داستان فرهنگ : متزن گرشتاین اثر ادگار آلن پو « متزن گرشتاین»

دو خاندان برلی فیتزینگ و متزن گرشتاین قرن‌ها با هم دشمنی و اختلاف داشتند . هرگز دیده نشده بود كه دو خانواده چنین نامدار، بر اثر خصومت تا این حد میانه‌شان به هم خورده باشد. ریشه این كینه و نفرت نیز از این پیش گویی قدیمی، نشات می‌گرفت :

1397/10/23
|
16:04

درباره نویسنده : ادگار آلن پو (به انگلیسی: Edgar Allan Poe) (زادهٔ 19 ژانویه 1809 – درگذشتهٔ 7 اكتبر 1849) نویسنده، شاعر، ویراستار و منتقد ادبی اهل آمریكا بود كه از او به عنوان پایه‌گذاران جنبش رمانتیك آمریكا یاد می‌شود. داستان‌های پو به خاطر رازآلود و ترسناك بودن مشهور شده‌اند. پو از اولین نویسندگان داستان كوتاه آمریكایی به حساب می‌آید و از او به عنوان مبدع داستان‌های كارآگاهی نیز یاد می‌شود. همچنین از نخستین افرادی بود كه از ژانر علمی‌تخیلی استفاده كرد.
آثار پو تأثیر زیادی بر ادبیات ایالات متحده و جهان داشت از جمله استفاده كردن از كیهان‌شناسی و رمزنگاری در داستان‌هایش. از بسیاری از آثار او در فرهنگ عامه، ادبیات، موسیقی، فیلم و تلویزیون استفاده می‌شود. شماری از خانه‌های وی امروز تبدیل به موزه شده‌اند. نویسندگان رازآلود آمریكا هر ساله جایزه‌ای به نام جایزه ادگار به بهترین اثر در گونهٔ رازآلود اعطا می‌كند.
وی استاد نوشتن داستان كوتاه بود. از ادگار آلن پو به عنوان بنیان‌گذار داستان كوتاه امروزی یاد می‌كنند. داستان‌های كوتاه وی، نوعی از قصه‌های كهن بود كه در زمینه‌های وحشت، انتقام و حوادث مهیب و هولناك بازآفرینی شده و گسترش یافته بود.
داستان كوتاه « متزن گرشتاین» اثری از این نویسنده را در زیر بخوانید.


دو خاندان برلی فیتزینگ و متزن گرشتاین قرن‌ها با هم دشمنی و اختلاف داشتند . هرگز دیده نشده بود كه دو خانواده چنین نامدار، بر اثر خصومت تا این حد میانه‌شان به هم خورده باشد. ریشه این كینه و نفرت نیز از این پیش گویی قدیمی، نشات می‌گرفت :

” زمانی كه برلی فیتزینگها بر متزن گرشتاینها پیروز شوند، نامی‌مشهور و پرآوازه، همچون سواری كه از اسب‌اش بر زمین می‌افتد، سقوط خواهد كرد ”

البته این دلیل موجهی برای این اختلاف نبود، اما گاه مسائل پیش‌پا‌افتاده و كم‌اهمیت منجر به اختلاف‌ها و حادثه‌هایی بس عظیم می‌شود . علاوه بر آن، این دو خانواده كه در همسایگی هم بودند، مدت‌های زیادی در جنجال‌های حكومتی نفوذی رقیبانه داشتند .

ساكنین كاخ برلی فیتزینگ می‌توانستند از بالای ایوان‌های خود، مستقیم داخل كاخ متزن گرشتاین را نظاره كنند و همین تشكیلات و تجملات پرشكوه، بر آتش احساسات تحریك شده و به خشم آمده برلی فیتزینگها، كه قدمت و شهرت و مال منال كمتری نسبت به آن‌ها داشتند، بیشتر دامن می‌زد .
ویلهلم، كنت برلی فیتزینگ، با وجود سابقه خانوادگی ممتاز خود، پیرمردی علیل و گزافه‌ گو بود كه هیچ نكته قابل توجهی در خود نداشت، جز كینه و نفرت جنون‌آمیزش نسبت به خانواده رقیب و علاقه بیش از حدش به شكار و اسب كه هیچ عاملی حتی سن زیاد و ناتوانی جسمانی اش نمی‌توانست مانع آن شود .

از آن طرف فردریك، بارون متزن گرشتاین، هنوز به سن قانونی نرسیده بود . او پدرش را كه عهده‌ دار وزارت و بسیار جوان بود را از دست داده بود و مادرش، خانم ماری، نیز بلافاصله بعد از مرگ پدرش، از دنیا رفت . در آن زمان فردریك تنها هجده سال داشت .

بارون جوان، به خاطر موقعیتی كه از پدرش به دست آورده بود، توانست پس از مرگ او قلمرو پهناورش را تصاحب كند و این در زمان خود، بسیار عجیب بود كه یك اصیل‌زاده مجار صاحب یك چنین مایملك عظیمی‌باشد . قصرهایش بی‌شمار بود و با شكوه‌ ترین و وسیع‌ترین آن‌ها، همین كاخ متزن گرشتاین بود . ظهور چنین جوان قدرتمندی برای دیگر رقبا خطرناك می‌نمود . او حتی از هرود، پادشاه یهود، كه از جانب رومیان حمایت می‌شد و در قتل عام بی گناهان شهرتی تام داشت، بالاتر زده بود .

در اوایل به قدرت رسیدن وی بود كه در یك نیمه شب، ناگهان اصطبل‌های كاخ برلی فیتزینگ آتش گرفت . همه همسایگان بر این عقیده بودند كه این اتفاق نیز باید یكی دیگر از اعمال وحشیانه بارون جوان باشد، اما در همین حال بارون در قسمت بالای كاخ خود در آپارتمانی متروك، ایستاده و متظاهرانه در فكر فرو رفته بود . روبه‌روی او تابلو فرشی نفیس به طرز غم‌انگیزی خودنمایی می‌كرد . گوشه‌ای از این تابلو، كشیش‌هایی را با لباس‌های گران‌قیمت نشان می‌داد كه در كلیسا جلسه‌ای تشكیل داده بودند و مخالفت خود را نسبت به ظلم و جنایت فرمان‌روایان غیر مذهبی ابراز می‌كردند و گوشه‌ای دیگر چهره‌های شاهزادگان وحشی و خشن متزن گرشتاین نشان داده می‌شد .

در همین لحظه بود كه بارون جوان چشم‌اش به تصویر اسبی غول پیكر، با رنگی غیرطبیعی افتاد كه نشانی از اسب‌های خانواده رقیب داشت، در تصویر صاحب‌اش توسط افراد گرشتاین كشته شده بود . ناگهان در چشم‌های بارون نگاهی اهریمنی موج زد كه تشویشی طاقت‌فرسا در درون‌اش به وجود آورد . هرچه بیشتر به تصویر نگاه می‌كرد، بیشتر جذب آن می‌شد و هر لحظه سخت‌تر می‌توانست نگاهش را از آن برگیرد .

هیاهوی خارج شدید و شدیدتر می‌شد و توجه او را به نور قرمز رنگی كه از اصطبل‌های شعله‌ور بیرون زده بود جلب كرد . نیم نگاهی به بیرون انداخت و دوباره نگاهش به سمت تصویر داخل تابلو گره خورد كه ناگهان در همان لحظه، با تعجب فراوان دریافت كه سر حیوان غول پیكر در طی فاصله برگرداندن نگاهش از تابلو تغییر وضعیت داده است . گردن حیوان كه قبل از آن از روی همدردی نسبت به صاحب خود به پایین خم شده بود، اكنون راست شده و به طرف بارون جوان برگشته بود!

چشمانش كه تا چند لحظه پیش دیده نمی‌شد، اكنون حالتی نیرومند و انسان‌نما به خود گرفته بود و با برقی ملتهب می‌درخشید . لب‌های از هم باز شده‌اش، دندان‌های نفرت‌انگیزش را كه از سر خشم به هم ساییده می‌شد نمایان می‌كرد . بارون در حالی كه از شدت وحشت مبهوت مانده بود، تلوتلوخوران به طرف در رفت .

هنگامی‌كه در را گشود، درخشش آن نور سرخ رنگ از دوردست به درون اتاق تابید و پرتوی آن، تابلوی لرزان را به وضوح هرچه بیشتر نشان داد . مرد جوان كه در آستانه در همچنان ایستاده بود، ناگهان بر خود لرزید . او با چشمان خود دید كه پرتو سرخ رنگ آن روشنایی، درست روی آن قسمت از تابلو منعكس شده كه قاتل یكی از افراد خانواده برلی فیتزینگ را نشان می‌دهد .
بارون برای نجات خود از آن وضعیت و آرام كردن روحش، خود را به هوای آزاد بیرون رساند . در همان هنگام جلوی در اصلی قصر، با سه مهتر برخورد كرد كه با دشواری بسیار در حالی كه جان خود را به خطر انداخته بودند سعی می‌كردند جلوی حركات پرشتاب و تشنج آمیز اسب عظیم‌الجثه ای را كه رنگ غیرطبیعی همچون آتش داشت، بگیرند .

بارون بلافاصله متوجه شد كه این حیوان سركش، همان اسب خشمگین داخل تابلو است كه اكنون در جلوی او قرار دارد . آنقدر وحشت زده شده بود كه با صدایی پرخاشجویانه و خشن قریاد زد : ” این اسب متعلق به چه كسی است؟ آن را از كجا پیدا كرده اید؟ ”
یكی از مهترها پاسخ داد : ” این اسب متعلق به شماست عالیجناب، زیرا هیچ كس ادعای مالكیت آنرا نكرده است . ما آنرا در حالی كه دود از بدن اش بلند می‌شد و كف بالا آورده بود، در حال فرار از قصر برلی فیتزینگ گرفتیم و چون تصور كردیم كه این باید متعلق به آخور اسب‌های خارجی كنت پیر باشد، آنرا به آنجا بردیم، اما در آنجا همه پیش خدمتها اظهار داشتند كه این اسب را نمی‌شناسند، اما آثار سوختگی روی بدن اش نشان می‌دهد كه او در همان اصطبل مشتعل بوده است و به طور حتم معجزه ای او را از مرگ حتمی‌نجات داده است ”
یكی دیگر از مهترها ادامه داد : ” سه حرف (و. ف. ب.) با آهنی گداخته روی پیشانی اش حك شده است . ما به این نتیجه رسیدیم كه اینها، حروف اول ویلهلم فون برلی فیتزینگ است، اما همه افراد كاخ تأیید كردند كه این اسب را هرگز ندیده‌اند ”
بارون جوان با قیافه‌ای مضطرب و پریشان و در حالی كه متوجه مفهوم كلمه‌هایش نبود، گفت : ” شگفت آور است، اسب اعجاب آور و قابل توجهی است، گرچه سركش است. آنرا جزو یكی دیگر از اسب‌های خودم قبول می‌كنم ”
سپس افزود : ” شاید یك سواركار ماهر مانند فردریك دو متزن گرشتاین، بتواند این شیطان اصطبل برلی فیتزینگ را مهار كند ”
مهتران در حالی كه متعجبانه به یكدیگر نگاه می‌كردند، گفتند : ” عالیجناب، اشتباه می‌كند… همانطور كه گفتیم تصور نمی‌كنیم این اسب متعلق به اصطبل كنت باشد. ما به وظیفۀ خود آشنایی كامل داریم، اگر غیر از این بود نباید آنرا به حضور شما می‌آوردیم ”

در همین لحظه، یكی از پیشخدمتهای جوان با رنگ‌ورویی برافروخته و با قدم‌هایی تند سر رسید و در گوش ارباب، بسیار آهسته و نجواكنان، ماجرای ناپدید شدن ناگهانی تكه‌ای از تابلویی را در یكی از اتاق‌ها تعریف كرد، سپس جزییات ماجرا را با دقت تمام و به حدی آهسته بیان كرد كه حتی یك كلمه هم به گوش مهترها، كه حس كنج‌كاویشان تحریك شده بود، نرسید.
فردریك جوان كه از شنیدن توضیحات پیشخدمت به ظاهر گرفتار احساسات گوناگونی شده بود، سعی كرد خونسردی خود را بازیابد و بلافاصله دستور داد در اتاق مذكور را قفل كرده و كلید را به وی بدهند، و بعد از این فرمان بود كه دوباره آن نگاه شیطانی در چشمانش نقش بست .

چند لحظه بعد، یكی از رعایا به نزد بارون آمد و خبر مرگ رقت بار برلی فیتزینگ پیر را به آن‌ها داد . ناگهان اسب غول پیكر با خشم بسیاری خود را به خیابان بلندی كه از قصر به اصطبل متزن گرشتاین می‌رفت كشاند و چهار نعل دور شد . بارون به طرف آن رعیت برگشت و پرسید : ” او چگونه مرده است؟ ” رعیت پاسخ داد : ” به خاطر نجات جان اسب‌های مورد علاقه‌اش، در شعله‌های آتش سوخت ”
بارون با آرامش كامل گفت : ” وحشتناك است، وحشتناك است…” و سپس با آسودگی وارد قصر خویش شد .

زمان می‌گذشت و بارون به جوانی عیاش و فاسد تبدیل می‌شد و هر روز به فسق‌وفجور بیشتری می‌پرداخت، به طوری كه دیگر هیچ جای امیدی باقی نگذاشته بود . رفتار و كردارش روز به روز تندتر و زننده تر می‌شد . دیگر هیچ‌گونه دوستی بین او و همسایه‌هایش باقی نمانده بود و به جز آن اسب سركش و آتشین رنگ كه دائم بر آن سوار، و یك نوع حق دوستی اسرارآمیزی برایش قائل بود، هیچ همدم دیگری نداشت . حتی دیگر به دعوت همسایه‌های خود هم جواب رد می‌داد و به تدریج لحن نامه‌های دعوت نیز صمیمیت خود را از دست داد . با این وجود مردان خوش قلب، تغییر رفتارهای او را ناشی از اندوهی طبیعی می‌دانستند كه در اثر مرگ زودهنگام پدر و مادر به آن گرفتار شده بود و از این طریق رفتار او را موجه جلوه می‌دادند . عده‌ای نیز مانند پزشك خانوادگی بارون، بیان می‌كردند كه به نوعی مالیخولیای مزمن و بیماری ارثی مبتلا شده است .

اما وابستگی او به آن اسب بیش از اندازه شده بود، به طوری كه در ساعات داغ ظهر، در تاریكی نیمه شب، در حالت سلامتی یا بیماری، در هوای آرام یا در طوفان، بر روی اسب غول پیكرش میخكوب شده بود . با این حال بارون هیچ نام خاصی روی آن اسب نگذاشته بود، در حالی كه همه اسب‌های او با نامهایی خاص مشخص شده بودند . همچنین این اسب آخوری مخصوص به خود و دور از سایر اسب‌ها داشت و تیمار و دیگر كارهای مخصوص به آنرا خود بارون انجام می‌داد و هیچ كس جرات رفتن به اصطبل آنرا نداشت .
در یك شب سرد و طوفانی، متزن گرشتاین كه از خوابی سنگین بیدار شده بود، همچون یك بیمار روانی از اتاقش بیرون پرید و با عجله سوار اسبش شد و حیوان را در پیچ و خم تاریك جنگل به تاخت درآورد . اتفاقی چنین معمولی، توجه كسی را به خود جلب نكرد، اما تمام خدمه با نگرانی منتظر بازگشت وی بودند كه ناگهان، ساختمان‌های شگفت انگیز و با شكوه قصر متزن گرشتاین را آتشی عظیم و غلبه ناپذیر فرا گرفت و آنرا از بیخ و بن لرزاند . آن قصر شكوه مند شروع به فروریختن كرد .

آتش چنان پیشرفت وحشتناكی داشت كه هرگونه تلاشی برای نجات قصر بی فایده بود . همه جمعیت اطراف در حیرت و سكوت و در واقع بی تفاوت، به تماشا ایستاده بودند .
اما ناگهان در همان هنگام اتفاق جدیدی افتاد كه همه توجه‌ها را به خود جلب كرد . در خیابانی طویل كه در دو طرف آن بلوطهای كهن سالی وجود داشت و از جنگل شروع و به در ورودی اصلی كاخ متزن گرشتاین ختم می‌شد، اسبی به چشم می‌خورد كه جست‌وخیز كنان دیوانه وار می‌تاخت و سوارش هیچ كنترلی بر آن نداشت . پریشانی و اضطرابی كه در چهره سوار نمایان بود و كوشش سختی كه برای نجات خود از این وضعیت به عمل می‌آورد، نشان دهنده مبارزه فوق انسانی بود، اما هیچ صدایی به جز صدای فریادی یكنواخت كه از شدت رعب و وحشت از دهانش خارج می‌شد به گوش نمی‌رسید . در یك لحظه، اسب با یك پرش از روی خندق به در ورودی كاخ رسید و پس از گذشتن از آن، از پله‌های كاخ كه اینك سست شده و در حال ریختن بود، بالا رفت و به همراه سوارش در میان شعله‌های آتش از نظرها ناپدید شد . در همان لحظه خشم طوفان آرام شد و سكوت و آرامش بر همه جا حاكم شد و شعله ای سفید، مانند یك كفن، ساختمان را در بر گرفت و نوری با درخششی غیر طبیعی تابیدن گرفت .
در همان حال ابری از دود، به سنگینی بر روی آسمان شكل گرفت كه نقشی از یك اسب غول پیكر را با خود داشت

دسترسی سریع