نگاهی به دوران پیشدادیان /قسمت آخر نگاهی به دوران پیشدادیان/ قسمت یازدهم/ قسمت پایانی

سخن ما تا نبرد پایانی فریدون و ضحاك ادامه یافته بود و گفتیم كه فریدون از اردوند روز گذشت تا به كاخ ظلم و ستم ضحاك یورش ببرد و ریشۀ درخت ظلمش را قطع كند. چون فریدون به كاخ رسید از شهرنواز و ارنواز شنید كه ضحاك به هند گریخته تا ....

1397/09/07
|
15:43

نویسنده : ارسطو جنیدی

دختران و پسران خاك میهن درود و آفرین بر شما فرزندان دلِ گیتی كه ایران زمین است.
سخن ما تا نبرد پایانی فریدون و ضحاك ادامه یافته بود و گفتیم كه فریدون از اردوند روز گذشت تا به كاخ ظلم و ستم ضحاك یورش ببرد و ریشۀ درخت ظلمش را قطع كند. چون فریدون به كاخ رسید از شهرنواز و ارنواز شنید كه ضحاك به هند گریخته تا با ریختن خون مردم بیگناه و شستشوی خویش در آن خون، بلای فریدون را با طلسمی از سر خود دور كند.
در اینجا لازم به ذكر است كه باور به قربانی كردن و فدیه، در تمامی اقوام و ملل و همۀ ادیان و مذاهب رواج داشته. قربانی كردن حیوان یك عمل ستوده و بركت آفرین محسوب می شود؛ چنانكه ما مسلمانان نیز امروزه بر اساس فرمان قرآن كریم قربانی كردن گاو و گوسپند و شتر را مستحب و نیكو می دانیم. این قربانی كردن برای سیركردن گرسنگان و كمك به درماندگان است و دریافت ثواب اخروی و دنیوی. اما در ادوار بسیار بسیار كهن گاه انسانها نیز قربانی می شدند. این عمل، یعنی قربانی كردن انسان، در نزد انسانهای پاك سرشت و بزرگوار بسیار ناپسند و جانگداز تلقی می شد اما ستمگران آن را وسیله ای برای طلسم گشایی از كار خویش می دانستند.
ضحاك نیز با چنین باوری به هند رفته است. فریدون در كاخ ضحاك بر تخت می نشیند و دستور آزادی زندانیان و ستمدیدگان را می دهد و مجلس بزم می آراید. در بازگشت ضحاك، كُندرو وزیر پلیدش به نزد وی رفته، به او می گوید: جوانی به بارگاه تو آمده و خواهران جمشید را از بند طلسم تو راهنیده و بر تخت نشسته. ضحاك می گوید: شاید مهمان باشد، مهمان را باید گرامی داشت:
بدو گفت ضحاك: «شاید بُدَن
كه مهمان بوَد، شاد باید بُدَن»
اما كندرو گرچه فردی پلید سرشت است، اما هوشیار و باهوش نیز هست. كندرو پاسخ می دهد كه مهمان با گرز نمی آید و بر تخت تو نمی نشیند و فرامین تو را باطل اعلام نمی كند:
چنین داد پاسخ وُرا پیشكار
كه: « مهمان ابا گرزۀ گاوسار،
به مهمانت آید، تو زو كن حذر
گذشت او ز مهمان، نگهدار سر
اوكسی است كه بر تخت پادشاهی تو نشسته است و نام تو را از حكومت و تاخ و تخت و كمربند پادشاهی پاك كرده. او كسی است كه اندیشه اش درست بر خلاف توست:
به مردی نشیند در آرام تو
ز تاج و كمر بسترد نام تو
به آیین خویش آورد ناسپاس
چنین گر تومهمان شناسی، شناس
پیش تر برای فرزندان فردوسی بزرگ گفته ایم كه از ویژگیهای بسیار برجسته و ممتاز و زیبای شاهنامه، آنست كه شخصیتهای شاهنامه، هرگز تخت، یك دست، و بی روح و مصنوعی جلوه نمی كنند. بخش بزرگی از شخصیتهای شاهنامه خاكستری هستند. درست است كه شاهنامه داستان نبرد سپیدی محض با سیاهی محض است، اما بازیگران و سربازان این پهنۀ بزرگ، گاه از دل سیاهی رگه هایی از نور و سپیدی را در خود متجلی می سازند و به عكس، گاهی سربازان جبهۀ سپیدی، سیاهی هایی را به نمایش می گذارند.گرچه نباید از یاد برد كه این درهم آمیختگی در شخصیتهای بزرگ و نیكوی شاهنامه و یا شخصیتهای یكسره پلید آن كه برجسته تر از بقیه هستند، كمتر بروز و ظهور پیدا می كند. در مورد شخصیتهای بسیار ممتاز شاهنامه در نیكویی، شاعر هنرمند ما كه در حقیقت راوی صادق داستانهای نیاكان است، از عناصر دیگری برای عمق بخشیدن به شخصیتها بهره می برد و آنها را هرچه ممكن است، انسانی تر و باورپذیرتر و مانوس تر به نمایش در می آورد.
مثلاً برترین شخصیت شاهنامه كه بدون تردید رستم دستان است، شخصیتی است یكسره سپید مطلق. تنها در داستان سهراب است كه ما رگه هایی از نیرنگ در وی می بینیم اما عظمت هنر فردوسی در آنست كه به درون دل رستم می لغزد و ما از دریچه چشم این جهان پهلوان به عرصه نگاه می كنیم: «اگر من كشته شوم، تمام ایران زمین به دست این دشمن جسور وخونریز ویران می شود و مردمان از دم تیغ خواهند گذشت و میهن برباد خواهد رفت.» بدیهی است كه از این دیدگاه، كه اتفاقاً كاملاً هم درست و منطقی است، رستم حق دارد كه از مردمان سرزمینش و خاك كشورش دفاع كند. پس عمل او در كشتن فرزند به عنوان پدر اگرچه دلخراش جلوه می كند اما به عنوان برترین نگهبان ایران زمین، عملی است كاملاً درست و به جا. ضمناً فراموش نكنیم كه رستم، نمی داند كه سهراب پسر اوست. غرض آنكه شاهنامه عظمتی وصف ناشدنی دارد زیرا رستم را با تمام دلشوره ها، دغدغه ها و آرزوها و حتی ترسهایش به تصور می كشد. رستم شاهنامه، حسین كرد شبستری نیست كه در هر واقعه ای، به نحوی مضحك نجات پیدا كند و تشویشها و لغزشهای او نمایان نگردد.
باری، ضحاك چون از كندرو چنین می شنود، خشمگین و سراسیمه به كاخ می رود:
برآشفت ضحاك برسان كَرگ
شنید این سخن، آرزو كرد مرگ
ضحاك در حال رفتن بر كندرو نیز نهیب می زند كه زین پس تو وزیر من نخواهی بود، زیرا در غیبت من تاج و تخت را به دشمن من واگذار كرده ای:
بدو گفت هرگز تو در خان من
ازین پس نباشی نگهبان من
و كند رو نیزبا درایت خاص خود، و با زبانی تمسخر آمیز، عاقبت ضحاك را پیش بینی می كند:
چنین داد پاسخ ورا پیشكار
كه ایدون گمانم من ای شهریار
كزین پس نیابی تو از بخت، بهر
به من چون دهی كدخدایی شهر؟
ضحاك بینهایت خشمگین می شود و سپاهیانش را گِرد می آورد:
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نرّه دیوان و جنگ آوران
ز بی راه مر كاخ را بام و در
گرفت و به كین اندر آورد سر
سپاهیان فریدون نیز چون از حملۀ ضحاك آگاه شدند، خود را آماده مبارزه ساختند:
سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بی ره شدند
چون به نزدیك سپاه ضحاك رسیدند از اسبها پیاده شده و در آن مكان تنگ كه جنگیدن در آن دشوار بود، مبارزه را آغاز كردند:
ز اسبان جنگی فرو ریختند
در آن جای تنگی برآویختند
ضحاك بر در كاخ، انبوهی از مردمان را دید كه یك صدا فریاد می زدند: ما ضحاك را نمی خواهیم:
به هر بام و در مردم شهر بود
كسی كش ز جنگ آوری بهر بود
همه در هوای فریدون بدند
كه از جور ضحاك، پر خون بدند
مردم چون ضحاك را می بینند، از بالای بامها بر سرش كلوخ و سنگ می كوبند و از زمین تیر و نیزه:
ز دیوارها خشت و از بام سنگ
به كوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
به شهر اندرون هركه برنا بدند
چو پیران كه در جنگ دانا بدند
سوی لشكر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاك بیرون شدند
این خروش مردمی برای به زیر كشیدن ضحاك، باز هم تاییدی است بر نكته ای كه در گفتارهای پیشین اشاره كردیم كه: حماسه ملی ما تنها ذكری از بزرگان كشوری و نجبا و اشراف نیست، برعكس دیگر حماسه های جهان. بلكه متن مردم نیز در این حماسه نستوه، وجهی بسیار درخشان ومهم و تعیین كننده دارند...
ضحاك درع (=زره) آهنین پوشید و وارد كاخ شد و چون فریدون را بر تخت دید خشمگین بر وی تاخت و هردو باهم درگیر شدند. فریدون در یك لحظه، گرز گاوسر خود را بر فرق ضحاك كوبید و كلاه خود ضحاك خورد شد و وی بر زمین افتاد. فریدون خواست تا ضربتی دیگر بدو بزند و او را بكشد كه:
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت كو را نیامد زمان
سروش گفت: خداوند از تو راضیست ای فریدون كه مردمان را از شر اهریمن رهانیدی. اكنون ضحاك را مكش كه زمان مرگش فرانرسیده و باید تقاص ظلمها و ستمهایی را كه در حق مردم روا داشته در همین جهان نیز ببیند. او را به كوه دماوند ببر و در آنجا به بند بكش تا روز رستاخیز:
ببردند ضحاك را بسته، خوار
ز پشت هیونی بر افكنده، زار
بیاورد ضحاك را چون نوند
به كوه دماوند كردش به بند
به كوه اندرون جای تنگش گزید
نگه كرد غاری بنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران
به جایی كه مغزش نبود اندران
فرو بست دستش بدان گونه باز
بدان تا بماند به سختی، دراز
و بدین گونه اهریمن بدكنش بعد از هزارسال ظلم و ستم و خونریزی و ویرانی، به دست فریدون و همراهی مردم و لطف یزدان پاك، سرنگون شد.
در مایان هر داستانی، فردوسی بزرگ، پندهایی بس شیرین و جاودانی به خواننده خود هدیه می دهد و از انجایی كه در طول داستان هرگز حتی در جزئی ترین نكات تغییری ایجاد نمی كند، طبیعتاً مجالی هم برای پند و اندرز ندارد اما ابتدا و انتهای داستان این مجال به دست می آید و شاعر دانای ما از این فرصت در نمی گذرد.
او در این اشعار از دل داستان بیرون می آید و شخصاً با خواننده خود وارد كفتگویی پدرانه می شود.
پندهای انتهایی این داستان بینهایت درس آموز، شگفت انگیز و تكان دهنده، از مشهورترین ابیات شاهنامه هستند:

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به كوشش، همه دست نیكی بریم


نماند همی نیك و بد پایدار

همان به كه نیكی بود یادگار


نه گنج و نه دیهیم و كاخ بلند

نخواهد بودن مر ترا سودمند


سخن ماند از تو همی یادگار

سخن را چنین خوارمایه مدار
حكیم ارجمندمان با نگاهی بی نظیر، تذكر می دهد كه مبادا این داستان را زایده توهم بدانی و بپنداری كه فریدون شخصی از جنس فرشتگان بوده است... هرگز... او نیز مانند من و تو انسانی فانی بود و بنده خداوند. اما با مهر بانی و گذشت و دادگری به چنان درجه ای رسید كه الگوی تمام دادخواهان و پادشاهان نیكوی عالم گشت. تو هم داد و دهش كن تا فریدون تو باشی:

فریدون فرخ فرشته نبود

زمشت و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت آن نیكویی

تو داد و دهش كن، فریدون تویی

و فردوسی بزرگوار و حكیم یگانه ی دوست داشتنی و دانای تاریخ ایران زمین خود به راستی از صدها فریدون والاتر و برتر و بزرگتر است؛ كه اگر فریدون چندگاهی پادشاه جهان بود، فردوسی حكیم هزار و صد سال است پادشاه دل تمام ایرانیان و تمام انسانهای ارجمند است و پادشاه بی مثل و مانند زبان بی همتای پارسی است. او خورشیدی است كه طلوع داشته اما هرگز غروب نخواهد كرد.
او آفتابی است كه تمام گویندگان بی شمارزبان شیرین پارسی در طول تاریخ، مدیون خورشید نبوغ اندیشه و احساس و نیز ایران دوستی این مرد حكیم و این گرامی ترین ایرانی سراسر تاریخ هستند.

و درود بر فرزندان فردوسی بزرگ... تا مجالی دیگر...

دسترسی سریع