ناگهان ماه از پشت ابر سیاه بیرون آمد دیوار سفیدی را كه بعضی قسمت هایش ریخته بود روشن كرد من كه از این همه سپیده كور شده بودم بر جای ایستادم .بادی برخاست كه بوی عطر درختان تمر هندی را با خود آورد.
درباره نویسنده: اكتاویو پاز شاعر و نویسنده و سیاستمدار مكزیكی به سال 1914 در مكزیكو زاده شده است از جوانی به كارهای ادبی روی آورده است و از سال 1931 انتشار مجله های ادبی گوناگون را عهدهدار شده است از سفری به اسپانیا كه به دوستی او با بسیاری از بزرگان ادب آن دیار منجر شد به كشور خود بازگشت و وارد فعالیتهای سیاسی شد و ضمناً با یك روزنامه كارگری هم شروع به همكاری كرد در سال 1968 به دنبال كشتاری كه از دانشجویان مكزیكی به عمل آمد .
اكتاویو پاز كه در آن هنگام سفیر كشور خود در دهلی نو بود به عنوان اعتراض از كار كناره گرفت و برای تدریس در یكی از دانشگاههای ایالت متحده با آن كشور هم اكنون به عنوان استاد دانشگاه در مكزیكو فعالیت میكند .از آثار او میتوان به دهلیز های تو در توی تنهایی ،عقاب یا خورشید؟، كمان و چنگ، سنگ آفتاب، سالاماندر، دختر را پاسینی اشاره كرد.
داستان كوتاه چشمان آبی اثری از این نویسنده را در زیر بخوانید .
خیس از عرق بیدار شدم از زمین پوشیده از آجر های سرخ كه تازه آب پاشی شده بود بخاری سوزان برمیخاست پروانه ای با بالهای خاكستری خیره به دور چراغ زرد رنگ میچرخید از ننو به زیر جستم و پابرهنه از اتاق گذشتم و مراقب بودم روی عقربی كه گویا برای هواخوری از خفاگاه خود بیرون آمده بود پا نگذارم. به پنجره نزدیك شدم و هوای دشت را فرو دادم صدای نفس های شب درشت و شبانه به گوش می رسید. به وسط اتاق برگشتم آب پارچ را در لگن فلزی ریختم و حوله ام را خیس كردم پارچه خیس را روی سینه و پاها و پشتم كشیدم و اندكی از عرق پاكشان كردم. سپس، وقتی اطمینان یافتم كه هیچ حیوانی در چین رختهایم پنهان نشده است لباس پوشیدم و كفش به پا كردم از پلكان كه رنگ سبز خورده بود به زیر آمده ام در آستانه در به صاحبخانه برخوردم كه مرد یك چشم بود و همیشه هم خود را به تجاهل میزد .
اینطور كجا می روید ؟
میخواستم گشتی بزنم به علت گرما .
اما همه جا بسته است هیچ جا روشن نیست .باور كنید،بهتر است بمانید.
شانه بالا انداختم و زیر لب گفتم:فورا برمیگردم و قدم در تاریكی گذاشتم ابتدا چیزی ندیدم در كوچه سنگ فرش شده كوركورانه به راه افتادم .سیگاری روشن كردم . ناگهان ماه
از پشت ابر سیاه بیرون آمد دیوار سفیدی را كه بعضی قسمت هایش ریخته بود روشن كرد من كه از این همه سپیده كور شده بودم بر جای ایستادم .بادی برخاست كه بوی عطر درختان تمر هندی را با خود آورد. شب آكنده از برگ و حشره میلرزید .جیرجیرك ها در میان علف های بلند خیمه زده بودند سربلند كردم ستاره ها نیز خیمه گاه خود را در آنجا برپا كرده بودند با خود گفتم كه جهان دستگاه پهناوری از علایم است، گفت و گویی بین موجودات عظیم است اعمال من، اره جیرجیركها، چشمك ستاره ها، چیزی جز مكث و سیلاب عبارات پراكنده این گفت و گو نیست. كلمه ای كه من جز سیلابی از آن نبودم كه می توانست باشد ؟چه كس آن را میگفت و به چه كس می گفت؟ سیگارم را روی كف پیاده رو انداختم سیگار به هنگام سقوط ،خطی روشن رسم كرد چون ستاره دنباله دار كوچكی جرقههای مختصر از خود باقی گذاشت.
آرام لحظه ای چند قدم برداشتم. در میان لب هایی كه در آن دم با سعادتی بسیار نامم را ادا میكردند خود را آزاد و مطمئن احساس كردم. شب، باغی از چشم بود. هنگامی كه از كوچه ای می گذشتم احساس كردم كسی از دری جدا شد. سرگرداندم، با این همه نمی خواستم ببینم چه كسی است. سریع تر قدم برداشتم باز هم چند لحظه دیگر و صدای خفه كفش های چوبی را بر سنگ های سوزان شنیدم. خواستم بدوم، بیهوده بود .او ناگهان مرا به یك ضرب متوقف كرد .پیش از آنكه بتوانم از خود دفاع كنم نوك كاردی را بر پشت احساس كردم و صدای نرم شنیدم كه میگفت : تكان نخورید آقا وگرنه میمیرید.
بی آنكه سر بگردانم چه پرسیدم:
چه میخواهی؟
صدای نرم و گویی معذب جواب داد :
چشمهایتان را.
چشم هایم؟
چشم هایم ؟به چه كار تو می آید؟ ببین، كمی پول دارم زیاد نیست.به هر حال همین است .
اگر رهایم كنی آن را به تو میدهم. تو كه نمیخواهی مرا بكشی .
نترسید آقا. شما را نمیكشم، فقط چشم هایتان را برمیدارم .بازپرسیدم :
آخر چشم هایم را می خواهی چه كنی؟
هوس نامزدم است .یك دوجین چشم آبی می خواهد. و چشم آبی هم اینجا به ندرت پیدا میشود. چشم های من آبی نیست میشی است .به دردت نمیخورد.
آقا سعی نكنید گولم بزنید. خودم میدانم كه چشمهایتان آبی است.
چشمهای كسی را همین طوری نمی گیرند. چیز دیگری به تو میدهم. با لحنی آمیخته به خشونت گفت: از این كار ها نكنید .برگردید.
برگشتم ،مرد كوچك اندام ظریفی بود .كلاهی لبه پهن برسر داشت كه از حصیر بود و نیمی از چهره او را می پوشاند.
قداره ای روستایی به دست راست داشت كه تیغ از زیر نور ماه می درخشید .صورتتان را روشن كنید .
كبریتی افروختم و شعله اش را به چشم هایم نزدیك كردم .روشنایی، چشم هایم را تا نیمه بست . او با دستی بی لرزه پلك هایم را گشود. خوب نمی دید و ناگزیر شد روی پنجه پا بلند شود با خشونت نگاهم میكرد شعله انگشت هایم را می سوزاند .
كبریت را به دور انداختم .او لحظه ای خاموش ماند.
دیگر مطمئن شدی كه چشمهایم آبی نیست؟
جواب داد :شما خوب كار تان را بلدید. باز هم كمی روشن كنید تا ببینم. كبریت دیگری روشن كردم .آن را به چشم هایم نزدیك كردم .او كه آستینم را میكشید فرمان داد: زانو بزنید.
زانو زدم و او در موهایم چنگ افكند و سرم را به عقب برگرداند .كنجكاو و مضطرب به رویم خم شد و در این حال قداره اش به كندی پایین میآمد تا جایی كه پلك هایم را لمس میكرد .چشمها را بستم .
دستور داد: كاملا بازشان كن .
چشم ها را باز كردم و شعله كوچك مژه ها شعله ی كوچك مژه هایم را می سوزاند ولی او ناگهان رهایم كرد.
درست است چشمهایتان آبی نیست .ببخشید.
از نظر من شد به دیوار تكیه كردم و سرم را در میان دستها گرفتم سپس برخاستم تلو تلو خوران به میان دهكده خلوت دویدم وقتی به محل رسیدم صاحبخانه را دیدم كه جلوی در نشسته بود بی آن كه كلمهای بگویم وارد شدم روز بعد از دهكده گریختم .