آنتون پاولوویچ چِخوف داستاننویس و نمایشنامهنویس برجستهٔ روس است. او در زمان حیاتش بیش از 700 اثر ادبی آفرید.
درباره نویسنده: آنتون پاولوویچ چِخوف داستاننویس و نمایشنامهنویس برجستهٔ روس است. او در زمان حیاتش بیش از 700 اثر ادبی آفرید. او را مهمترین داستان كوتاهنویس برمیشمارند و در زمینهٔ نمایشنامهنویسی نیز آثار برجستهای از خود بهجا گذاشتهاست و وی را پس از شكسپیر بزرگترین نمایشنامهنویس میدانند.
داستان كوتاه « خوش اقبال » اثری از این نویسنده است .
قطار مسافری از ایستگاه بولوگویه كه در مسیر خط راه آهن نیكولایوسكایا قرار دارد به حركت در آمد. در یكی از واگنهای درجه دو كه « استعمال دخانیات » در آن آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و میش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقایقی پیش غذای مختصری خورده بودند و اكنون به پشتی نیمكتها یله داده و سعی دارند بخوابند. سكوت حكمفرماست.
در باز میشود و اندامی بلند و چوبسان ، با كلاهی سرخ و پالتو شیك و پیكی كه انسان را به یاد شخصیتی از اپرت یا از آثار ژول ورن می اندازد ، وارد واگن میشود.
اندام ، در وسط واگن می ایستد ، لحظه ای فس فس میكند ، چشمهای نیمه بسته اش را مدتی دراز به نیمكتها می دوزد و زیر لب من من كنان میگوید:
ــ نه ، اینهم نیست! لعنت بر شیطان! كفر آدم در می آید!
یكی از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد می دوزد ، آنگاه با خوشحالی فریاد می زند:
ــ ایوان آلكسی یویچ! شما هستید؟ چه عجب از این طرفها!
ایوان آلكسی یویچ چوبسان یكه میخورد و نگاه عاری از هشیاری اش را به مسافر می دوزد ، او را به جای می آورد ، دستهایش را از سر خوشحالی به هم میمالد و میگوید:
ــ ها! پتر پترویچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم كه شما هم در این قطار تشریف دارید.
ــ حال و احوالتان چطور است؟
ــ ای ، بدك نیستم ، فقط اشكال كارم این است كه ، پدر جان ، واگنم را گم كرده ام. و من ابله هر چه زور میزنم نمیتوانم پیدایش كنم. بنده مستحق آنم كه شلاقم بزنند!
آنگاه ایوان آلكسی یویچ چوبسان سرپا تاب میخورد و زیر لب میخندد و اضافه میكند:
ــ پیشامد است برادر ، پیشامد! زنگ دوم را كه زدند پیاده شدم تا با یك گیلاس كنیاك گلویی تر كنم ، و البته تر كردم. بعد به خودم گفتم: « حالا كه تا ایستگاه بعدی خیلی راه داریم خوب است گیلاس دیگری هم بزنم » همین جور كه داشتم فكر میكردم و میخوردم ، یكهو زنگ سوم را هم زدند … مثل دیوانه ها دویدم و در حالی كه قطار راه افتاده بود به یكی از واگنها پریدم. حالا بفرمایید كه بنده ، خل نیستم؟ سگ پدر نیستم؟
پتر پترویچ میگوید:
ــ پیدا است كه كمی سرخوش و شنگول تشریف دارید ، بفرمایید بنشینید ؛ پهلوی بنده جا هست! افتخار بدهید! سرافرازمان كنید!
ــ نه ، نه … باید واگن خودم را پیدا كنم! خدا حافظ!
ــ هوا تاریك است ، می ترسم از واگن پرت شوید. فعلاً بفرمایید همین جا بنشینید ، به ایستگاه بعدی كه برسیم واگن خودتان را پیدا میكنید. بفرمایید بنشینید.
ایوان آلكسی یویچ آه میكشد و دو دل روبروی پتر پترویچ می نشیند. پیدا است كه ناراحت و مشوش است ، انگار كه روی سوزن نشسته است. پتر پترویچ می پرسد:
ــ عازم كجا هستید؟
ــ من؟ عازم فضا! طوری قاطی كرده ام كه خودم هم نمی دانم مقصدم كجاست … سرنوشت گوشم را گرفته و می بردم ، من هم دنبالش راه افتاده ام. ها ــ ها ــ ها … دوست عزیز تا حالا برایتان اتفاق نیفتاده با دیوانه های خوشبخت روبرو شوید؟ نه؟ پس تماشاش كنید! خوشبخت ترین موجود فانی روبروی شما نشسته است! بله! از قیافه ی من چیزی دستگیرتان نمیشود؟
ــ چرا … پیدا است كه … شما … یك ذره …
ــ حدس می زدم كه قیافه ام در این لحظه باید حالت خیلی احمقانه ای داشته باشد! حیف آینه ندارم وگرنه دك و پوزه ی خودم را به سیری تماشا میكردم. آره پدر جان ، حس میكنم كه دارم به یك ابله مبدل میشوم. به شرفم قسم! ها ــ ها ــ ها … تصورش را بفرمایید ، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم میفرمایید كه بنده یك سگ پدر نیستم؟
ــ شما؟ مگر زن گرفتید؟
ــ همین امروز ، دوست عزیز! همین كه مراسم عقد تمام شد یكراست پریدیم توی قطار!
تبریكها و تهنیت گوییها شروع میشود و بارانی از سوالهای مختلف بر سر تازه داماد می بارد. پتر پترویچ خنده كنان میگوید:
ــ به ، به! … پی بی جهت نیست كه اینقدر شیك و پیك كرده اید.
ــ و حتی در تكمیل خودفریبی ام كلی هم عطر و گلاب به خودم پاشیده ام! تا خرخره خوشم و دوندگی میكنم! نه تشویشی ، نه دلهره ای ، نه فكری … فقط احساس … احساسی كه نمیدانم اسمش را چه بگذارم … مثلاً احساس نیكبختی؟ در همه ی عمرم اینقدر خوش نبوده ام!
چشمهایش را می بندد و سر تكان میدهد و اضافه میكند:
ــ بیش از حد تصور خوشبخت هستم! آخر تصورش را بكنید: الان كه به واگن خودم برگردم با موجودی روبرو خواهم شد كه كنار پنجره نشسته است. موبور … با آن دماغ كوچولو و انگشتهای ظریف … او جان من است! فرشته ی من است! عشق من است! آفت جان من است! شمایی كه پابند ماتریالیسم هستید و كاری جز تجزیه و تحلیل بلد نیستید ، چه كار به این حرفها دارید؟ عزب اقلی های یبس! اگر روزی زن گرفتید باید به یاد من بیفتید و بگویید: « یادت بخیر ، ایوان آلكسی یویچ! » خوب دوست عزیز ، من باید به واگن خودم برگردم. آنجا یك كسی با بی صبری منتظر من است … و دارد لذت دیدار را مزه مزه میكند … لبخندش در انتظار من است … می روم در كنارش می نشینم و با همین دو انگشتم ، چانه ی ظریفش را میگیرم …
سر می جنباند و با احساس خوشبختی می خندد و اضافه میكند:
ــ بعد ، كله ام را میگذارم روی شانه ی نرمش و بازویم را دور كمرش حلقه میكنم. میدانید ، در چنین لحظه ای سكوت برقرار میشود … تاریك روشنی شاعرانه … در این لحظه هاست كه حاضرم سراسر دنیا را در آغوش بگیرم. پتر پترویچ اجازه بفرمایید شما را بغل كنم!
ــ خواهش میكنم.
دو دوست در میان خنده ی مسافران واگن ، همدیگر را به آغوش میكشند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامه میدهد:
ــ و اما آدم برای ابراز بلاهت بیشتر یا به قول رمان نویسها برای خودفریبی افزونتر ، به بوفه ی ایستگاه میرود و یك ضرب دو سه گیلاس كنیاك بالا می اندازد و در چنین لحظه هاست كه در كله و در سینه اش اتفاقهایی رخ میدهد كه در داستانها هم قادر به نوشتنش نیستند. من آدم كوچك و بی قابلیتی هستم ولی به نظرم می آید كه هیچ حد و مرزی ندارم … تمام دنیا را در آغوش میگیرم!
نشاط و سرخوشی این تازه داماد خوشبخت و شادان به سایر مسافران واگن نیز سرایت میكند و خواب از چشمشان می رباید ، و به زودی بجای یك شنونده ، پنج شنونده پیدا میكند. مدام انگار كه روی سوزن نشسته باشد ، وول میخورد و آب دهانش را بیرون می پاشد و دستهایش را تكان میدهد و یكبند پرگویی میكند. كافیست بخندد تا دیگران قهقهه بزنند.
ــ آقایان مهم آن است آدم كمتر فكر كند! گور پدر تجزیه و تحلیل! … اگر هوس داری می بخوری بخور و در مضار و فواید می و میخوارگی هم فلسفه بافی نكن … گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسی!
در این هنگام بازرس قطار از كنار این عده میگذرد. تازه داماد خطاب به او میگوید:
ــ آقای عزیز به واگن شماره ی 209 كه رسیدید لطفاً به خانمی كه روی كلاه خاكستری رنگش پرنده ی مصنوعی سنجاق شده است بگویید كه من اینجا هستم!
ــ اطاعت میشود آقا. ولی قطار ما واگن شماره ی 209 ندارد. 219 داریم!
ــ 219 باشد! چه فرق میكند! به ایشان بگویید: شوهرتان صحیح و سالم است ، نگرانش نباشید!
سپس سر را بین دستها میگیرد و ناله وار ادامه میدهد:
ــ شوهر … خانم … خیلی وقت است؟ از كی تا حالا؟ شوهر … ها ــ ها ــ ها! … آخر تو هم شدی شوهر؟! تو سزاوار آنی كه شلاقت بزنند! تو ابلهی! ولی او! تا دیروز هنوز دوشیزه بود … حشره ی نازنازی كوچولو … اصلاً باورم نمیشود!
یكی از مسافرها میگوید:
ــ در عصر ما دیدن یك آدم خوشبخت جزو عجایب روزگار است ، درست مثل آن است كه انسان فیل سفید رنگی ببیند.
ایوان آلكسی یویچ كه كفش پنجه باریك به پا دارد پاهای بلندش را دراز میكند و میگوید:
ــ شما صحیح میفرمایید ولی تقصیر كیست؟ اگر خوشبخت نباشید كسی جز خودتان را مقصر ندانید! بله ، پس خیال كرده اید كه چی؟ انسان آفریننده ی خوشبختی خود است. اگر بخواهید شما هم میتوانید خوشبخت شوید ، اما نمیخواهید ، لجوجانه از خوشبختی احتراز میكنید.
ــ اینهم شد حرف؟ آخر چه جوری؟
ــ خیلی ساده! … طبیعت مقرر كرده است كه هر انسانی باید در دوره ی معینی یك كسی را دوست داشته باشد. همین كه این دوران شروع میشود انسان باید با همه ی وجودش عشق بورزد ولی شماها از فرمان طبیعت سرپیچی میكنید و همه اش چشم به راه یك چیزهایی هستید. و بعد … در قانون آمده كه هر آدم سالم و معمولی باید ازدواج كند … انسان تا ازدواج نكند خوشبخت نمیشود … وقت مساعد كه برسد باید ازدواج كرد ، معطلی جایز نیست .. ولی شماها كه زن بگیر نیستید! … همه اش منتظر چیزهایی هستید! در كتاب آسمانی هم آمده كه شراب ، قلب انسان را شاد میكند … اگر خوش باشی و بخواهی خوشتر شوی باید به بوفه بروی و چند گیلاس می بزنی. انسان بجای فلسفه بافی باید از روی الگو پخت و پز كند! زنده باد الگو!
ــ شما میفرمایید كه انسان خالق خوشبختی خود است. مرده شوی این خالق را ببرد كه كل خوشبختی اش با یك دندان درد ساده یا به علت وجود یك مادرزن بدعنق ، معلق زنان به درك واصل میشود. الان اگر قطارمان تصادف كند ــ مثل تصادفی كه چند سال پیش در ایستگاه كوكویوسكایا رخ داده بود ــ مطمئن هستیم كه تغییر عقیده خواهید داد و بقول معروف ترانه ی دیگری سر خواهید داد …
تازه داماد در مقام اعتراض جواب میدهد:
ــ جفنگ میگویید! تصادف سالی یك دفعه اتفاق می افتد. من شخصاً از هیچ حادثه ای ترس و واهمه ندارم زیرا دلیلی برای وقوع حادثه نمی بینم. به ندرت اتفاق می افتد كه دو قطار با هم تصادم كنند! تازه گور پدرش! حتی حرفش را هم نمیخواهم بشنوم. خوب آقایان ، انگار داریم به ایستگاه بعدی میرسیم.
پتر پترویچ می پرسد:
ــ راستی نفرمودید مقصدتان كجاست. به مسكو تشریف می برید یا به طرفهای جنوب!
ــ صحت خواب! منی كه عازم شمال هستم چطور ممكن است از جنوب سر در بیاورم؟
ــ مسكو كه شمال نیست!
تازه داماد میگوید:
ــ می دانم. ما هم كه داریم به طرف پتربورگ می رویم.
ــ اختیار دارید! داریم به مسكو می رویم!
تازه داماد ، حیران و سرگشته می پرسد:
ــ به مسكو می رویم؟
ــ عجیب است آقا … بلیتتان تا كدام شهر است؟
ــ پتربورگ.
ــ در این صورت تبریك عرض میكنم! عوضی سوار شده اید.
برای لحظه ای كوتاه سكوت حكمفرما میشود. تازه داماد بر می خیزد و نگاه عاری از هشیاری اش را به اطرافیان خود می دوزد. پتر پترویچ به عنوان یك توضیح میگوید:
ــ بله دوست عزیز ، در ایستگاه بولوگویه بجای قطار خودتان سوار قطار دیگر شدید. از قرار معلوم بعد از دو سه گیلاس كنیاك تدبیر كردید قطاری را كه در جهت عكس مقصدتان حركت میكرد انتخاب كنید؟
رنگ از رخسار تازه داماد می پرد. سرش را بین دستها میگیرد ، با بی حوصلگی در واگن قدم میزند و میگوید:
ــ من آدم بدبختی هستم! حالا تكلیفم چیست؟ چه خاكی بر سر كنم؟
مسافرهای واگن دلداری اش میدهند كه:
ــ مهم نیست … برای خانمتان تلگرام بفرستید ، خودتان هم به اولین ایستگاهی كه می رسیم سعی كنید قطار سریع السیر بگیرید ، به این ترتیب ممكن است بهش برسید.
تازه داماد كه « خالق خوشبختی خویش » است گریه كنان میگوید:
ــ قطار سریع السیر! پولم كجا بود؟ كیف پولم پیش زنم مانده!
مسافرها خنده كنان و پچ پچ كنان ، بین خودشان پولی جمع میكنند و آن را در اختیار تازه داماد خوش اقبال میگذارند.