كنار پنجره ایستادم و به رفت و آمد ماشینها چشم دوختم. اگر سر بلند می كردم، عكس زنم را توی قاب پنجره می دیدم. به خودم تلقین كردم آدم نظرتنگی نیستم. از پسش بر می آمدم. به زنم فكر كردم، به زندگی مشترك مان، به حقیقت در مقابل دروغ...
درباره نویسنده: ریموند كِلِوی كاروِر جونیور (به انگلیسی: Raymond Clevie Carver, Jr.) (زادهٔ 25 مه، 1938 - درگذشتهٔ 2 اوت، 1988) نویسندهٔ داستانهای كوتاه و شاعر امریكایی بود. او یكی از نویسندگان مطرح قرن بیستم و همچنین یكی از كسانی شمرده میشود كه موجب تجدید حیات داستان كوتاه در دههٔ 1980 شدهاند.
پیشهٔ كارور به عنوان نویسنده به داستانهای كوتاه و شعر اختصاص یافته بود. او خود را بهعنوان كسی كه «تمایل به ایجاز و قوّت دارد» و «به نوشتن داستانهای كوتاه معتاد است»، معرفی كردهاست.
دلیل دیگری كه برای ایجاز آثار او مطرح میشود این است كه «داستان كوتاه و شعر را میتوان در یك نشست نوشت و خواند». این مسئله برای وی یك انتخاب ساده نبود، بلكه ملاحظاتی عملی بود تا او با در نظر داشتن آنها بتواند در كنار شغلهای متفاوت و ناهمگوناش، به نوشتن نیز برسد. موضوعات و ایدههای آثار او كه عموماً بر تجربههای كارگری تمركز دارند به وضوح انعكاسی از زندگی خودش هستند. همین مسئله را میتوان در مورد بُنمایههای مكرر اعتیاد به الكل و بازپروری از آن كه در آثار وی موجود است، مطرح كرد.
سبك نوشتار كارور و بُنمایههای آثار او معمولاً مانند عناصر سازندهٔ آثار ارنست همینگوی، آنتوان چخوف و فرانتس كافكا است.
داستان كوتاه «دروغ» اثری از این نویسنده را به ترجمه ی اسداله امرایی در زیر بخوانید .
زنم گفت: «دروغ میگوید. تو چرا باورت شده؟ حسودیش می شود. همین… حرف من را قبول نداری؟ تو كه نباید آن حرف ها را باور كنی؟»
بارانی اش را در نیاورده بود و كلاه را هنوز به سر داشت. حركت تندی به سرش داد. صورتش برافروخته از اتهام، سرخ شد.
شانه انداختم و گفتم: «چه دروغی دارد بگوید؟ چی عایدش می شود؟ از دروغ گفتن چی گیر او می آید؟ ظاهراً دوست ماست. دوست هردومان.»
با دمپایی ایستاده بودم و دستهایم را باز می كردم و می بستم. مختصری احساس حماقت می كردم. بازپرسی تو قواره من نبود. كاش نشنیده بودم و همه چیز مثل اول می ماند.
به حماقت من سر تكان داد. كلاهش را برداشت، دستكشها را در آورد و همه را روی میز گذاشت. پالتویش را درآورد و روی پشتی صندلی انداخت.
«او یك لكاته است. همین كه گفتم. خیال می كنی دوست هر قدر هم پست باشد، یا حتی آشنای ساده می تواند دروغ به این گندگی سرهم كند؟ اصلاً نباید حرف او را باور كنی!»
گفتم: «دیگر نمیدانم چی را باور كنم. میخواهم حرف های تو را باور كنم.»
گفت: «خوب بفرما باور كن! از من بشنو. من راجع به همچو چیزهایی دروغ نمی گویم. خوب بگو كه واقعیت ندارد. عزیزم بگو كه باور نمی كنی.»
دوستش داشتم. میخواستم در آغوشش بگیرم و نگه دارم و بگویم حرفش را باور می كنم. اما دروغ، اگر دروغ باشد، بین ما پیش آمده بود. رفتم كنار پنجره.
گفت: «باید باور كنی. خودت هم میدانی مسخره است. می دانی راستش را می گویم.»
كنار پنجره ایستادم و به رفت و آمد ماشینها چشم دوختم. اگر سر بلند می كردم، عكس زنم را توی قاب پنجره می دیدم. به خودم تلقین كردم آدم نظرتنگی نیستم. از پسش بر می آمدم. به زنم فكر كردم، به زندگی مشترك مان، به حقیقت در مقابل دروغ، شرافت در مقابل رذالت، توهم ِ برابر واقعیت. یاد فیلم آگراندیسمان افتادم كه تازگیها دیده بودیم. زندگی نامه لئو تولستوی را به یاد آوردم كه روی عسلی بود، حرفهایی كه درباره ی حقیقت زده بود كه روسیه ی قدیم را جنباند. یاد دوستی قدیمی افتادم، كه اوایل و اواخر دورهی دبیرستان داشتم. دوستی كه هیچ وقت راست نمی گفت. خالی بند و پشت هم انداز، اما بچه ی باحالی بود؛ دوستی باصفا و صمیمی كه دوره ی بحرانی زندگی ام به او تكیه می كردم. یادآوری این دروغگوی كهنه كار از پس غبار خاطرات خیلی خوشحالم كرد؛ خاطره ای كه در این بحران زندگی تا به حال بی دردسر به یاری ام شتافت. این شخص، این دروغگوی با صفا در واقع حرف زنم را تآیید میكرد كه چنین آدمهایی تو دنیا پیدا می شوند. خوشحال بودم. رو برگرداندم با او حرف بزنم. می دانستم چه می خواهم بگویم. بله در واقع ممكن است راست باشد، راست هم هست – آدمها می توانند دروغ بگویند و میگویند، بیاختیار، ناخودآگاه و بیمارگونه. بی آنكه به پی آمدهایش فكر كنند. حتماً خبرچین من هم چنین آدمی بوده. اما در همان لحظه روی كاناپه ولو شد و صورتش را با دست پوشاند و گفت: «راست است، خدا از من بگذرد. همهی حرف هایی كه به تو زده راست بوده. من دروغ گفتم كه هیچ خبری ندارم.»
روی یكی از صندلیهای دم پنجره نشستم. گفتم: «راست است؟»
سر خم كرد. صورتش را با دست پوشاند.
گفتم: «پس چرا حاشا كردی؟ ما كه هیچ وقت به هم دروغ نمی گوییم. مگر نه اینكه همه اش به هم راست گفته ایم؟»
گفت: «متأسفم.»
نگاهم كرد و سر تكان داد.
«شرمنده بودم. نمیدانی چقدر خجالت كشیدم. نمیخواستم باور كنی.»
گفتم: «می فهمم، گمانم.»
كفشهایش را كند و روی كاناپه ولو شد. بعد بلند شد و بلوزش را روی سر كشید. موهایش را مرتب كرد و سیگاری از سینی برداشت. برایش فندك زدم و از دیدن انگشتان كشیده و رنگ پریده و به دقت سوهان خوردهاش تكان خوردم. انگار دفعه ی اولم بود آنها را می دیدم.
دود سیگار را بلعید و بعد از لحظه ای گفت: «عزیزم! امروز را چطور گذراندی. یعنی به طور كلی چطور بود؟»
سیگار به لب گذاشت و بلند شد تا از شر دامنش راحت شود.
جواب دادم: «ای! بعدازظهر پاسبانی با حكم جلب آمده بود، دنبال یكی میگشت كه آن طرف راهرو زندگی می كرده. مدیر ساختمان هم می گفت قرار است آب را از سه تا سه و نیم قطع كنند تا تعمیرات تمام شود. درست همان موقعی كه پاسبان آمده بود مجبور شدند آب را قطع كنند.»
گفت: «عجب!»
دست به كمر زد و قوسی به به بدن خود داد. پلك خواباند و خمیازهای كشید و موهای بلندش را تكان داد.
گفتم: «امروز كلی هم از كتاب تولستوی خواندم.»
«خیلی عالی»
بادام زمینی میخورد. یكی یكی. با دست راست كف لمه میكرد، با دست چپ هم سیگار گرفته بود. گاه و بیگاه از خوردن دست می كشید و دهانش را با پشت دست پاك می كرد و سیگار می كشید. حالا دیگر پوشش نداشت. پاهایش را جمع كرد و دوزانو نشست و گفت: «می خواهم نظرت را بدانم.»
گفتم: «فكرش خوب است، آدم باشخصیتی به نظر می آید.»
انگشت هایم سوزن سوزن می شد. كوبش خون تندتر می شد. اما یكهو ضعف كردم.
گفت: «بیا اینجا ببینم، موژیك ساده.»
چهار دست و پا جلو رفتم و با صدایی كه از ته چاه درمی آمد گفتم: «حقیقت را می خواهم.»
نرمی و لطافت فرش و كلفتی آن مرا به هیجان آورد. به آرامی خزیدم و به طرف كاناپه رفتم. چانه ام را روی یكی از بالشها گذاشتم. دستی به موهایم كشید. هنوز می خندید. دانههای نمك روی لب پر و پیمانش برق می زد. نگاه كه كردم در چشمانش غم مبهمی را می دیدم، اما خنده از لبش دور نمی شد و موهایم را به بازی گرفته بود.
می گفت: «پاشای كوچولو، بیا اینجا، خنگ خدا! جداً آن دروغ را باور كردی؟ بیا اینجا سرت را بگذار روی سینه ی ماما. آهان. چشمت را ببند. خیلی خوب. آخر آدم این قدر ساده. از تو ناامید شدهام. تو كه باید بهتر از این من را بشناسی. دروغ گفتن برای بعضیها تفریح است.»