داستان فرهنگ:درخت كریسمس و عروسی اثر داستایفسكی « درخت كریسمس و عروسی »

می شد فهمید كه میهمانی بچه ها فقط بهانه یی است برای پدر و مادرها كه دور هم جمع بشوند و بدون بغض و غرض, همین طور, فی البداهه, بدون آنكه از قبل فكرش را كرده باشند, با یكدیگر از این در و آن در گپ بزنند

1397/08/23
|
17:54

درباره ی نویسنده : فیودار میخایلاویچ داستایِفسكی،نویسندهٔ مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانكاوی و بررسی زوایای روانی شخصیت‌های داستان است.
داستان كوتاه « درخت كریسمس و عروسی » اثری از این نوینده را در زیر می خوانید
چند روز پیش شاهد مراسم ازدواجی بودم. اما نه، بهتر است از درخت كریسمس برایتان بگویم. ازدواج بی عیب و نقصی بود، خیلی هم خوشم آمد، اما قضیه درخت كریسمس واقعاً سرتر بود. نمی دانم چه می شد كه وقتی داشتم به مراسم ازدواج نگاه می كردم خود به خود درخت كریسمس به یادم می آمد. ماجرا از این قرار بود؛ درست پنج سال قبل، شب عید سال نو، به یك میهمانی بچه ها دعوت شده بودم. كسی كه دعوتم كرده بود تاجر سرشناسی بود كه دوست و آشناهای درست و حسابی داشت و با افراد بانفوذ نشست وبرخاست می كرد و خیلی هم خوب بلد بود كه همه را توی مشت خودش داشته باشد.

به این ترتیب، می شد فهمید كه میهمانی بچه ها فقط بهانه یی است برای پدر و مادرها كه دور هم جمع بشوند و بدون بغض و غرض، همین طور، فی البداهه، بدون آنكه از قبل فكرش را كرده باشند، با یكدیگر از این در و آن در گپ بزنند. من آنجا غریبه بودم. موضوعی نبود كه مورد علاقه ام باشد و درباره اش بحث كنم و به همین علت هم آن شب را كم وبیش طوری كه دوست داشتم سپری كردم.

مرد دیگری هم بود كه ظاهراً در آنجا نه دوست و آشنا داشت و نه قوم و خویش و مثل من تصادفی سروكله اش در آن جشن و سرور خانوادگی پیدا شده بود. اولین كسی هم بود كه توجهم را جلب كرد... بلندقد بود و كم حرف، خیلی هم جدی و با سر و وضع بسیار آراسته. معلوم بود حال و حوصله بگوبخند یا این جور مراسم خانوادگی را ندارد.

اصلاً تا در گوشه یی تنها می ماند لبخند از لبش محو می شد و ابروهای پرپشت و سیاهش گره می خورد. غیر از صاحبخانه، یك نفر را هم در آن میهمانی نمی شناخت. معلوم بود حوصله اش كاملاً سر رفته، اما به هر زحمتی بود وانمود می كرد كه خیلی خوشحال است و حسابی به او خوش می گذرد. بعداً فهمیدم كه اهل یكی از ولایات است و برای كار خیلی مهم و بغرنجی به شهر آمده است.

معرفی نامه یی برای میزبان مان آورده بود و میزبان هم در حق او بنده نوازی كرده بود، كه البته به هیچ وجه به رضایت قلبی نبود اما به هرحال به رسم نزاكت هم كه شده او را به میهمانی دعوت كرده بود. خبری از ورق بازی نبود، كسی به او سیگاری تعارف نمی كرد، كسی هم با او وارد صحبت نمی شد.

شاید زود می فهمیدند كه مشتری به دردبخوری نیست. به همین علت، مرد بیچاره كه نمی دانست با دست هایش چه كند مجبور بود تمام مدت سبیلش را بمالد. سبیلش البته قشنگ بود، اما او با چنان احساسی سبیلش را نوازش می كرد كه آدم بی اختیار فكر می كرد اول سبیلش به دنیا آمده و خودش بعداً متولد شده تا آن را نازش كند.

غیر از این آدم عجیب و غریب كه به این شكل غیرعادی در مراسم خانوادگی میزبان ما (پدر سرفراز پنج پسر سالم و سرحال) حضور یافته بود، مرد دیگری هم بود كه كنجكاوی ام را برمی انگیخت. البته او جور دیگری بود. آدم مهمی به حساب می آمد.

اسمش جولیان ماستاكوویچ بود. با یك نگاه می شد فهمید او همان حالتی را با میزبان مان دارد كه میزبان مان با آقای سبیلو دارد. میزبان و همسرش مدام به او تعارف می كردند، خوش خدمتی می كردند، با انواع نوشیدنی از او پذیرایی می كردند، تملقش را می گفتند، میهمان ها را برای معرفی پیش او می آوردند اما او را برای معرفی پیش كسی نمی بردند.

وقتی جولیان ماستاكوویچ درباره میهمانی نظر داد و گفت كه كمتر پیش می آید این قدر به او خوش بگذرد، اشك شوق را در چشم میزبان مان تشخیص دادم. نمی دانم چرا، ولی در حضور چنین شخصیت مهمی دست و پایم را گم كرده بودم. به خاطر همین، بعد از خوش و بش مختصری با بچه ها، به اتاق پذیرایی كوچكی رفتم كه هیچ كس توی آن نبود و در آلاچیق گل هایی كه خانم میزبان درست كرده بود و تقریباً نصف اتاق را می گرفت نشستم.

بچه ها همه حسابی بانمك بودند و انگار قرار گذاشته بودند كه برخلاف سفارش مادرهای عزیز و معلمه ها، مثل «بزرگتر ها» رفتار نكنند. به سرعت برق درخت كریسمس را از همه قاقالی لی ها خالی كردند و حتی سر فرصت نصف اسباب بازی ها را شكستند قبل از اینكه بفهمند كدام اسباب بازی مال كدام یك از آنهاست. پسركی بود با چشم های سیاه و موهای فرفری كه مدام می خواست با تفنگ چوبی اش به من شلیك كند و آدم از نگاه كردن به او سیر نمی شد. اما خواهرش بیش از همه بچه های آن میهمانی جلب توجه می كرد.

دختر یازده ساله یی بود به قشنگی ماه، خیلی آرام، با پوست روشن، رویایی، با چشم های درشت و فكور و برآمده. لابد بچه ها كاری كرده بودند كه احساساتش جریحه دار شده بود، چون از پیش آنها در رفت و آمد به همان اتاق پذیرایی كه من تویش نشسته بودم و یك گوشه یی خودش را مشغول كرد... با عروسكش. میهمان ها با نهایت احترام پدرش را كه مقاطعه كار ثروتمندی بود به یكدیگر نشان می دادند و من شنیدم یك نفر زیرگوشی می گفت كه از حالا سیصدهزار روبل برای جهیزیه دخترش كنار گذاشته است.

سرم را برگرداندم تا ببینم چه كسی این قدر به موضوع علاقه مند است، و چشمم به جولیان ماستاكوویچ افتاد كه دست هایش را پشتش گرفته بود و سرش را كمی به طرفی كج كرده بود و داشت با دقت به وراجی این آدم ها گوش می كرد. بعد هم بی اختیار به عقل و درایتی كه میزبان ها در تقسیم هدایای بچه ها به خرج داده بودند احسنت گفتم.

دختركی كه از همان موقع جهیزیه سیصدهزار روبلی داشت گران ترین عروسك را صاحب شده بود. بعد نوبت می رسید به هدایایی كه ارزش شان بسته به مقام اجتماعی پدر و مادر این بچه های خوشبخت كمتر و كمتر می شد. آخر سر نوبت می رسید به پسركی ده ساله، ریزه میزه، لاغر، كك مكی و موقرمز كه كتاب داستانی گیرش آمد پر از توصیفاتی درباره عظمت طبیعت، اشك هایی كه تحت تاثیر عواطف تند ریخته شده و غیره، بدون آنكه عكس و تصویری یا حتی شكل های ته فصل داشته باشد.

پسر بیوه بینوایی بود كه معلم سر خانه بچه های آقای میزبان بود. پسركی بود كاملاً خجالتی و سربه زیر. كتی كه به تن داشت از جنس مرغوبی نبود. وقتی هدیه اش را گرفت، مدتی به اسباب بازی های دیگر نگاه كرد. خیلی دلش می خواست با بچه های دیگر بازی كند، اما جرات نمی كرد. معلوم بود كه حد و حدود خود را می فهمد و می شناسد.

من از تماشای بچه ها خیلی خوشم می آید. دیدن اولین نشانه های استقلال در آنها برایم بسیار جالب است. دیدم كه پسرك موقرمز حسابی مجذوب اسباب بازی های گران قیمت بچه های دیگر شده و خیلی هم دلش می خواهد در نمایش آنها شركت كند و به خاطر همین كمی خودش را برای آنها كوچك هم می كند.

می خندید و برای بچه های دیگر خودشیرینی می كرد. سیبش را به پسرك رنگ پریده یی داد كه تازه كلی هدیه كه توی دستمال پیچیده بودند گرفته بود. حتی پسرك دیگری را پشت خودش نشاند و سواری داد تا مبادا از معركه خارجش كنند. اما یك دقیقه بعد، پسر بدجنسی محكم كتكش زد. حتی جرات نكرد گریه كند. مادرش، للـه بچه ها، فوری آمد و به او گفت قاطی بازی بقیه بچه ها نشود. پسرك رفت به همان اتاق پذیرایی كه در آن دخترك داشت خودش تك و تنها بازی می كرد. دختر با او دوست شد و هر دو مشغول لباس پوشاندن به آن عروسك گرانبها شدند و خیلی زود اطراف را از یاد بردند.

نیم ساعتی می شد كه در آن آلاچیق پیچك ها نشسته بودم و صدای حرف زدن كوتاه اما تند پسرك موقرمز و دختر صاحب جهیزیه سیصدهزار روبلی را می شنیدم كه با عروسك كاملاً سرشان گرم بود و داشت خوابم می برد كه ناگهان جولیان ماستاكوویچ وارد اتاق شد. بین بچه ها دعوا شده و اوضاع به هم ریخته بود و او از همین فرصت استفاده كرده بود تا بی سرو صدا از سالن میهمانی جیم بشود.

دیده بودم كه درست یك دقیقه قبل داشت با پدر این دختر (وارث آینده) كه تازه به او معرفی اش كرده بودند درباره برتری بعضی از خدمات عام المنفعه نسبت به خدمات عام المنفعه دیگر با هیجان گفت وگو می كرد و داد سخن می داد. حالا غرق در فكر ایستاده بود و انگار داشت با انگشت هایش چیزی را حساب می كرد.

داشت زیر لب می گفت؛ «سیصد... سیصد...» و بعد شروع كرد به شمردن؛ «یازده... دوازده... سیزده...» تا رسید به شانزده. «می شود پنج سال، فرض كنیم چهاردرصد... می شود دوازده. پنج دوازده تا می شود شصت تا، و سود شصت تا... خب، بگیریم ظرف پنج سال می شود چهارصد. بله، همین است، ... ولی خدای من، این باجگیری كه من می شناسم با چهاردرصد سود نمی آید سرمایه گذاری كند، به احتمال زیاد، هشت درصد، یا حتی ده درصد. خب، در این صورت می شود پانصد، بله، حداقل پانصد هزار. البته جهاز عروس را هم باید اضافه كرد... هوم...»

از فكر برون آمد، فینی بالا كشید و خواست از اتاق خارج شود كه ناگهان نگاهش به دخترك افتاد و خشكش زد. مرا كه كنار گلدان ها بودم ندید.

به نظرم خیلی هیجان زده می آمد. نمی دانستم از فكر مبلغی كه حساب كرده بود این طور سر از پا نمی شناخت یا اینكه علت دیگری در كار بود، اما مدام دست هایش را به هم می مالید و نمی توانست حتی یك لحظه آرام و قرار بگیرد. هیجانش از حد گذشت و در این موقع ایستاد و نگاه معنی دار دیگری به این وارث آینده انداخت. خواست به طرف دخترك برود، اما اول اطراف را پایید. بعد، انگار كه احساس گناه می كرد، نوك پا به طرف دخترك رفت. برای خودشیرینی لبخندی زد، خم شد و سرش را بوسید. دخترك كه انتظار چنین تعرضی را نداشت یكه خورد و جیغ كشید.

جولیان ماستاكوویچ آهسته گفت؛ «بچه عزیز و دلبند، اینجا چه می كنی؟» باز هم اطرافش را پایید و بعد گونه دختر را نوازش كرد.

«داریم بازی می كنیم...»

جولیان ماستاكوویچ گفت؛ «اوه، با او؟» بعد چپ چپ به پسرك نگاه كرد و گفت؛ «بدو برو توی سالن. یك پسر خوب منتظر توست.»

پسرك به او خیره شد اما چیزی نگفت. جولیان ماستاكوویچ باز هم با احتیاط اطراف را پایید و بار دیگر سرش را به طرف دخترك خم كرد.

پرسید؛ «بچه خوب، چی گرفتی؟ عروسك؟».

دخترك با اخم و كمی وحشت زده گفت؛ «بله، عروسك.»

«عروسك... عزیز من، می دانی عروسكت از چی درست شده؟»

دخترك سرش را تكان داد و زیر لب آهسته گفت؛ «خیر، آقا.»

جولیان ماستاكوویچ گفت؛ «معلوم است، از تكه های پارچه، عزیز من.» بعد خیره به پسرك نگاه كرد و گفت؛ «پسر، برو توی سالن پیش همبازی هایت،»

پسرك و دخترك اخم كردند و دست یكدیگر را گرفتند. نمی خواستند از هم جدا شوند.

جولیان ماستاكوویچ صدایش را پایین تر آورد و گفت؛ «می دانی چرا این عروسك را به تو داده اند؟»

«نه، آقا.»

«چون تمام هفته بچه خوب و مودبی بودی.»

جولیان ماستاكوویچ كه دیگر در اوج هیجان بود نگاه محتاطانه یی به دور اتاق انداخت، بعد صدایش را باز هم پایین تر آورد و با پچ پچی كه زیاد مفهوم نبود، در حالی كه صدایش از فرط هیجان و بی قراری می شكست، گفت؛ «عزیزكم، قول می دهی كه وقتی به دیدن بابا و مامانت بیایم دوستم داشته باشی؟»

دسترسی سریع