فصلی از یك رمان : داستان دوست من اثر هرمان هسه داستان دوست من

قهرمان این كتاب، شخصیتی به نام كنولپ است. او آدم زیركی است كه آزاد بودن را انتخاب كرده است و سفر كردن را به یكجانشینی ترجیح می‌دهد. كنولپ شخصیتی شاعرمسلك دارد كه صحراگردی را ترجیح می‌دهد و مدام در سفر است.

1397/10/18
|
17:00

درباره نویسنده : هرمان هسه وی در 2 ژوئیهٔ 1877 در شهر كالو (Calw) واقع در استان بادن-وورتمبرگ زاده شد.
هرمان هسه به‌خاطر قدرت استعداد نویسندگی و شكوفایی اندیشه و شجاعت ژرف در بیان اندیشه‌های انسان‌مداری و سبك عالیِ نگارش، به دریافت جایزهٔ نوبل در شاخهٔ ادبیات نایل شد.
رمان داستان دوست من (كنولپ) اثراین نویسنده است . قهرمان این كتاب، شخصیتی به نام كنولپ است. او آدم زیركی است كه آزاد بودن را انتخاب كرده است و سفر كردن را به یكجانشینی ترجیح می‌دهد. كنولپ شخصیتی شاعرمسلك دارد كه صحراگردی را ترجیح می‌دهد و مدام در سفر است. از جمله نكات جالب در مورد شخصیت او این است كه در لحظه زندگی می‌كند و آدم شاد و خوشحالی است. از هر چیز كوچك و بزرگی لذت می‌برد و برایش مهم نیست اگر به جایی تعلق ندارد.
كنولپ با وجود بیماری و رنجی كه دارد دست از كارهای خود نمی‌كشد و همچنان به صحراگردی ادامه می‌دهد. به هر شهری هم كه وارد شود خانه‌ای پیدا می‌كند كه دوستانه پذیرای او باشد.
در بخش اول كتاب – پیش از بهار – كنولپ پس از مرخص شدن از بیمارستان وارد شهری می‌شود كه یكی از دوستانش در آنجا ساكن است. در خانه دوستش بر اثر یك سری اتفاقات عجیب كه برای كنولپ رخ می‌دهد، باعث آشنا شدن او با دختری جوان می‌شود.

پس از آشنا شدن كنولپ با این دختر جوان، و بعد از ماجراهای این دو به بخش دوم و پایانی كتاب می‌رسیم. قسمتی كه نقطه اوج كتاب نیز می‌باشد. درباره كنولپ باید این را بدانیم كه او در زندگی موفقیت چندانی كسب نكرده و می‌توان گفت چیز محسوسی ندارد. او وقتی خود را در طبیعت آماده مرگ می‌بیند خدا را پیش چشم مجسم می‌بیند و با او گفتگو می‌كند. گفتگویی كه همان نقطه اوج كتاب است.

در گفتگوی میان كنولپ و خدا، كنولپ ناله و شكایت می‌كند كه چرا زندگی‌اش به این شكل طی شد و چرا فلان و بهمان‌طور نشد. در قسمتی از كتاب، خدا این‌گونه به كنولپ پاسخ می‌دهد:
ببین، من تو را جز این‌كه هستی نمی‌خواستم. تو به نام من صحراگردی كردی و پیوسته اندكی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی كردی و تمسخر دیگران را برتافتی. آن‌ها نه تو، كه در تو مرا مسخره می‌كردند یا دوست می‌داشتند. تو فرزند و جزئی از منی و هر لذتی كه بردی یا رنجی كه تحمل كردی، من در آن شریك بوده‌ام. (رمان داستان دوست من – صفحه 131)
كتاب داستان دوست، ممكن است پاسخی برای هر كسی كه از زندگی خود ناراحت است داشته باشد. هر كسی كه فكر می‌كند: چرا زندگی من به این شكل دارد پیش می‌رود – پیش رفت – نه به آن شكل یا آن‌گونه كه فكر می‌كردم. خواننده شاید كارهایی كه كنولپ در طول رمان انجام می‌دهد دوست داشته باشد و سبك زندگی او را نیز تایید كند، اما این امكان هم وجود دارد كه از بی‌خیال بودن كنولپ عصبانی شود و برخی از كارهای او را محكوم كند. اما درنهایت این سبك زندگی كنولپ است. سبكی كه در نهایت ما را به نتیجه‌گیری و آن گفتگوی چالشی می‌كشاند. چیزی كه شاید سرنوشت بنامیم. به اعتقاد من، هركسی با نگاه به زندگی خودش می‌تواند برداشت متفاوتی از این رمان داشته باشد. پیشنهاد می‌كنم اگر به دنبال یك رمان كوتاه هستید كه در نهایت نكته مهمی برای شما داشته باشد، این رمان را بخوانید.
بخش هایی از این رمان را در زیر بخوانید :

كنولپ كه صدای ورود زن را به‌خوبی شنید بود، از فرص خستگی یا بی‌حوصلگی چشم بسته بی‌حركت ماند و نشانی از بیداری خود ظاهر نساخت. زن استاد، بشقاب خالی در دست، نگاهی به میهمان خفته انداخت. میهمان سرش را بر دستش نهاده بود كه از آستین پیراهن چهارخانه‌اش بیرون آمده بود. لطافت موهای سیاه و زیبایی كودكانه‌ی چهره‌ی بی غم او توجه زن را جلب كرد، چنان كه مدتی به تماشای این جوان شیرین‌رو ایستاد كه شوهرش آن همه چیزهای شنیدنی از او تعریف كرده بود. ابروان پرپشتش را بر پیشانی لطیف و روشن و بر فراز چشمان خفته‌اش، و گونه‌های گرد و گندمگونش را، و دهان ظریف و گلی رنگ و گردن باریك او را خوب نگاه كرد و همه را شیرین و دل‌انگیز یافت. (رمان داستان دوست من – صفحه 20)

كنولپ حق داشت طوری زندگی كند كه با طبعش سازگار باشد، آن‌طور كه تقلیدش از همه‌كس ساخته نیست. با مردم همچون كودكی حرف می‌زد و دل همه را با خود همراه می‌كرد و به دختران و زنان سخنان زیبا می‌گفت و از آن‌ها دل می‌ربود و همه روز برایش جشن بود. (رمان داستان دوست من – صفحه 33)

انسان می‌تواند سبك‌مغزی‌های مردم را ببیند، می‌تواند به آن‌ها بخندد یا بر آن‌ها دل بسوزاند، اما باید آن‌ها را در راهشان آزاد بگذارد. (رمان داستان دوست من – صفحه 52)

من می‌دانم كه روستاییان در این دنیا خوشی به خود روا نمی‌دارند، اما زیر خاك كه رفتند می‌خواهند راحت باشند. این است كه تا زنده‌اند، زحمت می‌كشند و سر گورها و اطراف آن‌ها درخت‌های قشنگ می‌كارند و گورستان را صفا می‌بخشند. (رمان داستان دوست من – صفحه 62)

انسان‌ها هر یك روحی دارند كه با روح دیگران درنمی‌آمیزد. دو نفر آدم می‌توانند نزد هم بروند و با هم حرف بزنند و به هم نزدیك شوند، اما روحشان مثل گلی است كه در جای خود ریشه دارد و نمی‌تواند جابه‌جا شود و با گل‌های دیگر درآمیزد، زیرا برای این كار باید از ریشه‌ی خود جدا شود و این ممكن نیست. گل‌ها عطر خود را می‌پراكنند و تخم خود را به دست باد می‌سپارند، زیرا دوست دارند با یكدیگر آمیزش كنند. اما هیچ گلی نمی‌تواند گرده‌اش را به گلی كه می‌خواهد برساند. این كار به دست باد است، كه می‌آید و می‌رود و هر جور كه بخواهد می‌وزد. (رمان داستان دوست من – صفحه 76)

آدم هرچه پیرتر می‌شود، با عادت‌های قدیمش بیش‌تر انس می‌گیرد. (رمان داستان دوست من – صفحه 92)

كنولپ به فكر فرو رفت. شادی‌های جوانی دلش را گرما می‌بخشید؛ همچون شعله‌های دامن كوهستان، به‌زیبایی از دور و درون تاریكی بر او بازمی‌تابید و عطری سنگین و خوشایند بسان شهد و شراب داشت و به آوای باد گرم در شب‌های پایان زمستان می‌مانست كه نوید بهار دارد و برف‌ها را آب می‌كند. خدایا، چه خوش بود. (رمان داستان دوست من – صفحه 128)

دسترسی سریع