داستان كتاب مروارید كه بر اساس یكی از حكایتهای قدیمی مردم مكزیك نوشته شده است، وصف زندگی فقیرانه صیادان بومی مكزیك است، كه نخواستهاند از مادر طبیعت، پیوند ببرند و ....
درباره نویسنده : جان ارنست استاینبك جونیور. (زاده 27 فوریه 1902 - درگذشته 20 دسامبر 1968) كه در منابع فارسی بیشتر با نام جان اشتاینبك شناخته میشود، یكی از شناخته شدهترین و پرخوانندهترین نویسندگان قرن بیستم آمریكاست. از بهترین آثارش میتوان به خوشههای خشم (1939) اشاره كرد.
استاینبك در سال 1962 برنده جایزهٔ نوبل ادبیات شد. مشهورترین آثار او موشها و آدمها (1937) و كتاب برنده جایزه پولیتزر، خوشههای خشم (1939) هستند كه هردو نمونههایی از زندگی طبقه كارگر آمریكا و كارگران مهاجر در دوره ركود بزرگ هستند.
شتاینبك نویسندهای است كه مضمونهای فقر، مرگ، مبارزه افتادگان علیه قویدستان، قحطی و… در داستانهایش تكرار میشود. در آثار او شكاف عظیمی را میبینیم، میان كسانی كه از لیبرالیسم سود میجویند و فلاكت زحمتكشانی كه سودهای كلان گروه اول بیرنج آنها ممكن نیست.
پشت جلد كتاب مروارید آمده است:
داستان كتاب مروارید كه بر اساس یكی از حكایتهای قدیمی مردم مكزیك نوشته شده است، وصف زندگی فقیرانه صیادان بومی مكزیك است، كه نخواستهاند از مادر طبیعت، پیوند ببرند و به نوكری سفیدپوستان، كه آیین و زبان و تسلط اقتصادی خود را به زور اسلحه به آنها تحمیل كردهاند درآیند.
این رمان چهارمین كتابی بود كه از جان شتاینبك خواندم و برای بار چهارم شیفته قلم این نویسنده شدم. نویسندهای كه توجه ویژهای به زندگی آدمهای فقیر دارد. آدمهایی كه برای زندگی بهتر تلاش میكنند اما هرچقدر بیشتر تلاش میكنند زندگی بیشتر به آنها سخت میگیرد. این موضوع به خوبی در كتاب مروارید هم دیده میشود. شخصیت كتابهای شتاینبك آدمهایی هستند كه خوشبختی به آنها پشت كرده است.
همانطور كه خود نویسنده در ابتدای كتاب اشاره كرده است، هركس معنایی درخور حال خود در این داستان پیدا میكند. داستانی كه روایتی ساده دارد اما موضوعات مهمی از جمله نابرابری، طمع و ناعدالتی را به خوبی نشان میدهد.
در این رمان سرخپوستانی را میبینیم كه در چنگ سفیدپوستان هستند. سفیدپوستانی كه همهچیز را با زور كنترل میكنند و مانع خوشبختی و یا رشد سرخپوستان میشوند. كینو وقتی مروارید را پیدا میكند اولین چیزهایی كه به ذهنش خطور میكند ازدواج با همسرش، خوشبختی فرزندش و داشتن یك اسلحه است. كینو عشق را میخواهد و دوست دارد كایوتیتو پیشرفت كند و به اصطلاح یك آدم حسابی شود. به اسلحه هم نیاز دارد تا بتواند از خودش و جامعهاش دفاع كند.
داستان رمان با توصیفهای دلنشین نویسنده از یك صبح زود آغاز میشود. صبحی كه سراسر عشق است، عشق كینو كه یك ماهیگر است و عشق خووانا همسر كینو به تك فرزندشان كایوتیتو. این زوج جوان با اینكه مانند دیگر اعضای روستا زندگی سختی دارند از داشتن كایوتیتو خوشحال هستند و به زندگی امیدوار. اما این خوشحالی چندان دوام ندارد و در همین صبح اتفاق وحشتناكی رخ میدهد. عقربی به آهستگی از طناب جعبهای كه كایوتیتو در آن خوابیده بود پایین میآید و بچه را نیش میزند.
خووانا طفل را در بغل گرفته بود. جای نیش را كه هماكنون سرخ شده بود پیدا كرد و لبهای خود را بر آن نهاد و شروع به مكیدن كرد. میمكید و تف میكرد، میمكید و تف میكرد. و طفل جیغ میكشید. (كتاب مروارید – صفحه 7)
خیلی سریع همسایگان متوجه میشوند كه در كپر كینو و خووانا اتفاقی رخ داده است. در كپر جمع میشوند و وقتی فریادهای كینو را میشنوند كه میگوید: «دكتر، برو دكتر بیار!» به او میگویند كه: «دكتر به اینجا نمیاد!» بنابراین پدر و مادر بلافاصله بچه را پیش دكتر میبرند اما دكتر كه حدس میزد این آدمها هیچ پولی ندارند از دیدن آنها خودداری میكند.
دلشكسته و بهشدت ناامید با بچهای مریض به سمت كپرهای خود بازمیگردند. سوار قایق میشوند و رو به دریا حركت میكنند، شاید مرواریدی پیدا كنند كه با پول آن بتوانند كایوتیتو را درمان كنند. در اینجا اتفاقی میافتد كه هسته اصلی رمان است:
كینو چاقویش را با چیرهدستی در ناف صدف فرو برد. مقاومت ماهیچه صدف را كه منقبض شده بود در دسته چاقو احساس كرد. چاقو را اهرموار كمی حركت داد. ماهیچه دهانبند صدف از كار افتاد و كاسههای آن از هم جدا شد. گوشتِ صدف كه به لبی میمانست در هم پیچید و بعد بیحركت ماند. كینو آن را با نوك چاقو بلند كرد. مروارید بزرگ زیر آن بود، كاملا گرد. تابناك مثل ماه. نور را در بند میكشید، زلالش میكرد و بازش میداد، در التهابی نقرهگون. به درشتی یك تخم كبوتر بود. بزرگترین مروارید دنیا. (كتاب مروارید – صفحه 26)
در ادامه اتفاقات و ماجراهای زیادی پیرامون مروارید و بچه این زوج جوان رخ میدهد كه كتاب مروارید را به یك رمان جذاب برای مطالعه تبدیل میكند.
بخش هایی از این رمان را در زیر بخوانید
كینو چشم گشود و اول به چهارگوش كوچكی نگاه كرد، كه داشت روشن میشد و درِ كپر بود و بعد به جعبه آویختهای كه كایوتیتو در آن خوابیده بود و دست آخر سرش را به سوی خووانا، زنش گرداند، كه در كنارش روی حصیر خوابیده بود. كینو به یاد نداشت كه وقتی بیدار میشود چشمان زنش را بسته دیده باشد. چشمان سیاه خووانا همچون دو ستاره كوچك برق میزدند. (كتاب مروارید – صفحه 1)
خووانا كایوتیتو را روی ردا گذاشت و شالش را رویش انداخت تا سایبانش باشد. طفل حالا دیگر آرام شده بود اما ورم شانهاش بالا رفته و گردن تا بناگوشش را گرفته بود و صورتش پف كرده بود و تب داشت. خووانا به آب وارد شد و یك مشت جلبك قهوهای جمع كرد و از آن ضمادی مرطوب ساخت و روی شانه ورم كرده طفل گذاشت. این هم درمانی بود مثل درمانهای دیگر و چهبسا از آنچه دكتر تجویز میكرد موثرتر. اما این دوا اعتبار دوای دكتر را نداشت، زیرا ساده بود و مجانی. (كتاب مروارید – صفحه 20)
هیچكس دست و دل بازتر از بیچارهای نیست كه ناگهان بختیار شده باشد. (كتاب مروارید – صفحه 31)
از گرسنگی كه بگذریم ناخوشی بدترین دشمن بیچارگان است. (كتاب مروارید – صفحه 47)
زیبایی دلفریب مروارید، در پرتو خفیف شمع میدرخشید و چشمك میزد. عقلش را بود و دلش را برد. میدرخشید و چشمك میزد. مرواریدی دلافروز بود، به قدری صاف و با صفا، كه آهنگ دلانگیزش از آن شنیده میشد. آهنگ نوید بود و شادی و ضمان فردا و ایمنی و رفاه. رخشندگی گرم آن نوید دارو علیه بیماری بود و دیواری علیه تجاوز و اجبار تحمل توهین. در را بر گرسنگی میبست و كینو به آن نگاه میكرد، نگاهی نرم، با سیمایی از تنش آزاد. (كتاب مروارید – صفحه 55)
مشكل میشه راه درستو پیدا كرد. از وقتی اومدیم تو این دنیا همهاش گولمون زدن! (كتاب مروارید – صفحه 75)
باد پرزور و بُرنده بود و باران خاشاك و ماسه و ریگ بر آنها میباراند. خووانا و كینو لباسشان را تنگ به خود پیچیده، و بینی را پوشانده، به سوی سرنوشت میرفتند. (كتاب مروارید – صفحه 96)