لوكا دختر دورگه ی هندی بود و به زور تكه پاره ی ژنده ای به تن داشت. به گروه بانوان "یونایتد ایندیور" كه از او سوال می پرسیدند گفت كه اسمش لوكاست و درست نمی داند كه اهل كجاست جز اینكه جایی در حوالی بائو چاكتوا است.
درباره : كاترین او فلاهرتی در 8 فوریه 1851 در سنت لوئیس در ایالت میسوری آمریكا متولد شد.پدرش از تجار موفق ایرلندی بود كه به آمریكا مهاجرت كرده بودند.مادرش از نژاد فرانسوی بود و با گروههای فرانسوی ساكن آمریكا ارتباط نزدیكی داشت. پدرش هنگاهی كه او پنج سال داشت در یك سانحهی ریزش پل كشته شد. این اتفاق او را هرچه بیشتر به خانواده مادری و آداب و رسوم فرانسوی ها نزدیك كرد. او به آثار بزرگانی همچون سر والتر اسكات و چالز دیكنز علاقه فراوانی داشت.
حاصل كارهای ادبی او آن چندین مقاله و داستان كوتاه و دو رمان است. داستان كوتاه « لوكا » اثری از این نویسنده را در زیر بخوانید.
لوكا دختر دورگه ی هندی بود و به زور تكه پاره ی ژنده ای به تن داشت. به گروه بانوان "یونایتد ایندیور" كه از او سوال می پرسیدند گفت كه اسمش لوكاست و درست نمی داند كه اهل كجاست جز اینكه جایی در حوالی بائو چاكتوا است.
روزی جلوی در " سالن صدف " متعلق به فروبیسان در شهر ناچیچو ی لوئیزیانا پیدایش شد و از او خوراكی خواست. فروبیسان كه عملا آدم خیرخواهی بود به محض دیدن دختر وظیفه ی شستن لیوانها را به عهده اش گذاشت.
لوكا در آن كار موفق نبود و تعداد زیادی لیوان را شكست. اما از آنجائیكه فروبیسان پول لیوانها را از دستمزدش كم می كرد در ابتدا اهمیتی به بی دقتی دختر نمی داد تا اینكه لوكا كم كم شروع كرد به شكستن لیوانها روی سر مشتریان. آن موقع بود كه فروبیسان مچ دست دختر را گرفت و اورا جلوی گروه " یونایتد ایندیور" انداخت كه در همان حوالی گوشه ی سالن جلسه داشتند. البته این هم به علت ملاحظه كاری فروبیسان بود چراكه به راحتی می توانست دختر را به دفتر پلیس ببرد.
لوكا با ژنده های پنبه ای هندی كه بر تن داشت و آنجا روبه روی چشمان جستجوگر گروه "یونایتد ایندیور" ایستاده بود زیبا به نظر نمی رسید. موهای خشن ، سیاه و نامرتبش صورت پهن و سبزه ی اورادربر گرفته بود جهره اش روشنی خاصی نداشت البته به جز چشمهایش كه بد نبود و آرام حركت می كردند اما نگاهش گستاخ و رك به نظر می رسید. هیكل استخوان درشتی داشت و در كل شلخته و دست و پا چلفتی به نظر می رسید.
حتی نمی دانست چند سالش است. همسر كشیش اشاره كرد كه ممكن است شانزده ساله باشد. همسر قاضی فكر كرد كه اصلا فرقی هم ندارد. مهم نیست چندساله است. همسر پزشك پیشنهاد كرد كه ابتدا دخترك استحمام كند و لباسهایش را عوض كند قبل از اینكه به جائی تحویل داده شود. حرفی روی این پیشنهاد زده نشد. مشخص بود كه لوكا باید سریعا به جائی تحویل داده شود.
یك نفر دیگر پیشنهاد داد كه او را به كانون اصلاح و تربیت بفرستند اما همه اعتراض كردند.
مادام لابالیر همسر مزرعه دار گفت كه خانواده ی محترمی را می شناسد كه چند مایل آن طرف تر زندگی می كنند و مادام لابالیر تصور می كرد كه جائی را به دختر خواهند داد و این موضوع از هر نظر مفید به نظر می رسید. آن خانم زن خوبی بود و خانواده بزرگ و پر تعداد و بچه های كوچكی داشت كه مجبور بود همه ی كارها را خودش انجام دهد و شوهرش هم مرد زارع خوبی است و لوكا نه تنها می تواند مهارتهای مختلف را هنگام كار كردن برای خانواده ی پادوس یاد بگیرد بلكه از نظر اخلاقی هم می تواند آموزش ببیند.
مساله حل شد. همه با همسر صاحب مزرعه موافق بودند كه این شانسی یك در هزار بود و لوكا را بیرون فرستادند و خود به مساله ی بعدی كه در لیست كاریشان بود رسیدگی كردند و لوكا هم روی پله ها منتظر نشست.
وقتی برای اولین بار بچه های خانواده ی پادوس را دید می ترسید بین آن بچه های كوچك راه برود ... به نظرش تعداد بچه ها زیاد بود و پاهایش به سنگینی سرب شده بود و با كفشهای چرمی مخصوص كار كه گروه بانوان به او داده بودند حس می كرد پاهایش در بند است.
مادام پادوس زن كوچك اندام و خشن با چشمهای سیاه بود كه با روش مخصوص به خودش شروع كرد به سوال پرسیدن از او.
- «چطور تو فرانسه حرف نمی زنی؟»
لوكا شانه بالا انداخت و با حالتی عذرخواهانه گفت: « به اندازه ای كه بقیه حرفم رو بفهمن انگلیسی بلدم و یه كم هم چاكتو می دونم.»
خانم پادوس كه تصمیم گرفته بود وظائف جدید لوكا را یادش بدهد زیر لب گفت : « بهتره چاكتو رو فراموش كنی. هرچه زودتر بهتره برای من. حالا اگه دختر تنبلی باشی كلی طولش میدی.»
خانم پادوس خودش اهل كار كردن بود و خیلی بیشتر از آنچه كه همسر راحت گیر او و بچه ها فكر می كردند لازم است ، وسواسی و سخت گیر بود. كند حركت كردن لوكا و حالتهای دست و پاچلفتی اش او را عصبانی می كرد و حرفهای موسیو پادوس هم بیهوده به نظر می رسید.
- « تونتی یادت باشه كه اون فقط یه بچه است.»
- « اون یه وحشیه .. فقط همین ، این وحشی بودن به دردش هم خورده.»
این جمله تنها جواب خانم پادوس به اعتراض شوهرش بود.
تونتی مجبور بود دائم به لوكا یادآوری كند كه چه كارهایی را باید تمام كند در ضمن دخترك درباره ی كارهایی كه باید انجام می داد بی توجهی احمقانه ای نشان می داد كه آدم را خشمگین می كرد. چه درباره ی كارهای مربوط به شستشو ، تمیز كردن خانه ، كندن علفهای هرز باغ و یا درباره ی یادگرفتن درسها و آموزشهای مذهبی اش همراه بچه ها در روزهای یكشنبه موضوع یكسان بود. لوكا بی توجه بود.
فقط زمانی از آن حالت بی علاقگی همیشگی اش درآمد كه خانواده درمورد نگهداری از بیبین كوچك به او بی اعتماد بودند. لوكا پسر كوچولو را خیلی دوست داشت. تعجبی هم نداشت. او بچه ای بود كه همه دوستش داشتند. مهربان ، تپلی و حرف گوش كن. او عادت داشت صورت پهن لوكا را بین مشتهای تپلی اش بگیرد و با لثه های سخت و بی دندان كوچكش چانه ی او را وحشیانه گاز بگیرد. به شكلی بین بازوان لوكا تاب می خورد انگار كه از چند فنر بالا رفته. دختر به حركتهای بامزه ی او چنان می خندید كه زنگ قهقهه ی او تا دوردست شنیده می شد.
روزی قرار شد لوكا به تنهایی از پسرك نگهداری كند. یكی از همسایگان با ملاحظه كه اخیرا واگن نو و جاداری خریده بود درست بعد از ساعت صرف غذا از آنجا می گذشت و پیشنهاد كرد كه كل خانواده را برای گردش به شهر ببرد. این پیشنهاد برای تونتی خیلی وسوسه انگیز بود چرا كه مدتها بود به خرید نرفته بود و فرصتی بود تا برای بچه ها كفش و كلاه تابستانی بخرد.. تونتی نمی توانست از خیر این پیشنهاد بگذرد به همین علت همه با هم راهی شدند. همه به جز بیبین كه درحال تاب خوردن بود و قرار شد لوكا مراقبش باشد.
تاب بیبین از یك تكه پارچه كتانی گرد و محكم ساخته شده بود كه گرچه ایمن به نظر می رسید اما سست به تسمه ی ضخیمی بسته شده بود. این تسمه از سه نخ نازك كه به قلابی وصل می شد آویزان بود و قلاب هم به تكه چوبی در راهرو آویزان بود. بچه ای كه قبلا تاب بازی نكرده باشد اصل لذت تاب خوردن را متوجه نمی شود اما برای بیبین در هر چهار اتاق خانه قلابی وصل بود كه می شد تاب را از آن آویزان كرد.
اغلب این تاب را بیرون می بردند و بین درختان می بستند اما آن روز در سایه ی راهروی باز رو به بیرون وصل بود و لوكا هم كنارش نشسته بود و هرچند وقت یكبار حركتی رو به جلو به آن می داد كه باعث می شد تاب مثل حركت موج آرام بالا و پایین برود.
بیبین تاجائیكه می توانست لگد پراكنی می كرد و زیر لب برای خودش آواز می خواند. اما لوكا در حال زمزمه كردن لالایی یكنواختی بود، تاب هم عقب و جلو می رفت و هوای گرم ، آرام و شیرین به صورت بچه می خورد و طولی نكشید كه بیبین به خوابی عمیق فرو رفت.
لوكا این صحنه را كه دید آرام پشه بند را پایین آورد تا چرت بچه را از هجوم حشراتی كه در هوای تابستان موج می زدند ایمن نگه دارد.
كاری برای انجام دادن باقی نمانده بود و تونتی با عجله ای كه در رفتن كرده بود به فكرش نرسیده بود كار اضافه ای برای او بتراشد. شستشو و اتو كشی تمام شده بود.زمین ها شسته شده و برق افتاده بود و اتاقها هم مرتب شده بود. حیاط جارو شده ، جوجه ها دانه داده شده و سبزی ها چیده و شسته شده بود. تقریبا هیچ كاری برای انجام دادن باقی نمانده بود و به همین علت لوكا غرق در رویا شد.
همانطور كه در صندلی گهواره ای جادار نشسته بود چشمانش اطراف خانه را گشت ، به سمت راست كه رسید نگاهش از میان درختان درهم فشرده شده بالا رفت . به سقف نوك تیز و لوله ی بخاری خانه ی لابالیر رسید. هیچ خانه ی دیگری دیده نمی شد جز چند كلبه ی كوتاه و گرد كه آن دورترها با فاصله ای از رودخانه به سختی قابل دیدن بود.
مزرعه با مساحت زیادی زمین پیش رو را دربر می گرفت. چند مزرعه ای كه باپتیست پادوس كاشته بود متعلق به خودش بود كه لابالیر از روی ملاحظه و رعایت دوستی به او فروخته بود. محصول مرغوب كتان و ذرت باپتیست پیش رو گسترده شده بود و انتظار باران را می كشید و باپتیست هم با بقیه ی خانواده به شهر رفته بود. آن سوی رودخانه و دشت و همه جا جنگل پردرخت و انبوه دیده می شد.
نگاه لوكا كه آرام در لبه ی افق می گشت ، سرانجام به جنگل رسید و آنجا ثابت ماند. در چشمانش ، نگاه غائب كسی كه افكارش در آینده یا گذشته متجلی شده دیده می شد. زمان حال در چمانش نبود. به نظر می رسید گذشته یا آینده را می بیند. انگار رویا و صحنه ی خاصی پیش رویش است. این حالت با نسیمی كه از باد گرم جنوبی جدا شده بود و از سمت جنگل به طرف او می وزید به وجود آمد و بیشتر شد.
زن سرخپوستی را می دید كه ویسكی می خورد و سبد می بافت و قبلا عادت داشت او را بزند. به نظرش رسید در آن كتك خوردنها چیزی نهفته بود.فقط جیغ كشیدن و زد و خورد كردن نبود ؛ آن زمان در ناچیچو ... وقتی یك بار لیوانی را روی سر یك مرد شكست ، مرد به او خندید و موهایش را كشید و او را دست انداخت.
وقتی با ماروت پیر بیرون می رفتند تا سبدها را بفروشند ، او از لوكا می خواست كه دزدی كند ، تقلب كند ، گدایی كند و دروغ بگوید. لوكا این كارها را دوست نداشت. به همین علت هم بود كه فرار كرد و دلیل دیگر هم این بود كه ماروت كتكش می زد. اما رایحه ی برگهای درخت ساسافراس كه برای خشك شدن در سایه آویزان شده بودند به مشامش رسید. بوی بابونه ی تند و تیز! صدای نهر كوچك كه بر روی آن كنده ی قدیمی لزج غلت می خورد. ساعتها دراز كشیدن آنجا و تماشا كردن مارمولكهای درخشانی كه بیرون و تو می لغزیدند ارزش كتك خوردن را داشت.
لوكا می دانست كه پرندگان مثل گروه كردر جنگل آواز می خوانند جائیكه خزه ی خاكستری آویزان شده بود و شاخه های تاك غرق در شكوفه روی درختان تاب می خوردند ؛ لوكا حس كرد در روحش صدای موسیقی می شنود.
در فكر این بود كه آیا جو چاكتو و سامبایت همانطور كه هرشب عادت داشتند كنار آتش كمپ تاس بالا بیندازند الان هم تاس بازی می كنند یا نه و آیا هنوز هم موقع مستی كه وحشی می شوند با هم گلاویز می شوند و همدیگر را پاره پاره می كنند یا نه. چه حس خوبی داشت با كفشهای نرم چرمی بدون پاشنه روی چمن بهاری زیر درختان راه بروی. تله گذاشتن برای سنجابها و پوست سمور دریایی ها را كندن چه كیفی داشت و پریدن های نرم روی پشت اسب پونی كه جو چاكتو از تكسانها دزدیده بود چه حس خوبی داشت.
بی حركت نشست. آهی پر سر و صدا از سینه اش درآمد. قلبش در غربتی وحشی می سوخت. در آن لحظه نمی توانست حس كند كه گناه و درد آن نوع زندگی چیزی بود كه هم زمان در كنار لذت آزادی وجود داشت.
دلش برای جنگل تنگ شده بود. حس كرد اگر به آنجا و زندگی خانه به دوشی برنگردد حتما می میرد. مگر چیزی بود كه جلوی او را بگیرد؟ خم شد و بند كفشهای چرمی كه قوزك پایش را هم می پوشاند باز كرد. پاهایش در این كفشها عرق سوز می شد و می سائید.كفشها و جورابهایش را درآورد و به دوردست پرت كرد. مثل تیری حاضر و آماده ، نفس زنان برای پرواز بلند شد.
اما صدایی او را متوقف كرد. صدای بیبین كوچولو بود كه با دستها و پاهایش آرام با پشه ای كه وارد تور شده بود می جنگید. او تور را روی صورت خودش كشیده بود. هنگامیكه لوكا خم شد تا كودكی را كه اینقدر دوستش داشت بلند كند، بغضی از سینه اش درآمد و اورا در بازوانش فشرد. نمی توانست برود و بیبین را رها كند.
وقتی تونتی برگشت و دید كه لوكا جلوی چشم نیست شروع كرد به شكایت و غرولند كردن. پرسید: « خیلی خوب حالا این دختره لوكا كجاست؟ خیلی عصبانی ام می كنه . می دونه كه اولین كاری كه می كنم اینه كه اونو برای گروه بانوان پس بفرستم. برگرده همون جایی كه بود.» همینطور كه وارد خانه شد و از همه ی اتاقها رد شد و آنجا را گشت با آهنگی تند و تیز و كوتاه صدا زد: « لوكا؟» وقتی از راهروی عقبی بیرون آمد آنقدر بلند فریاد زد كه صدایش نیم مایل آن طرف تر هم شنیده می شد. باز هم چند بار صدا زد.
باپتیست سرگرم عوض كردن كت روز یكشنبه ی سفت و ناراحتش بود و در حال پوشیدن لباس راحتی بود كه به آن عادت داشت. او از همسرش درخواست كرد:« تونتی هیجانن زده نشو. مطمئنم همین دور و بر مثلا اطراف گهواره است.»
مادر دستور داد:« بدو فرانسوا ... برو گهواره رو ببین. ببیبین باید خیلی گرسنه باشه. جولیت تو هم برو مرغدونی رو ببین. شاید گوشه ای خوابش برده. این موضوع به من یاد داد كه هیچ وقت به یه وحشی اعتماد نكنم و با بچه ام تنهاش نذارم.»
وقتی معلوم شد كه لوكا هیچ جا در اطراف خانه نیست تونتی از عصبانیت دیوانه شد و فریاد زد:« شاید با بیبین رفته پیش لابالیر.»
باپتیست كه كم كم مثل همسرش نگران می شد گفت: « من اسب رو زین می كنم تونتی و میرم می بینم.» تونتی تشویقش كرد و گفت :« برو ، برو باپتیست .» و ادامه داد:« هی شما پسرا بدوئین برین پایین جاده اتاقك عمه جودی رو بگردین.»
معلوم شد كه لوكا نه در رستوران لابالیر دیده شده نه در اتاقك عمه جودی و اینكه او قایق را با خودش نبرده. قایق هنوز سرجایش در خلیج بسته شده بود. آن موقع بود كه هیجان تونتی از بین رفت. رنگ و رویش پرید و آرام در اتاقش نشست و آرام شدن غیر طبیعی او بچه ها را ترساند.
بعضی از بچه ها شروع به گریه كردند. باپتیست آرام قدم می زد و با اضطراب همه ی گوشه كنار اطراف خانه را می گشت. زمان ، تاسف آور و با ناراحتی به آرامی و طولانی می گذشت. خورشید غروب كرد و نور پس از غروب آفتاب هم به زحمت دیده می شد و به سرعت هوایی كه آرام رو به گرگ و میش می رفت ، همه جا را فرا گرفت.
باپتیست در حال آماده شدن بود تا دوباره سوار اسب شود و یكبار دیگر اطراف را بگردد. هنوز از جستجوی قبلی او چیزی نگذشته بود. تونتی در همان حالت بی خبری شدید و مات و مبهوت در اتاق نشسته بود كه همان موقع فرانسوا كه خودش را از میان شاخه های بلند درخت چینبری بالا كشیده بود فریاد زد:« اون لوكا نیست كه از اون دور میاد؟ داره از روی پرچین كنار زمین خربزه ها پائین میاد.»
در آن تاریك روشن غروب و هوای رو به تاریكی مشكل می شد تشخیص داد كه آن هیكل متعلق به انسان است یا جانور اما در كل خانواده زیاد در انتظار نماند. باپتیست به سرعت اسبش را به سمتی كه فرانسوا گفته بود راند و در مدت زمان كمی او را دیدند كه به سرعت و چهار نعل به تاخت در حالیكه بیبین در بازوانش بود در حال برگشتن است . بیبین مثل هربچه ی دیگری اخمو و خواب آلود و گرسنه به نظر می رسید.
لوكا هم پشت سر باپتیست با قدمهای سنگین و آرام می آمد. باپتیست معطل توضیحات او نشده بود. مشتاق بود كه هرچه زودتر بچه را در بازوان مادرش بگذارد. وقتی انتظار پایان گرفت ، تونتی زد زیر گریه كه البته طبیعی هم بود. از بین اشكهایش سعی كرد با لوكا حرف بزند. موهای دخترك پریشان و آشفته به نظر می رسید. لوكا آشفته و با موهای در هم ریخته در آستانه ی در ایستاد.
-« بگو ببینم كجا بودی؟»
لوكا آرام و با دست پاچگی جواب داد:« بیبین و من تنها بودیم ... یه كم رفتیم تو جنگل.»
-« نمی دونستی نباید با بیبین از اینجا بری؟ واقعا مادام لابالیر چی فكر می كرد كه همچین چیزی مثل تو رو برای من فرستاد؟ واقعا دوست دارم بدونم.»
لوكا دستش را با ناامیدی میان موهای چركش برد و گفت:« می خواهین منو بفرستین برم؟»
- « دقیقا. باید مستقیم برگردی به جائیكه ازش اومدی. چنان هول و ترسی به من دادی كه تصورش غیر ممكن بود.»
باپتیست دخالت كرد:« آروم باش تونتی .. آرومتر.»
دختر التماس كرد:« منو از بیبین دور نكنین.» این جمله را با ضجه و زاری گفت. با همان حالت زاری ادامه داد:« امروز خیلی هوس كردم به سمت جنگل برم... برگردم به بائو چاكتو دوباره برم دزدی و دروغ بگم. فقط بیبین بود كه منو برگردوند. من نمی تونستم تنهاش بذارم و برم. نمی تونستم این كارو انجام بدم. فقط رفتیم یه دوری تو جنگل بزنیم همین. اون و من. منو اینجوری نندازینم بیرون.»
باپتیست به آرامی دختر را به انتهای راهرو فرستاد و بسیار نرم با او صحبت كرد . به او گفت كه شجاع باشد و او مشكل را برایش حل می كند. لوكا را در آنجا منتظر گذاشت و خودش نزد همسرش رفت. و با انرژی غیر معمول شروع كرد:« تونتی یك بار برای همیشه باید حقیقت رو بشنوی..» مشخص بود كه از حالت گریان و در هم خرد شده ی همسرش استفاده می كند تا برتری خودش را ثابت كند.
ادامه داد :« می خوام مشخص كنم كه تو این خونه رئیس كیه. رئیس منم.» تونی اعتراضی نكرد. فقط بچه را تنگتر به خود فشرد كه باعث شد باپتیست بیشتر هم مصمم شود.
-« تو خیلی از این دختر كار كشیدی. او دختر بدی نیست. من حواسم بهش بوده. از نظر بچه ها هم بگی دختر بدی نیست. تنها چیزی كه می خواد اینه كه آزادی عمل بیشتری بهش بدی. تو نمی تونی همونطوری كه یه قاطر رو میرونی یه گاو نر رو هم همون جور جلو ببری. باید اینو یاد بگیری تونتی.»
او به صندلی همسرش نزدیك شد و كنار او ایستاد.
-« این دختر امروز برای ما تعریف كرد كه چطور وسوسه شد بره سمت گذشته ی نا مناسبش. همه ی ما بعضی وقتا اینجوری میشیم. چی نجاتش داده؟همین بچه ی كوچكی كه تو بغلته و حالا تو می خوای این فرشته ی نگهبان رو ازش دور كنی؟ ... نه عزیزم.»
دستش را آرام روی سر همسرش گذاشت :« ما باید یادمون باشه كه اون مثل من و تو نیست ... او با ما متفاوته.»