سخن را تا آنجا پیش بردیم كه كاوۀ دلاور، طومار نیرنگ و دروغ ضحاك را از هم درید و از كاخ ستمش بیرون آمد وچرم آهنگری خویش بر سر نیزه زد و نخستین بار درفش كاویان برافراشت كه موجب گِرد آمدن مردم در زیر این لوای دادخواهی شد.و اینك ادامه ی داستان
نویسنده : ارسطو جنیدی
زنان و مردان عاشق میهن، درود بر شما. شادكامی و بهروزی قرینتان باد.
با بخش دیگری از روایت عهد پیشدادیان در شاهنامۀ داهیانۀ فردوسی، همراهتان هستیم.
در گفتار پیشین سخن را تا آنجا پیش بردیم كه كاوۀ دلاور، طومار نیرنگ و دروغ ضحاك را از هم درید و از كاخ ستمش بیرون آمد و چرم آهنگری خویش بر سر نیزه زد و نخستین بار درفش كاویان برافراشت كه موجب گِرد آمدن مردم در زیر این لوای دادخواهی شد و آغاز انقلابی بر علیه ظلم ضحاك غاصب و ستمگر.
این جمع شدن مردم در زیر یك یادواره، درفش و یا در محلی مقدس و گرامی كه نطفۀ یك حركت بزرگ سیاسی و اجتماعی را پدید می آورد، در فرهنگ ما امری بسیار بسیار درخور توجه و دارای اهمیت است.
این تصویر در تمامی تاریخ پرافتخار ما بارها و بارها تكرار شده است:
مردم از ستم جباران زمان به تنگ آمده و با اجتماعی همدل و دادخواه، برای تغییری بزرگ، آغازگر موجی ملی ـ میهنی می شوند.
علاوه بر اسطوره كاوه كه بدون تردید ریشه ای تاریخی نیز داشته است و از واقعیتی تاریخی بری نیست، در دل تاریخ مكتوب ما نیز بارها و بارها این چنین صحنه های باشكوهی رخ نمایانده اند.
قیام مردم در برابر غاصب پادشاهی هخامنشیان، یعنی گئومات كه بردیای دروغین بود و به قدرت رساندن داریوش هخامنشی، و یا قیام اردشیر بابكان در فارس، دو نمونۀ بزرگ تاریخی در دوران باستانی ایران ما هستند. در دوران اسلامی نیز، ابومسلم خراسانی، سردار بزرگ میهنمان در ماه مبارك رمضان سال 129 هجری قمری در روستای اسفیذنج از روستاهای مرورود، لوای خود را برافراشت و با حمایت شگفت انگیز مردم ایران، بر علیه حكومت ستمگر بنی امیه قیام كرد. نمونه هایی ازین دست در تاریخ ما بسیار است. در انقلاب مشروطه نیز مردم با تحصن در حرم مقدس حضرت عبدالعظیم، حكومت فاسد و ظالم محمدعلی شاه قاجار را سرنگون كردند. خلاصه كلام آنكه قیام كاوه با بیان هنرمندانۀ برترین هنرمند تاریخ ایران، سرمنشاء قیامهای ملی بزرگی بوده است كه حاكمیت ملی و دادخواهی و عدالت گستری را مطالبه می كرده اند.
كاوه به پای مردی مردم به دنبال فریدون رهسپار یافتن او می شود.
نیز، اشاره كردیم كه فریدون چون از نژاد والای خویش آگاه شد، و مادر نَسَب بزرگ وی را یادآور گشت، این مرد جوان نیك سرشت، بر شانه های خود سنگینی بار مبارزه با اهریمنِ اینك در جامۀ ضحاك را حس نمود. مادر با چشمانی پر اشك اما دلی بی تردید، فرزند برومندش را رهسپار جنگ با ضحاك می كند و احساس او نسبت به نگرانی از جان میوۀ دلش، هرگز بر رسالت والایش و پسرش سایه نمی افكند و مادر و پسر عشق به ایران زمین و نجات آن را بر همه چیز برتری می دهند.
فریدون با سپاه عازم جنگ با ضحاك می شود.
او در ابتدا با طلوع آفتاب، خداوند جهان را ستایش می كند و به قصد تسخیر كاخ ضحاك می كوشد كه از اروند رود بگذرد:
فریدون به خورشید بر بُرد سر
كمر تنگ بستش به كین پدر
پیشتر اشاره كردیم كه هرگز نباید ستایش از عناصر طبیعت و یا آتش و آب را حمل بر مفهومی غیر از یگانه پرستی و توحید كنیم. بلكه ایرانیان جلوه های رحمت الهی را پاس می داشته اند و این جلوه ها نمودی از مهربانی خداوند تلقی می شد ولی پرستیده نمی شده اند زیرا ایرانیان نخستین ملت موحد و یگانه پرست تاریخ بوده اند. در اینجا سزاوار است كه برای یادآوری سخن استاد، بیت زیبای او در موحد بودن نیاكان ایرانی مان را باز نشر كنیم:
مگویی كه آتش پرستان بدند
پرستندۀ پاك یزدان بدند
باری، فریدون زمان مناسبی را نیز برای حمله به كاخ ضحاك در آن سوی اروند رود بر می گزیند: خرداد روز:
برون رفت خرّم به خرداد روز
به نیك اختر و فال گیتی فروز
سپاه انجمن شد به درگاه او
به ابر اندرآمد سرِ گاهِ او
و این بیت طلایی در این جای مبحث بسیار جالب توجه است كه:
اگر پهلوانی ندانی زبان
به تازی، تو اروند را دجله خوان
این بیت گواهیست آشكار بر یكی بودن دجله و اروند كه امروز مرز طبیعی ایران و عراق را شكل می دهد.
فریدون پس از عبور از اروند رود، در نزدیكی شهر بغداد اردو می زند:
دگر منزل آن شاهِ آزادمرد
لبِ دجله و شهرِ بغداد كرد
ضحاك و سپاهش در نخستین نبرد به سختی از سپاه فریدون شكست می خورند و چنان منهزم می شوند كه گویی این سپاه ضحاك را دیگر تاب نبردی دوباره با سپاه نیرومند فریدون باقی نیست.
ضحاك از ترس مخفیانه به هندوستان می گریزد. فریدون به كاخ آن جبار ستمگر وارد می شود و دو دختر جمشید، یعنی شهرناز و ارنواز را كه به ظاهر همسران ضحاك اما در حقیقت اسیران او بودند، از اسارت می رهاند:
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه موی و خورشید روی
بفرمود شستن سرانشان نخست
روانشان ازان تیرگیها بشست
فریدون شهرناز و ارنواز را به راه خداوند پاك و دور شدن از بدی فرامی خواند:
ره داور پاك بنمودشان
وز آلودگی پس بپالودشان
كه پروردۀ بت پرستان بدند
سراسیمه بر سان مستان بدند
نباید از یاد ببریم كه به هر حال شهرناز و ارنواز همراهی و همپایگی با ضحاك داشته اند و از راه یزدان نیكی دهش منحرف شده بودند. فریدون آن دو را پند می دهد و از پرستش بت و عبودیت اهریمن برحذر می دارد.
آنگاه از آن دو جویای ضحاك می شود. آن دو دختر نخست فریدون را می ستایند و دعا می كنند و سپس بیان می كنند كه كسی را یارای چنین دلاوریهایی كه تو كردی نبود و این چنین زخم زدن بر پیكر حكومت ضحاك را هرگز كسی باور نمی كرد. تو چه كسی هستی و نسب تو به چه كسی می رسد كه چنین دلاور و نیك سرشت و دانایی؟
پس آن دختران جهاندار، جم
به نرگس گل سرخ را داده نم،
گشادند بر آفریدون سخن
كه نو باش تا هست گیتی كهن
چه اختر بُد این از تو ای نیك بخت
چه باری ز شاخ كدامین درخت؟
كه ایدون به بالین شیر آمدی
ستمكاره مرد دلیر آمدی
آنگه ابراز پشیمانی می كنند و بیان می دارند كه در دوران ضحاك بر ما بسیار بد گذشت:
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز كردار این جادوی بی خرد
ندیدیم كس كین چنین بهره داشت
بدین پایگه از هنر بهره داشت
و در جواب آن دو، فریدون چنین پاسخ می دهد كه:
چنین داد پاسخ فریدون كه تخت
نماند به كس جاودانه نه بخت
این بیت بالایی اوج عظمت اندیشۀ نیاكان والاقدر ما و تعالی خرد حكیم ارجمند میهنمان را گواه است. فریدون در پاسخ به آن دو دختر اسیر، كه خطایشان این بوده كه با نوای شیطان مدتی اندك همساز شده بودند، اولاً با احترام و نكو داشت و دلسوزی سخن می راند و از گفتارهای سرد و تلخ می پرهیزد و به قول فرزند فردوسی بزرگ، سعدی شیرین سخن: «دریغ آمدم بیش از این ریش درونش را به تیشه ملامت خراشیدن...». دومین نكته آنكه در جواب پرسش آن دو كه نام و نشان و نسب تو چیست، ابتدا درسی حكیمانه می دهد. او بر اصلی مهمتر از سوال آن دو انگشت می گذارد: بخت و اقبال مساعد و حتی قدرت بی انتها و پادشاهی نیز هرگز جاودان نخواهد بود. فریدون به تلویح اشاره می كند كه شما قدرت ضحاك را بی انتها و نامیرا پنداشته بودید، حال آنكه جز شكوه و قدرت یزدان پاك، چیزی در این جهان ماندگار نیست. سپس خود را چنین معرفی می كند:
منم پور آن نیك بخت آبتین
كه بگرفت ضحاك از ایران زمین
بكشتش به زاری و من كینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاك، روی
فریدون حتی از گاوه برمایه كه شیرش را در كودكی نوشیده و به واسطه شیر آن گاو بالیده است هم یاد می كند تا سپاس از یزدان پاك را در همۀ نعمات او نشان دهد:
همان گاو برمایه كم(= كم در معنای كه مرا است) دایه بود
ز پیكر تنش همچو پیرایه بود
و نیرومندی خویش را به واسطۀ نسبش از مادر و پدری پهلوان و نژاده و نیز نوشیدن شیر گاوی سترگ می داند.
فریدون نشان ضحاك را از شهرناز و ارنواز می خواهد. آن دو می گویند كه ضحاك به هندوستان گریخته تا با كشتن خون مردمان و شستن خویش در خون، بلكه بتواند بخت خویش را بگرداند و بر تو پیروز گردد.
اما فریدون را از طلسم اهریمن باكی در دل نیست. او به لطف یزدان دلگرم است و آرزوی رهایی میهن در سر دارد.
در اینجا ادامۀ سخن را به مجال بعدی موكول می كنیم و با كامی شیرین از شِكر شاهنامه، با شما فرزندان فریدون و كاوه بدرود می گوییم تا بخش بعدی سخن استاد بی همتایمان در باب اسطوره ضحاك و غلبۀ فریدون.
و درود بر سرفرازان وطن و دلباختگان شاهنامه