسان نیست. (بیابان تاتارها – صفحه 212)