رمان « پیش از آنكه بخوابم » حول زنی به نام كریستین میچرخد.وی در طی حادثه ای حافظه اش را به كلی از دست داده و چیزی از گذشته را به یاد نمی آورد و هرباركه میخوابد و بیدار میشود اتفاقات قبل از خوابش و افراد واقع در زندگیش را به كل فراموش میكند.
درباره ی نویسنده : اس.جی. واتسون (انگلیسی: S. J. Watson؛ زادهٔ 1 ژانویه 1971) یك پدیدآور و رماننویس اهل بریتانیا است. از آثار او میتوان به پیش از آن كه بخوابم (2011) اشاره كرد.
نكته جالب توجه در مورد این نویسنده بریتانیایی این است كه تحصیلات او در رشته فیزیك بوده و مدتی به عنوان شنوایی سنج در بیمارستان كار میكرده است. این پیش زمینه از نویسنده، خواننده را بر آن میدارد كه با رمانی آبكی طرف است یا یك شاهكار ادبی. خوشبختانه مورد دوم درس است طوری كه تا الان به چهل زبان دیگر ترجمه شده و جز آثار پرفروش نیویورك تایمز و ساندی تایمز شده است.
رمان « پیش از آنكه بخوابم » حول زنی به نام كریستین میچرخد.
وی در طی حادثه ای حافظه اش را به كلی از دست داده و چیزی از گذشته را به یاد نمی آورد و هر بار كه میخوابد و بیدار میشود اتفاقات قبل از خوابش و افراد واقع در زندگیش را به كل فراموش می كند.
كریستین هر بار مصمم است راهی برای نجات از این وضعیتش پیدا كند كه در این بین رازهای عجیبی از زندگیش برایش فاش میشود...
نویسنده این رمان می گوید : فكر و ایده اصلی این رمان، از ماجرای مردی به نام هنری مولایسون شكل گرفته است. این مرد در 27 سالگی و بعد از یك عمل جراحی دچار فراموشی شده است. هنری مولایسون حدود 82 سال عمر كرد، اما هرگز نتوانست خاطره جدیدی برای خودش بسازد. این تصویر و این روایت واقعی برایم تكان دهنده بود. تلاش كردم كه تصویر پیرمردی را در ذهنم مجسم كنم كه هر روز خودش را درون آینه نگاه می كند و انتظار دارد مردی بیست و هفت ساله ببیند.
دشوارترین تلاشی كه برای نوشتن این رمان كردم این بود كه داستان را با زاویه دید اول شخص و از زبان همان كسی بنویسم كه دچار فراموشی روزانه می شود. همین موضوع برای من چالش بزرگی بود. زیرا باید حواسم را جمع می كردم كه چیزی از زیر دستم در نرود.
این كتاب را می توان در تریلر روانشناسی و تا حدودی جنایی گذاشت و این دو در كنار هم داستانی فوق العاده و جذاب را به وجود اورده است. هرچند ترجمه خوب خانم قندهاری را نباید فراموش كرد. كتاب با نثر ساده نوشته شده اما پر از پیچیدگی های روانكاوانه را در بر دارد.
قسمت هایی از رمان پیش از آنكه بخوابم را در زیر بخوانید:
...اسم من كریستین لوكاس است و من چهل و هفت سال دارم. به بیماری فراموشی مبتلا شده ام. اینجا؛ روی این تخت نا آشنا نشسته ام، و دارم سرگذشت زندگی ام را در لباسی ابریشمی می نویسم كه مرد طبقه پایین كه بهم می گوید شوهر من است و اسمش بن است از قرار معلوم به مناسبت تولد چهل و شش سالگی ام برایم خرید. اتاق ساكت است و تنها نور به لامپ نارنجی رنگ ملایمی مربوط می شود كه روی پاتختی است. حس می كنم انگار به حالت معلق در بركه ای نور شناور هستم.
این آلبوم برایم می گوید چه كسی هستم، ولی هنوز هم دلم نمی خواهد لایش را باز كنم. می خوام مدتی همین جا بنشینم؛ در حالی كه كل گذشته محو و مبهم است. در وضعیت تعلیق و بلاتكلیفی ام؛ جایی بین احتمال و واقعیت. از كشف گذشته ام وحشت دارم؛ از آن چه به دست آورده ام و آن چه به دست نیاورده ام.
به اتاق خواب برمیگردم. عكس هنوز تو دستم است آن را جلوی خودم میگیرم. میگویم: «چه خبر شده است؟ تو كی هستی؟» دارم جیغ میكشمو اشك ها از صورتم جاری اند. مرد با چشمانی نیمه بازروی تخت سرجایش نشسته است. صورتش خواب آلود است و هیچ نشانی از كلافگی در چهره اش نیست. و میگوید:«من شوهرت هستم. ما سالهاست با هم ازدواج كرده ایم.» می خواهم بدوم, ولی جایی برای رفتن نیست. می پرسم:«منظورت چی است كه سالهاست كه با هم ازدواج كرده ایم؟ چه میخواهی بگویی؟» بلند میشود و میگوید:«بیا بگیرش» و خودش صبر میكند تا آن را بپوشم. پیژامه پایش زیادی گشاد است, زیرپوش او سفید است ؛ مرا یاد پدرم می اندازد. او میگوید:«ما سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج با هم ازدواج كردیم. بیست و پنج سال پیش. تو…» حس میكنم دیگر خونی در صورتم جریان ندارد و اتاق دور سرم میچرخد. ساعتی در جایی نامشخص از خانه صدا میكند كه صدایش به بلندی یك چكش است:«چی؟…اما…چه طوری؟…»
وقتی دستم را به طرف صابون دراز می كنم، حس می كنم یك مشكلی وجود دارد. اولش سر در نمی آورم؛ ولی بعد می فهمم مشكلی چی است. دستی كه دارد صابون را برمیدارد، شبیه دست من نیست. پوست دست چین و چروك خورده،ناخن ها نامرتب و جویده جویده است و روی انگشت سوم یك حلقه ی طلای ساده است. یك لحظه خیره میشوم، بعد پیچ و تابی به انگشت هایم میدهم. انگشت های دستی كه صابون را نگه داشته هم تكان می خورد. بریده بریده نفس میزنم و صابون با ضربه ی خفیفی تالاپی میفتد توی دستشویی. سرم را بالا می آورم و توی آینه نگاه می كنم. چهره ای كه از تو آینه به من نگاه می كند، چهره ی من نیست…
خاطراتی هستند كه در نبودشان وضعیتم به مراتب بهتر است. چیز هایی كه همان بهتر تا ابد گم و گور شوند و از دست بروند. نگاهی به توبی كردم كه در فاصله ای از ما می دوید. باز یك مغز مرده شور برده ناقص در جسمی سالم…
امشب وقتی بخوابم، ذهنم هر آنچه كه امروز میداند پاك و محو میكند. هر كاری كه امروز به انجام رساندم، پاك میشود و محو. فردا صبح همانگونه از خواب بیدار میشوم كه امروز صبح بیدار شدم ، در حالی كه خیال میكنم هنوز بچه ام. خیال میكنم هنوز زندگی و دنیایی حق انتخاب پیش رویم دارم. و آن وقت، دوباره، به این پی میبرم كه اشتباه كرده ام. من قبلا انتخاب هایم را كرده ام. و نیمی از زندگی و عمرم را پشت سر گذاشته ام....