كاواباتا، نویسنده ژاپنی، در سال 1972 میلادی از دنیا رفت. او چهار سال پیش از مرگش، موفق شد جایزه نوبل ادبیات را ازآن خود كند. وی در سن 9 سالگی اعضای خانوادهاش را از دست داد و تلخی آن تنها شدن، تا پایان عمر در آثارش نمود پیدا كرد.
كاواباتا، نویسنده ژاپنی، در سال 1972 میلادی از دنیا رفت. او چهار سال پیش از مرگش، موفق شد جایزه نوبل ادبیات را ازآن خود كند. وی در سن 9 سالگی اعضای خانوادهاش را از دست داد و تلخی آن تنها شدن، تا پایان عمر در آثارش نمود پیدا كرد.
این نویسنده ژاپنی نقش زیادی در پیشبرد ادبیات مدرن ژاپن داشته و در سراسر جهان به دلیل نثر شعرگونهاش مورد توجه قرار گرفته است.
«پرنده باز» اثری از این نویسنده است .
داستان « رقصنده ی ایزو » یكی ازداستانهای این كتاب را در زیر بخوانید.
كوره راه ها چنان درهم و پیچ درپیچ شده بودند كه گمان می كردم به زودی به گردنه ی كوه آماجی ( 2) خواهم رسید. در یك لحظه رعد و برق جنگل انبوه ته دره را به نمایش درآورد و رگبار از دامنه ی كوه تا نزدیكی های گردنه با سرعتی وحشتناك مرا تعقیب می كرد. بیست ساله بودم. كلاه مخصوص دبیرستان بر سرم بود و كیمونوی آبی تیره ای با حاشیه دوزی های سفید و شلواری گشاد كه از روی كمرم چین می خورد بر تن داشتم. از چهار روز قبل كوله پشتی ام را به دوش انداخته و برای دیدن جزیره ی ایزو به راه افتاده بودم. نخستین شب سفر را در ایستگاه آب معدنی شوزنجی ( 3) سپری كردم و دو شب بعد در ایستگاه یوگاشیما ( 4) ماندم، اما حالا سعی داشتم تا جایی كه بتوانم از كوه آماجی بالا بروم.
من عاشق پاییز این كوهستان انبوه، جنگل های دست نخورده و دره های عمیق بودم اما باید سریعتر حركت می كردم. امید به رسیدن بر ضربان قلبم می افزود و قطرات درشت باران به صورتم شلاق می زدند، به همین دلیل كوره راه های مارپیچی و پرشیب دره را با سرعتی باورنكردنی پشت سر می گذاشتم تا سرانجام توانستم خود را به قهوه خانه ای كه در گردنه ی شمالی كوه آماجی بود، برسانم، سرپناه گرمی كه می توانستم در آنجا نفسی تازه كنم و به طرز غیر منتظره ای با یك گروه دوره گرد آشنا شوم.
دختر جوانی به محض دیدن من بلند شد و كوسنی را كه رویش لم داده بود به من تعارف كرد. او در نهایت ادب كوسن را برای من پیش كشید و خودش در گوشه ای نشست. آهسته تشكر كردم و نشستم. بالا رفتن از كوه با آن سرعت و گام های شتاب زده و كشیده مرا از نفس انداخته بود. گویا در تمام مسیر با خودم مسابقه داده باشم.
تمامی واژه هایی كه برای تشكر از دخترك در نظر داشتم از ذهنم پاك شده بود و مجبور شدم برای پنهان كردن دستپاچگی ام از رویارویی با دخترك كه در نزدیكی من نشسته بود كمی تنباكو از آستین كیمونو ام بیرون بیاورم. او زیرسیگاری ای كه در مقابل یكی از دوستانش بود را به طرف من كشید.
دخترك به نظر بیش از هفده سال نداشت. موهایش را به شیوه ی سنتی آراسته بود و این نخستین باری بود كه از نزدیك چنین مدل مویی را می دیدم و باید اعتراف كنم كه آن نحوه ی آرایش كاملاً با خطوط چهره اش هماهنگی داشت و جذابیتی چند برابر به صورت زیبای او بخشیده بود. او به سادگی می توانست تجلی بخش زنان قهرمان یكی از داستان های محلی باشد. زنی تقریباً چهل ساله، دو دختر جوان دیگر و مردی بیست و پنج- شش ساله نیز او را همراهی می كردند. مرد جوان یك كت نخی گشاد و آبی رنگ بر تن داشت كه علامت یكی از هتل های ایستگاه آب معدنی ناگااوكا ( 5) پشتش نقاشی شده بود.
این چندمین ملاقات من با این گروه بود. نخستین بار در نزدیكی بندر یوگاوا ( 6) در جاده های یوگاشیما آن ها را دیدم كه به طرف شوزنجی می رفتند. دخترك دهلی را حمل می كرد و من برای دیدن آن ها چند بار به عقب برگشته بودم و برای نخستین بار احساس كرده بودم به یك مسافر واقعی تبدیل شده ام. دیدار بعدی ما در دومین شب اقامت من در یوگاشیما اتفاق افتاد، زمانی كه آن ها برای اجاره كردن یك اتاق وارد هتل شدند. من تا كمر از نرده های پاگرد پله ها آویزان شده بودم تا بتوانم با تمام وجود چشمانم را به تماشای دختر جوانی كه جلوی درب ورودی مسافرخانه ایستاده بود، بفرستم. روز بعد در شوزنجی و بعد، همان شب در یوگاشیما... پس مقصد آن ها هم كوه آماجی بوده است. آن ها به سمت جاده ی جنوب می روند و از ایستگاه آب معدنی یوگانو ( 7) عبور می كنند. این محاسبات موجب شده بود بر سرعتم بیافزایم و روز بعد آن ها را در قهوه خانه ای دیدم كه مرا از دست رگبار سمج نجات می داد. این نهایت آرزوی من بود و اكنون بیش از آن چه كه باید دستپاچه بودم.
دقایقی بعد پیرزن مالك قهوه خانه مرا به سالن دیگری راهنمایی كرد. سالنی كه تنها یك درب داشت و برای پذیرایی از میهمان جای مناسبی به نظر نمی رسید. احساس می كردم بر فراز دره ای عمیق ایستاده ام، دره ای كه نگاهم در سیاهی اعماق آن گم می شود. مو به بدنم راست شده بود، می لرزیدم و دندان هایم به هم می خورد. وقتی پیرزن برایم چای آورد از سرمای اتاق گلایه كردم و او مرا به اتاق خودش برد؛ اتاقی كه متعلق به او و شوهرش بود. به محض گشوده شدن درب گرمای مطلوبی روی پوست صورتم دوید، اما قدم هایم در آستانه ی درب متوقف شد. در مقابل دیدگانم پیرمرد بی جانی با چهره ای رنگ باخته و بدنی ورم كرده نشسته بود. او نگاه عمیقش را به من دوخت و من احساس كردم كه این كالبد فاقد روح است. او در میان پشته ای از كاغذ پاره ها و چمدان ها محبوس شده بود و نگاهش مرا می ترساند. با تعجب به این موجود بی روح، این مخلوق كوهستانی كه به سختی می شد نشانی از انسانیت را در وجودش تشخیص داد، می نگریستم؛ مردی كه هیچ نشانی از یك انسان زنده در او دیده نمی شد!
- « آقا! باید مرا ببخشید كه شما را به اتاق این پیرمرد آورده ام، اما جای نگرانی نیست. او شوهر من است. به نظر زشت می آید، این طور نیست؟... اما لطفاً اجازه بدهید او همین جا بماند. او قادر نیست تكان بخورد. »
پیرزن با این عذرخواهی كوتاه از من در برابر او محافظت می كرد. این مرد از مدت ها قبل معلول شده بود، كاملاً از كار افتاده و بی حركت و این توده ی عظیم كاغذ نامه هایی بودند كه از دور و نزدیك برای معرفی داروهایی جهت درمان معلولیتش برای او فرستاده شده بود. كیف های روی هم چیده شده نیز همه حاوی داروهایی بودند كه از خارج از كشور برای او فرستاده می شد. هربار كه از یك مسافر درباره ی دارویی جدید چیزی می شنید و یا در روزنامه ای آگهی تازه ای می خواند، سعی می كرد در اولین فرصت آن ها را تهیه كند. او با نگاه كردن به این نامه ها و داروها روزگار می گذراند، بی آن كه استفاده از آن ها مشكلش را حل كند و یا یكی از داروهای بی مصرف را دور بیاندازد. بنابراین در طی چندین سال این كوه نامه و چمدان و بسته های كوچك و بزرگ در اطرافش به وجود آمده بود.
من بی آن كه چیزی برای گفتن به این پیرزن داشته باشم به طرف آتش خم شدم. اتوموبیلی كه از جاده ی كوهستانی عبور می كرد تمام خانه را به لرزه درآورد. از خودم می پرسیدم چرا پیرمرد هرگز نخواسته با آمدن پاییز این كوه سرد را كه در زمستان به یك یخچال پوشیده از برف تبدیل می شود، ترك كند؟
آتش چنان شعله می كشید كه لباس هایم داغ شده بود و احساس سردرد می كردم. در تمام آن مدت پیرزن در رستوران مهمانخانه با صدایی بلند با دوره گردها گفت و گو می كرد:
- « باوركردنی نیست. یعنی می خواهید بگویید این همان دختركوچولویی است كه قبلاً با خود می آوردید؟!... یعنی این قدر بزرگ شده؟!... داشتن چنین دختری در گروهتان موجب افتخار شما است. دخترها چه زود بزرگ می شوند!... چقدر هم زیبا است! »