ما مقیم یكی از كوچك ترین و محقر ترین اتاق های مجهزشده بودیم. اتاق در دورترین برجك عمارت قرار داشت.وسایل اش گران قیمت بود در عین حال زهوار دررفته و قدیمی.دیوارهایش با فرشینه تزئین و با نشان های خانوادگی متعدد و متفاوت آراسته شده بودو...
درباره ی نویسنده : ادگار آلن پو ،ویسنده، شاعر، ویراستار و منتقد ادبی اهل آمریكا بود كه از او به عنوان پایهگذاران جنبش رمانتیك آمریكا یاد میشود. داستانهای پو به خاطر رازآلود و ترسناك بودن مشهور شدهاند. پو از اولین نویسندگان داستان كوتاه آمریكایی به حساب میآید و از او به عنوان مبدع داستانهای كارآگاهی نیز یاد میشود. همچنین از نخستین افرادی بود كه از ژانر علمیتخیلی استفاده كرد.
از آثار معروف این نویسنده می توان به داستانهای سوسك طلایی ، گربه ی سیاه ،قلب راز گو ، زنده به گو ، نقاب مرگ سرخ ،داستان پرتره ی بیضی شكل و ... نام برد .
در زیر داستان كوتاه « پرتره ی بیضی شكل » اثری از این نویسنده را در زیر بخوانید .
عمارتی اربابی كه خدمتكارم جرئت كرده بود به زور وارد آن شود به جای این كه بگذارد، در وضعیت به شدت آسیب دیده ام یك شب را در فضای باز بگذرانم، یكی از آن ساختمان های عظیم و آمیزه ای ازتیرگی و شكوه بود كه مدت مدیدی دربرابر رشته كوه های آپنینی چهره در هم كشیده بود.
در حقیقت نه كمتر از تصورخانم رادكلیف. در هر صورت، موقتاً و به تازگی رها شده بود.ما مقیم یكی از كوچك ترین و محقر ترین اتاق های مجهزشده بودیم. اتاق در دورترین برجك عمارت قرار داشت.وسایل اش گران قیمت بود در عین حال زهوار دررفته و قدیمی.دیوارهایش با فرشینه تزئین و با نشان های خانوادگی متعدد و متفاوت آراسته شده بود،به اضافه ی تعداد غیر عادی از تابلوهای جدیدِ جان دار در قاب های با شكوه طلایی با طرح عربی. شور و هیجان اولیه ام نسبت به این تابلو ها، كه نه تنها از سطح اصلی بلكه به خاطر معماری عجیب عمارت از تمام گوشه هایش از دیوار آویزان بودند، باعث شده بود به شدت به آن ها علاقه مند شوم. پس از پدرو خواستم كه همه پرده های اتاق را بكشد، و از آن جایی كه تقریبا شب شده بود، زبانه های كوچك یك شمعدان بلند را كه بالای تخت من قرار داشت، روشن كند و پرده های مخملی مشكی را كه تخت را احاطه كرده بود، كاملا بكشد .خواستم كه همه ی این ها انجام شود كه اگر نتوانستم بخوابم، حداقل به این تابلوها فكر كنم و كتاب كوچكی را كه روی بالش پیدا شده بود و به نظر می رسید برای نقد و توصیف آن هاست، مطالعه كنم.
مدت زمانی طولانی مطالعه كردم و مشتاقانه و شیفته وار خیره شدم. به سرعت و به طرز دلنشینی ساعت ها سپری شدند و نیمه شب رازآلود فرارسید.جای شمعدان اذیتم می كرد و دستم به زحمت به آن می رسید و برای این كه باعث مزاحمت خدمتكارم كه خوابیده بود نشوم، آن را طوری قرار دادم كه نورش روی كتاب بیفتد. اما روی هم رفته این كار تاثیری ناخواسته ایجاد كرد. پرتو شمع های متعدد ( خیلی زیاد بودند)حالا روی تاقچه ای از اتاق می افتادند كه پیش ازاین توسط یكی از ستون های تخت در سایه ای ژرف قرار گرفته بود. بنابراین من در نوری واضح تابلویی را دیدم كه پیش از این اصلاً متوجه آن نشده بودم.پرتره ی دختر جوانی كه در آستانه ی زن شدن بود. با شتاب نگاه مختصری به تابلو كردم و سپس چشمانم را بستم. این كه چرا این كار را كردم، در ابتدا حتی برای خودم هم واضح نبود. اما هنگامی كه پلك هایم همان طور بسته ماند، در ذهن ام، به دلیلم برای بستن آن ها فكر كردم.این یك حركت عجولانه بود برای این كه زمان بخرم و فكر كنم تا مطمئن شوم بینایی ام مرا فریب نداده است، برای آرام كردن و رام كردن میلم برای یك نگاه خیره ی هشیار تر و مطمئن تر. دوباره چند لحظه به نقاشی خیره شدم.
این كه حالا به درستی می فهمیدم كه نمی توانم ونمی خواهم شك كنم به خاطر این بود كه اولین تابش شمع ها روی آن بوم، بهت وهم آلودی را كه حس هایم را ربوده بود، محو كرد و ناگهان مرا هشیار كرد.
پرتره،همان طور كه قبلا هم گفتم، متعلق به یك دختر جوان بود. فقط سر و شانه ها بودند و طوری كشیده شده بود كه در اصطلاح حرفه ای به آن حالت"ژرفانمایی"می گویند. بیشتر شبیه سبك پرتره های مورد علاقه ی سالی بود. بازوها، و حتی انتهای آن موهای درخشان به طورنامحسوسی به سایه ای عمیق اما مبهم تبدیل می شد كه پس زمینه ی پرتره را تشكیل می داد.قاب اش بیضی شكل بود، كاملا طلاكاری شده به سبك عربی. به عنوان یك اثر هنری هیچ چیزی نمی توانست تحسین برانگیزتر از این پرتره باشد. اما این نه تكنیك این اثربود و نه زیبایی فناناپذبر آن چهره، كه آن چنان شدید و ناگهانی مرا به هیجان آورد.كمتر از همه این بود كه، تخیلم كه از حالت نیمه خوابش پریده بود، آن سر را با سر یك فرد زنده اشتباه گرفته بود. در یك لحظه متوجه شدم كه حالت خاص طراحی، حالت"ژرفانمایی" و قاب، این فكر را باطل كردند، حتی جذابیت آنی را هم از بین بردند. در حالیكه به سختی درباره ی این نكات فكر می كردم، شاید برای یك ساعت، به حالت نیمه نشسته، نیمه خم شده مانده بودم، در حالیكه بینایی ام مرا به پرتره میخ كرده بود. همان طوركه عمیقا از راز واقعی تاثیرش احساس رضایت می كردم ، به تخت بازگشتم . راز تابلو را در یك لحظه فهمیدم، یك لحظه مطلق واقعی كه در ابتدا شگفت انگیز بود اما در انتها مرا مبهوت، متهور و وحشت زده كرد. با ترسی عمیق و آمیخته به احترام شمعدان را به حالت قبلی اش بازگرداندم. در حالی كه علت نگرانی عمیقم كاملا از نظرم پنهان بود، با اشتیاق دنبال كتابی گشتم كه درباره ی نقاشی ها و تاریخچه شان بحث می كرد. وقتی كه به اعدادی كه تابلو بیضی شكل را آراسته بودند رجوع كردم، آنجا كلمات مبهم و عجیبی را خواندم كه در ادامه آمده:
او دوشیزه ای با زیبایی منحصر به فرد بود و از همه ی زیبایی ها دوست داشتنی تر بود. و شیطان در آن ساعت حضور داشت؛ زمانی كه او دید و عاشق شد و با نقاش ازدواج كرد. نقاش عاشق، كوشا و جدی بود و یك عروس در هنرش داشت؛ او دوشیزه ای با زیبایی منحصر به فرد بود و از همه ی زیبایی ها دوست داشتنی تر بود، سرشار از نور و لبخند، و پر از نشاط مانند یك آهوی جوان، همه چیز را دوست داشت و گرامی می داشت، فقط از هنری نفرت داشت كه رقیب اش بود؛ از پالت و قلمو ها و سایر ابزارهای آزاردهنده ی كه او را از حمایت معشوق اش محروم می كرد، می ترسید.
بنابراین برای این بانو چیز ناگواری بودكه بشنود كه نقاش حتی از علاقه اش از به تصویر كشیدن عروس جوانش صحبت می كند. اما او فروتن و فرمانبردار بود و هفته ها با فروتنی در برج كوچك وتاریكی می نشست؛ جایی كه نور فقط از بالا روی بوم سفید می تابید. اما او، نقاش، به كارش افتخار می كرد واین حس ساعت به ساعت و روز به روزبیشتر می شد. او یك مرد عاشق، شیفته و اخمو بود كه در خیال های خامش گم شده بود بنابراین نقاش نور مرده ای را كه در آن برجك دور افتاده می تابید و سلامتی و روح عروسش را پژمرده می كرد، نمی دید. كسی كه دلتنگ همه چیز بود جز نقاش. اما بانوهنوز لبخند می زد، بی هیچ شكایتی، چرا كه او می دید، نقاش(كسی كه بسیار معروف بود) بسیار مشتاق و از انجام كارش بسیار شاد بود و شبانه روز كار می كرد تا او را به تصویر بكشد، كسی را كه بسیار عاشق نقاش بود اما هر روز بی روح تر و ضعیف تر می شد. در حقیقیت كسانی كه پرتره را مشاهده می كردند در چند كلمه كوتاه درباره شباهتش حرف می زدند؛ به عنوان یك شگفتی قدرتمند و مدركی از این كه قدرت نقاش كمتر از عشق عمیقش نسبت به همسرش نبود، كسی را كه بسیار خارق العاده نقاشی كرده بود. اما در كل هرچه كار به پایان ش نزدیك تر می شد، اجازه ی ورود به اتاق به هیچ كس داده نمی شد،چون نقاش به دلیل اشتیاقش به كار، سركش تر شده بود. به ندرت نگاهش را از روی بوم می چرخاند حتی برای توجه كردن به چهره ی همسرش و نقاش نمی دید كه سایه هایی كه روی بوم كشیده بود، از گونه های همسرش، كسی كه در كنارش نشسته بود، رخت بربسته. هنگامی كه هفته های زیادی سپری شد و كار كمی باقی مانده بود به جز یك قلمو روی دهان و یك سایه روی چشم، روح بانو دوباره سوسو زد همان طور كه شعله درون فانوس می لرزد. بعد قلمو كشیده شد و سایه گذاشته شد و برای یك لحظه نقاش رو به روی كارش، كه كشیده بود ایستاد اما بعد هنگامی كه هنوز خیره بود، لرزان و رنگ پریده و مبهوت شد، و با صدای بلند فریاد زد "این در حقیقت خود زندگی است." ناگهان به طرف همسرش برگشت تا به او نگاه كند؛ او مرده بود.