داستان كوتاه : خواب هاروی اثر استیون ادوین كینگ خواب هاروی

استیون ادوین كینگ كه به اختصار با نام استیون كینگ میان مردم شناخته می شود، نویسنده رمان و داستان‌های كوتاه می باشد كه در 21 سپتامبر 1947 در ایالات پورتلند در امریكا به دنیا آمد. استیون یكی از برترین نویسنده‌های قرن حاضر محسوب می‌شود.

1397/10/17
|
16:25

درباره ی نویسنده : استیون ادوین كینگ كه به اختصار با نام استیون كینگ میان مردم شناخته می شود، نویسنده رمان و داستان‌های كوتاه می باشد كه در 21 سپتامبر 1947 در ایالات پورتلند در امریكا به دنیا آمد. استیون یكی از برترین نویسنده‌های قرن حاضر محسوب می‌شود. اغلب آثار كینگ در ژانر وحشت هست و می‌توان گفت كه استیون كینگ برترین نویسنده ژانر وحشت در حال حاضر به شمار می‌آید. كینگ در سال 1970 از دانشگاه شهر مین (مكان تولدش) فارغ التحصیل شد و از آن زمان به بعد شروع به نوشتن داستان‌ نمود. 4 سال بعد كینگ موفق به انتشار اولین رمان خود با نام كری شد. او در این مدت علاوه بر نویسندگی به شغل‌هایی مانند تدریس و نجاری و … هم مشغول بود و از این راه امرار معاش می‌كرد. با انتشار كتاب كری و استقبال خوانندگان از سبك نوشتاری كتاب، این نویسنده به سرعت به شهرت رسید، و محبوبیت داستان باعث شد تا دو سال بعد از انتشار فیلمی بر اساس داستان آن توسط برین دی پالما ساخته و روانه بازار شود.

در رمان‌های استیون كینگ تقریبا تمامی زمینه‌های وحشت از جمله خون‌آشام‌ها، سگ‌های وحشی، قاتلان تشنه خون، ارواح و … را می‌توان یافت. وی جوایز ادبی بسیاری را در طول سال‌های فعالیتش دریافت نموده و به عنوان یكی از پركارترین، پردرآمدترین و محبوب‌ترین نویسندگان حال حاضر امریكا شناخته می‌شود. وی در رابطه با اهتمامش نسبت به نویسندگی این موضوع را مطرح می نماید كه روزانه زمان مشخص و نسبتا طولانی را به این كار اختصاص می‌دهد و به آن به عنوان یك شغل واقعی می‌نگرد.
داستان كوتاه « خواب هاروی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید :


جنت پای سینك ظرف‌شویی می‌چرخد و یك دفعه چشمش می‌افتد به شوهرش كه حدود سی سال است با هم زندگی می‌كنند. با تی‌شرت سفید و شلوارك بیگ‌داگ نشسته پشت میز آشپزخانه و او را تماشا می‌كند.
تازگی‌ها این مدیر روزهای هفته وال‌استریت را بیشتر شنبه صبح‌ها درست همینجا با همین شكل و شمایل می‌بیند: شانه‌های آویزان و چشم‌های مات، شوره سفیدی روی گونه‌ها، موهای سینه كه از یقه تی‌شرتش بیرون زده، و موهای شاخ ایستاده پشت سر مثل آلفا‌آلفای1 شیطان‌های كوچك كه پیر و خرفت شده باشد. جنت و داستش هانا این اواخر برای هم داستان‌های آلزایمری تعریف می‌كردند وهمدیگر را می‌ترساندند ( مثل دختربچه‌هایی كه شب خانه هم می‌خوابند و برای همدیگر داستان ارواح تعریف می‌كنند): فلانی دیگر زنش را نمی‌شناسد، آن یكی دیگر اسم بچه‌هایش یادش نمی‌آید.
ولی حقیقتا باورش نمی‌شود كه این حضورهای خاموش صبح شنبه ربطی به آلزایمر زودرس داشته باشد. هاروی استیونس همه روزهای كاری هفته یك ربع به هفت حاضر و آماده است و برای رفتن لحظه‌شماری می‌كند، مرد شصت ساله‌ای كه پنجاه ساله نشان می‌دهد( خب، بگوییم پنجاه و چهار ساله)، با یكی از آن كت و شلوارهای برازنده‌اش، مردی كه هنوز هم می‌تواند معامله‌ای را به نحو احسن جوش بدهد، به موقع بخرد، یا پیش‌فروش كند.
جنت با خودش می‌گوید نه، این فقط تمرین پیری است، و از پیری بیزار است. می‌ترسد وقتی او بازنشسته شود، هر روز صبح همین آش باشد و همین كاسه، دست‌كم تا وقتی یك لیوان آب پرتقال بدهد دستش و ( روز به روز بی‌حوصله‌تر، دست خودش هم نیست) بپرسد برشتوك می‌خواهد یا فقط نان برشته. می‌ترسد مشغول هر كاری باشد، رویش را كه برگرداند، او را ببیند كه در پرتو آفتاب درخشان صبحگاهی نشسته آنجا. هاروی اول صبح ، هاروی با تی‌شرت و شلوارك. ساكت نشسته باشد آنجا، گیج و منگ توی فكر، عوض آنكه آماده باشد و برای رفتن لحظه‌شماری كند. خدایا، كاش اشتباه باشد. این فكر باعث می‌شود زندگی به نظرش خیلی بی‌ارزش و سطحی بیاید، یك جورهایی خیلی ابلهانه. بی‌اختیار از خودش می‌پرسد یعنی این همان چیزی است كه این همه سال به خاطرش مبارزه كرده‌اند، سه تا دخترشان را بزرگ كرده‌اند و شوهر داده‌اند، شیطنت اجتناب‌ناپذیر میانسالی او را پشت سر گذاشته‌اند، به خاطرش جان كنده‌اند و گاهی ( بیایید روراست باشیم) دو دستی به آن چسبیده‌اند. جنت فكر می‌كند اگر آدم‌ها بعد از آن جنگل تیره انبوه به اینجا می‌رسند، به این… به این توقفگاه… اصلا چرا خودشان را به زحمت می‌اندازند؟
ولی جواب این سؤال آسان است. چون نمی‌دانستی. بیشتر دروغ‌ها را در طول راه دور انداختی، ولی به آن یكی كه می‌گفت زندگی مهم است محكم چسبیدی. آلبوم عكس دخترها را نگه داشته‌ای. توی این آلبوم هنوز كوچك‌اند و هنوز امكانات بالقوه جالبی دارند: تریشا، دختر بزرگتان، كلاه سیلندر سرش است و چوب جادویی از جنس كاغذ آلومینیوم را بالای سر تیم، سگ كوكر اسپانیل، تكان می‌دهد؛ جنا در میانه پرشی وسط فواره‌های باغچه خشك ‌شده، و هنوز از علاقه‌اش به مواد مخدر، كارت‌های اعتباری، و مردهای مسن نشانی دیده نمی‌شود؛ استفانی، كه از همه كوچكتر است، در مسابقات منطقه‌ای هجی كردن كه كلمه Cantaloupe موجب شكستش شد. در بیشتر این عكس‌ها، جایی( معمولا در پس‌زمینه) جنت و مردی كه با او ازدواج كرده حضور دارند، همیشه لبخند بر لب، انگار هر كار دیگری خلاف قانون باشد.
آن وقت یك روز اشتباه كردی و سرت را برگرداندی و به عقب نگاه كردی و دیدی دخترها بزرگ شده‌اند و مردی كه برای ادامه زندگی با او این همه مبارزه كرده‌ای، با پاهای باز، پاهای سفید مثل گچ، نشسته و خیره شده به پرتو آفتاب، و خدا می‌داند كه شاید با كت و شلوارهای برازنده‌اش پنجاه و چهار ساله نشان بدهد، ولی آنطور كه آن‌جا پشت میز آشپزخانه نشسته انگار هفتاد سالش است، بلكه هفتاد و پنج. شبیه آدم‌هایی است كه اراذل خانواده سوپرانو اسمشان را گذاشته‌اند دل مرده.
جنت می‌چرخد طرف سینك ظرفشویی و آهسته عطسه می‌كند، یك‌بار، دوبار، سه‌بار.
او می‌پرسد: « امروز صبح چطوره؟» منظورش سینوس‌های جنت است، حساسیتش. باید در جواب بگوید تعریفی ندارد، ولی حساسیت تابستانی‌اش، مثل خیلی از چیزهای بد، فایده‌ای هم دارد. دیگر مجبور نیست نصفه شب سر سهم خودش از پتو و ملافه با او كلنجار برود. بیشتر شب‌های تابستان شش، حتی هفت ساعت می‌خوابد، كه از سرش هم زیاد است. وقتی پاییز برسد و هاروی از اتاق مهمان به اتاق خواب خودشان برگردد، خوابش كم می‌شود و به چهار ساعت می‌رسد، و بیشترش هم آشفته و پریشان است.
می‌داند كه یك سال او دیگر به اتاق خواب خودشان برنمی‌گردد. و جنت خوشحال می‌شود، گرچه به رویش نمی‌آورد- می‌داند كه احساساتش جریحه‌دار می‌شود ، و هنوز دلش نمی‌خواهد احساسات او را جریحه‌دار كند؛ این چیزی است كه حالا در رابطه آن‌ها عشق می‌شود، دست كم از ناحیه جنت.
آه می‌كشد و دستش را دراز می‌كند طرف قابلمه آب توی ظرفشویی. توی آن دست می‌چرخاند . می‌گوید:« بد نیست.»

و بعد، درست وقتی دارد فكر می‌كند( بار اولش هم نیست) كه در این زندگی دیگر هیچ جور شگفتی، هیچ جور پیوند زناشویی عمیق و كشف نشده‌ای وجود ندارد، او با لحنی كه به طرز غریبی خودمانی است می‌گوید:« خوب شد پیش من نخوابیده بودی، جكس. خواب بدی دیدم. راستش، توی خواب فریاد زدم و از خواب پریدم.»

یكه خورده است. چند وقت می‌شود كه به جای جنت یا جن، جكس صدایش نزده؟ ته دلش از این اسم خودمانی جن بیزار است. یاد آن هنرپیشة زن تی‌تیش مامانی سریال لسی می‌افتد. بچه كه بود، آن پسرك( تیمی، اسمش تیمی بود) همیشه یا داشت می‌افتاد توی چاه یا مار نیشش می‌زد یا زیر تخته سنگ گیر می‌كرد. اصلا چه جور پدر و مادری زندگی بچه را می‌دهند دست یك سگ گله كوفتی؟

دوباره می‌چرخد طرف او، و قابلمه و آن آخرین تخم‌مرغ را كه هنوز تویش مانده فراموش می كند، حالا دیگر آبش كاملا از جوش افتاده و ولرم است. او خواب بدی دیده؟ هاروی؟ سعی می‌كند به یاد بیاورد هاروی كی به خوابی كه دیده اشاره كرده، و چیزی به خاطر نمی‌آورد. فقط خاطره محوی از روزهای عشق و عاشقی‌شان یادش می‌آید كه هاروی یك همچو چیزی می‌گوید:« خواب تو رو می‌بینم» ، و جنت آنقدر جوان است كه این حرف به نظرش بیشتر دلنشین است تا سطحی و آبكی.

«چكار كردی؟»

او می‌گوید:« فریاد زدم و از خواب پریدم. صدام رو نشنیدی؟

«نه.» همانطور نگاهش می‌كند. توی این فكر است كه شاید دارد سربه‌سرش می‌گذارد. شاید این یك جور شوخی عجیب و غریب صبحگاهی است. ولی هاروی اهل شوخی نیست. خوشمزگی برای او در تعریف كردن داستان‌های بامزه از دوران خدمتش، سر میز شام، خلاصه می‌شود. همه آن‌هها را دست‌كم صد بار شنیده است.

«فریاد می‌زدم و یك چیزهایی می‌گفتم، ولی حرف‌هام مفهوم نبود. مثل این‌كه… چه می‌دونم… نمی‌تونستم دهنم رو درست ببندم. انگار سكته كرده بودم. صدام هم ضعیف‌تر بود. اصلا شبیه صدای خودم نبود.» مكث می‌كند.« صدای خودم رو شنیدم، و به خودم فشار آوردم و ساكت شدم. ولی سر تا پام می‌لرزید، و مجبور شدم یك مدت چراغ رو روشن كنم. مكث می‌كند. همانطور نشسته آنجا، و جنت ذرات رقصان گرد و غبار را در پرتو آفتاب می‌بیند. انگار دور او هاله نوری تشكیل می‌دهند.

می‌پرسد:« چه خوابی دیدی؟» این هم عجیب است. برای اولین بار، شاید در عرض پنج سال، از آن وقت كه تا نصفه شب بیدار ماندند و در این مورد حرف زدند كه سهام موتورلا را بفروشند یا نفروشند( و عاقبت هم فروختند)، چیزی كه هاروی می‌خواهد بگوید برایش جالب است.

او می‌گوید:« نمی‌دونم برات تعریفش كنم یا نه.» و، برخلاف همیشه، انگار خجالت می‌كشد. می‌چرخد، فلفل‌ساب را برمی‌دارد ، و آن را از این دست به آن دست می‌اندازد.

جنت به او می‌گوید:« می‌گن اگه خوابت رو تعریف كنی، تعبیر نمی‌شه.» این هم شگفتی شماره دو: یكباره حضور هاروی در آنجا پر رنگ می‌شود، طوری كه سال‌ها نبوده. حتی سایه‌اش روی دیوار بالای تستر یك جورهایی تیره تر می‌شود. جنت با خودش می‌گوید قیافه‌اش اینطوری است كه انگار مهم است، ولی چرا باید اینطور باشد؟ چرا درست وقتی كه داشتم فكر می‌كردم زندگی بی‌ارزش و سطحی است، باید به نظر بیاید قرص و محكم و عمیق است؟ الان صبح یك روز تابستان است د ر اواخر ژوئن. ما در كانتیكات هستیم. در ماه ژوئن ، ما همیشه در كانتیكات هستیم. به زودی یكی از ما می‌رود روزنامه را می‌آورد، كه سه قسمت می‌شود، مثل سرزمین گل.

«واقعا؟» هاروی می‌رود توی فكر، ابروهایش بالا رفته( باید دوباره ابروهایش را قیچی كند، دارد نامرتب می‌شود، و خودش هیچوقت حواسش نیست) و فلفل‌ساب را از این دست به آن دست می‌اندازد. دلش می‌خواهد به او بگوید كه این كار را نكند، كه این كار عصبی‌اش می‌كند( مثل سیاهی عجیب سایه‌اش روی دیوار، مثل ضربان قلب خودش كه ناگهان بی هیچ دلیلی تند شده) ، ولی نمی‌خواهد حواس او را از آنچه در این صبح شنبه در سرش می‌گذرد پرت كند. آن وقت هاروی بالاخره فلفل‌ساب را می‌گذارد روی میز، كه باید كار درستی باشد ولی معلوم نیست چرا نیست، چون فلفل‌ساب هم سایه خودش را دارد كه از این سر میز تا آن سر می‌افتد، مثل سایه یك مهره عظیم شطرنج، حتی خرده نان‌های روی میز هم سایه دارند، و اصلا نمی‌داند چرا این موضوع باید او را به وحشت بیندازد، ولی می‌اندازد. یاد گربه چشایری4 می‌افتد كه به آلیس می‌گوید:« این‌جا همه دیوانه‌اند»، و ناگهان احساس می‌كند كه دلش نمی‌خواهد خواب لعنتی هاروی را بشنود، همان خوابی كه وقتی از آن پریده فریاد می‌زده و مثل آدم‌های سكته كرده یك چیزهایی می‌گفته. ناگهان دلش می‌خواهد زندگی فقط سطحی باشد. سطحی هیچ ایرادی ندارد، خیلی هم خوب است، اگر شك داری، كافی است به زن‌های هنرپیشة فیلم‌ها نگاه كنی.

كلافه است، فكر می‌كند هیچ چیز نباید پیشاپیش آشكار شود. بله، كلافه است؛ انگار گُر گرفته، هرچند می‌تواند قسم بخورد كه همه آن مصیبت‌ها دو سه سال پیش تمام شده. هیچ چیز نباید پیشاپیش آشكار شود. الان صبح شنبه است و هیچ چیز نباید پیشاپیش آشكار شود.

دهانش را باز می‌كند كه به هاروی بگوید خودش هم قضیه را برعكس فهمیده، كه درواقع می‌گویند اگر خوابت را تعریف كنی ، تعبیر می‌شود، ولی خیلی دیر است، او دیگر شروع كرده به حرف زدن ، و جنت فكر می‌كند این جزای خودش است برای سطحی تلقی كردن زندگی. زندگی درواقع عین آوازهای جترو تال5 عمیق است، مثل آجر قرص و محكم است. اصلا چرا فكر كرده طور دیگری است؟

او می‌گوید:« خواب دیدم صبحه و من آمده‌ام پایین توی آشپزخانه. صبح شنبه بود، درست مثل الان، فقط تو هنوز بیدار نشده بودی.»

جنت می‌گوید:« من شنبه صبح‌ها همیشه قبل از تو بیدار می‌شم.»

او با حوصله می‌گوید:« می‌دونم، ولی این خواب بود.» یك وقتی تنیس بازی می‌كرد، ولی آن روزها دیگر گذشته. جنت با قساوتی كه از او خیلی بعید است فكر می‌كند، تو سكته می‌كنی، پیرمرد، كارت این‌جوری تمام می‌شود، و شاید یك نفر به دلش بیفتد كه در روزنامه تایمز سوگنامه‌ای برایت چاپ كند ، ولی اگر یكی از هنرپیشه‌های زن فیلم‌های عامه‌پسند یا یك بالرین كم‌وبیش مشهور دهه چهل همان روز مرده باشد، همین هم نصیبت نمی‌شود.

او می‌گوید:« ولی همین جوری بود. منظورم اینه كه آفتاب افتاده بود توی آشپزخانه.» یك دستش را بلند می كند و ذرات گرد و غبار دور سرش را به حركت درمی‌آورد و جنت دلش می‌خواهد سرش فریاد بكشد كه این كار را نكند، كه این جوری نظم كائنات را به هم نزند.

«سایه‌ام افتاده بود روی زمین. تا اون موقع، سایه‌ام رو اونطور روشن و اونطور قرص و محكم ندیده بودم.» مكث می‌كند، لبخند می‌زند، و جنت می‌بیند كه لب‌هایش بدجوری ترك خورده است.« ” روشن” برای سایه صفت مضحكیه، مگه نه؟» ” قرص و محكم” هم همین‌طور.»

«هاروی…»

او می‌گوید:« رفتم طرف پنجره و بیرون رو نگاه كردم، دیدم یك طرف وُلوُوی فریدمن‌ها قُر شده، و- یك جورهایی- فهمیدم كه فرانك باز هم رفته بیرون و مست كرده و اون فرورفتگی هم مال وقتیه كه برمی‌گشته خانه.»

جنت ناگهان احساس می‌كند الان است كه غش كند. فرورفتگی پهلوی ولووی فرانك فریدمن را خودش دیده بود، وقتی رفته بود دم در ببیند روزنامه آمده یا نه( نیامده بود) ، و همین فكر را كرده بود، كه فرانك رفته به كافه گورد و توی پاركینگ به چیزی مالیده. فكرش دقیقا این بود: ببین طرف چه بلایی سرش آمده؟

این فكر از ذهنش می‌گذشت كه هاروی هم این را دیده، و به دلیل عجیبی دارد سربه‌سرش می‌گذارد. هیچ بعید نیست؛ اتاق مهمان كه شب‌های تابستان آنجا می‌خوابد، مشرف به خیابان است. فقط هاروی این‌جور آدمی نیست. هاروی استیونس اهل « سربه‌سر گذاشتن» نیست.

روی گونه‌ها و پیشانی و گردنش عرق نشسته، رطوبتش را حس می‌كند، و قلبش از همیشه تندتر می‌زند. واقعا احساس می‌كند چیزی دارد آشكار می‌شود، و چنین چیزی چرا باید حالا اتفاق بیفتد؟ حالا كه تمام دنیا ساكت است، و چشم‌انداز آینده آرام است؟ فكر می‌كند، اگر من چنین چیزی خواستم ، متأسفم… شاید هم درواقع دارد دعا می‌كند. پسش بگیر، خواهش می‌كنم پسش بگیر.

هاروی دارد می‌گوید:« رفتم سراغ یخچال و داخلش رو نگاه كردم و یك بشقاب تخم‌مرغ آب‌پز دیدم كه روش روكش محافظ كشیده شده بود. خوشحال شدم- ساعت هفت صبح دلم ناهار می‌خواست!»

می‌خندد. جنت- یعنی جكس- به قابلمه توی سینك ظرفشویی نگاه می‌كند. به آن یك دانه تخم‌مرغ آب‌پزی كه تویش مانده. بقیه‌شان را پوست كنده، و خیلی مرتب نصف شده‌اند، و زرده‌هایشان درآمده. توی كاسه‌ای كنار جاظرفی هستند. شیشه مایونز كنار كاسه است. برنامة ناهارش همین تخم‌مرغ‌های آب‌پز بود با سالاد كاهو.

می‌گوید:« نمی‌خواهم بقیه‌اش رو بشنوم»، ولی آنقدر آهسته حرف می‌زند كه خودش هم به زحمت صدای خودش را می‌شنود. یك وقتی عضو باشگاه تئاتر غیرحرفه‌ای بود و حالا صدایش تا آن طرف آشپزخانه هم نمی‌رسد. ماهیچه‌های سینه‌اش خیلی ضعیف است، اگر هاروی هم می‌خواست تنیس بازی كند، ماهیچه‌های پاهایش همینطور بود.

هاروی می‌گوید:« فكر كردم فقط یك دونه‌شون رو می‌خورم، و بعد با خودم گفتم نه، اگه این كار رو بكنم جنت دعوام می‌كنه. بعد تلفن زنگ زد. پریدم طرف تلفن چون نمی‌خواستم تو رو بیدار كنه. قسمت ترسناكش از اینجا شروع می‌شه. می‌خواهی قسمت ترسناكش رو بشنوی؟ »

جنت سر جایش كنار سینك ظرفشویی فكر می‌كند نه، نمی‌خواهم قسمت ترسناكش را بشنوم. ولی، در عین حال، دلش می‌خواهد قسمت ترسناك را بشنود، همه می‌خواهند قسمت ترسناك را بشنوند، اینجا همه دیوانه‌اند، و مادرش هم واقعا گفته بود اگر خوابت را تعریف كنی، تعبیر نمی‌شود. معنی‌اش این بود كه بهتر است كابوس‌ها را تعریف كنید و خواب‌های خوب را توی دلتان نگه دارید، مثل دندان زیر بالش پنهانشان كنید. هاروی و جنت سه تا دختر دارند. یكی‌شان پایین همین خیابان زندگی می‌كند،. سه تا دختر، كه معنی‌اش یك عالمه دندان زیر یك عالمه بالش است، یك عالمه نگرانی درباره غریبه‌های توی ماشین‌ها كه قول گردش و آب‌نبات می‌دهند، و یك عالمه احتیاط و دوراندیشی. كاش مادرش راست گفته باشد كه تعریف كردن خواب بد مثل فروكردن تیری است در قلب خون‌آشام.

هاروی می‌گوید:« گوشی رو برداشتم، تریشا بود.» تریشا دختر بزرگشان است « اولش یك كلمه بیشتر نگفت. فقط گفت” بابا”، ولی فهمیدم تریشاست. می دونی كه آدم چطور همیشه این چیزها رو می‌فهمه؟»

بله. می‌داند آدم چطور همیشه این چیزها را می‌فهمد. چطور همیشه می‌فهمد بچة خودش است، از همان اولین كلمه، دست‌كم تا وقتی بزرگ بشوند و آدم دیگری بشوند.

« گفتم:” سلام، تریش. چی شده صبح به این زودی تلفن می‌كنی، عزیزم؟ مامانت هنوز توی رختخوابه.” اولش جوابی نیامد. فكر كردم تلفن قطع شده، و بعد اون صداهای پچ‌پچ و هق‌هق رو شنیدم. جویده جویده حرف می‌زد. انگار سعی می‌كرد حرف بزنه، ولی صدا از دهنش بیرون نمی‌آمد چون قدرت نداشت یا نفسش بالا نمی‌آمد. اون موقع بود كه كم‌كم ترس برم داشت .»

دیگر دارد جان می‌كند، مگر نه؟ چون جنت- همان جكس سارا لارنس7، جكس باشگاه تئاتر غیرحرفه‌ای، همان جكس كه سیگار ژیتان می‌كشید و سرخوشی تكیلا را دوست داشت- جنت حالا دیگر مدتی است كه ترسیده، حتی قبل از آن‌كه هاروی چیزی درباره فرورفتگی بدنه ولووی فرانك فریدمن بگوید ترسیده بود. و وقتی به این موضوع فكر می‌كند، یاد صحبت تلفنی‌اش با دوستش هانا می‌افتد كه یك هفته هم از آن نمی‌گذرد، همان صحبتی كه دست آخر به داستان‌های ترسناك آلزایمری ختم شد. هانا توی شهر، جنت مچاله روی صندلی پشت پنجره اتاق نشیمن، نگاهش به یك جریب زمینشان در وست‌پورت، به آن همه گل و گیاه زیبا كه او را به عطسه می‌اندازد و اشك به چشم‌هایش می‌آورد، و قبل از آن‌كه صحبت به آلزایمر بكشد، اول درباره لوسی فریدمن و بعد درباره فرانك حرف زده بودند، و كدامشان آن جمله را گفته بود؟ كدامشان گفته بود« اگه فرانك همینطور مست لایعقل رانندگی كنه، بالاخره می‌زنه دخل یك نفر رو میاره؟»

« اون وقت تریش یك چیزی گفت شبیه به ” لیز” یا ” لیس” ، ولی توی خواب فهمیدم داره… داره… جا میندازه؟ … كلمه درستش همینه، نه؟ فهمیدم هجای اولش رو جا میندازه، و درواقع می‌خواهد بگه” پلیس”. ازش پرسیدم قضیه چه ربطی به پلیس داره، و می‌خواهد درباره پلیس چی بگه، و گرفتم نشستم. درست اون جا.» صندلی را نشان می‌دهد، در گوشه‌ای كه به آن می‌گویند كنج تلفن.« باز هم سكوت شد، بعد چند كلمه جویده‌جویده دیگه، همون كلمه‌های جویده‌جویده و پچ‌پچ‌ها. دیگه داشت دیوونه‌ام می‌كرد. توی دلم گفتم ، استاد نمایش، مثل همیشه، ولی بعد، خیلی واضح مثل صدای زنگ، گفت” شماره”. و فهمیدم- همون‌طور كه فهمیدم می‌خواست بگه” پلیس”- فهمیدم می‌خواهد بگه پلیس بهش تلفن كرده چون شماره ما رو نداشتند.»

جنت، بهت‌زده، سر تكان می‌دهد. دو سال پیش تصمیم گرفته بودند شماره‌شان را از راهنمای تلفن دربیاورند، بس كه خبرنگارها درباره كثافت‌كاری انرون به هاروی زنگ می‌زدند. معمولا هم موقع شام. نه این‌كه هاروی هیچ ربطی به انرون داشته باشد؛ دلیلش این بود كه اینجور شركت‌های بزرگ نفتی به نوعی در تخصص او بودند. همین چند سال پیش هم در یكی از كمیسیون‌های ریاست جمهوری شركت كرده بود، آن موقع كه كلینتون رئیس بزرگ بود و دنیا( دست‌كم در نظر بی‌مقدار جنت) كمی بهتر و امن‌تر بود. و با این‌كه خیلی چیزهای هاروی را دیگر دوست نداشت، از این بابت كاملا مطمئن بود كه در انگشت كوچكش بیشتر از همه آن كثافت‌های انرون بر روی هم صداقت و شرافت هست. شاید گاهی وقتها حوصله‌اش از صداقت سر برود، ولی می‌داند چیست.

ولی مگر پلیس‌ها نمی‌توانند شماره‌هایی را كه در راهنمای تلفن ثبت نشده پیدا كنند؟ خب، شاید اگر عجله داشته باشند موضوعی را بفهمند یا چیزی را به كسی بگویند، نتوانند. به علاوه، لزومی ندارد خواب‌ها منطقی باشند، درست است؟ خواب‌ها شعرهای ضمیر ناخود‌آگاه‌اند.

و حالا كه دیگر طاقت ندارد بی‌حركت بایستد، می‌رود طرف در آشپزخانه و به صبح روشن ژوئن نگاه می‌كند، به دریاچه سوئینگ كه نسخه كوچك آنها از رؤیای امریكایی جنت است این صبح چقدر ساكت است! میلیون‌ها قطره شبنم هنوز روی علف‌ها می‌درخشند. با این حال، قلبش محكم در سینه‌اش می‌كوبد و صورتش خیس عرق است و دلش می‌خواهد به او بگوید كه بس كند، كه نباید این خواب را تعریف كند، این خواب وحشتناك را. باید یادش بیندازد كه جنا پایین همین خیابان زندگی می‌كند- یعنی جن، جن كه در ویدئو كلوپ دهكده كار می‌كند و تمام شب‌های آخر هفته را در كافه گورد به مشروب ‌خوردن می‌گذراند، با امثال فرانك فریدمن كه سن پدرش را دارند، و قطعا بخشی از جذابیتشان در همین است.

هاروی دارد می‌گوید:« همه‌ش پچ‌پچ و كلمه‌های جویده‌جویده ، حاضر هم نبود بلند حرف بزنه. بعد شنیدم كه گفت” كشته شده”، و فهمیدم یكی از دخترها مرده. نمی‌دونم چطور، ولی فهمیدم. تریشا نبود، چون خودش پای تلفن بود؛ یا جنا بوده یا استفانی. خیلی ترسیده بودم. راستش، نشسته بودم اونجا و فكر می‌كردم كه دلم می‌خواهد كدومشون باشه، مثل همون انتخاب لعنتی سوفی. بنا كردم سرش فریاد زدن.” بگو كدومشون! بگو كدومشون! تو رو خدا، تریش، بگو كدومشون! ” تازه اوم موقع دنیای واقعی كم‌كم رنگ گرفت… همیشه می‌دونستم چنین چیزی وجود داره …»

هاروی خنده كوتاهی می‌كنه، و جنت در روشنایی تند صبحگاهی می‌بیند كه وسط فرورفتگی بدنه ولووی فرانك فریدمن لكه قرمزی هست، و وسط آن لك تیره‌ای است كه می‌تواند خاك باشد، یا حتی مو. فرانك را می‌بیند كه ساعت دو صبح ماشین قُر را كنار جدول خیابان نگه می‌دارد، مست‌تر از آن است كه بخواهد وارد راه ماشین‌رو بشود، چه رسد به گاراژ- دروازه تنگ است وباقی قضایا. می‌بیندش كه سرش را پایین انداخته و تلوتلوخوران به سمت خانه می‌رود، و نفس‌نفس می‌زند.

« اون موقع دیگه می‌دونستم توی تختخوابم، ولی صدای ضعیفی رو می‌شنیدم كه اصلا شبیه صدای من نبود، شبیه صدای یك غریبه بود، و نمی‌تونست هیچ كدوم از كلمه‌ها رو درست بگه. ” گو- مشون. گو- مشون.” یك همچو چیزی.” گو- مشون- ئیش !»

بگو كدامشان. بگو كدامشان تریش.

هاروی ساكت می‌شود. می‌رود توی فكر. ذرات گرد و غبار دور صورتش می‌رقصد. آفتاب باعث می‌شود سفیدی تی‌شرتش چشم را بزند؛ انگار تی‌شرت آگهی پودر لباسشویی است.

عاقبت می‌گوید:« دراز كشیده بودم روی تخت و منتظر بودم تو بدوی توی اتاق كه ببینی چه اتفاقی افتاده. تمام موهای تنم سیخ شده بود، و می‌لرزیدم. البته مثل تو به خودم می‌گفتم این فقط یك خواب بود، ولی در ضمن فكر می‌‌كردم چقدر واقعی بود. چقدر هولناك و حیرت‌انگیز بود.»

هاروی باز هم مكث می‌كند، توی این فكر است كه چطور بگوید بعد چه اتفاقی می‌افتد، متوجه نیست كه زنش دیگر به حرف‌های او گوش نمی‌كند. این جكس حالا تمام مغزش، تمام قوای ذهنی قابل ملاحظه‌اش را به كار انداخته تا خودش را متقاعد كند كه چیزی كه می‌بیند خون نیست و فقط آستر رنگ ولوو است كه از زیر رنگ خراشیده بیرون آمده.« آستر» كلمه‌ای است كه ضمیر ناخودآگاهش سخت مشتاق است در ذهنش شكل بگیرد.

عاقبت می‌گوید:« حیرت‌آوره، مگه نه؟ می‌بینی تخیل می‌تونه چه عمقی داشته باشه؟ لابد شاعرها_ منظورم شاعرهای بزرگه- شعر این جوری بهشون الهام می‌شه، مثل این خواب. با جزئیات واضح و روشن.»

ساكت می‌شود. آشپزخانه در تصرف آفتاب و ذرات رقصان است. آن بیرون، دنیا معلق مانده. جنت به ولووی آن طرف خیابان نگاه می‌كند، انگار در چشم‌هایش ضربان دارد، قرص و محكم مثل آجر. تلفن كه زنگ می‌زند، اگر می‌توانست نفس بكشد، جیغ می‌زد. اگر می‌توانست دست‌هایش را تكان بدهد، گوش‌هایش را می‌گرفت. می‌شنود كه هاروی بلند می‌شود و به آن سمت می‌رود و تلفن دوباره زنگ می‌زند، و بار سوم.

با خودش می‌گوید اشتباه گرفته‌اند. حتما همینطور است، چون اگر خوابت را تعریف كنی، تعبیر نمی‌شود.

هاروی می‌گوید:« الو

دسترسی سریع