داستان فرهنگ:تعمیركار اثر پرسیوال اورت «تعمیركار »

داگلاس ته جیبش آخرین دانه‌ی آدامس میوه‌ای را پیدا كرد و به دست او داد. شرمن كاغذ آدامس را باز كرد، آن را انداخت توی دهانش و دراز كشید روی زمین. داگلاس پرسید: چه كار می‌كنی؟ شرمن با انگشت به داگلاس اشاره كرد كه ساكت باشد....

1397/08/12
|
15:53

درباره نویسنده:«پرسیوال اورت» نویسنده ی آمریكایی، برنده ی جایزه ی آكادمی هنر و ادبیات آمریكا ست.
داستان « تعمیركار » به عنوان بهترین داستان كوتاه آمریكایی در سال 2000 انتخاب شده است این داستان كوتاه را در زیر بخوانید.


ماه نوامبر بود؛ داگلاس بیرون آمد، هوا بسیار سرد بود، دید مشت‌های ضارب، چپ و راست به شكم شرمن می‌خورد، یكی او را محكم گرفته بود. داگلاس دوید توی مغازه، تپانچه‌اش را از كشوی میز برداشت. با چراغ قوه‌ی پر نوری به صحنه برگشت و نور چراغ قوه‌ را مستقیم تو صورت آن دو تن‌لش انداخت.

آنها از نور چراغ جا نخوردند؛ قلچماق‌تره گفت: بگیرش كنار! گلوله‌ی هفت‌تیر كالیبر سی و دو كه در رفت، ماست‌ها را كیسه كردند و پا به فرار گذاشتند. شرمن اولنی روی زمین از درد می پیچید، ناله‌كنان دستش را گرفته بود زیر شكمش و می‌گفت: دیگه قر شدم! داگلاس پرسید: ببینم خوبی؟ حرف از دهانش در نیامده بود، فهمید چه سؤال احمقانه‌ای كرده. اما جواب شرمن نیز به همان اندازه بی‌مزه بود: بله.

داگلاس دستش را گرفت و كمكش كرد كه سر پا بایستد. او را ببرد توی مغازه: پاشو! بگذار ببرمت داخل. در شیشه‌ای را پشت سرشان قفل كرد، شرمن را برد جلو پیشخان. كمكش كرد تا روی چهارپایه بنشیند. شرمن گفت: متشكرم. داگلاس پرسید: می‌خواهی پاسبان خبر كنم؟ شرمن سرش را به نفی تكان داد: تا حالا دیگر رفته‌اند. داگلاس رفت پشت پیشخان و گفت: یك ساندویچ برایت بپیچم. شرمن گفت: نه بابا. لازم نیست. داگلاس جواب داد: خوشت می‌آید. كمك‌های اولیه بلد نیستم، ولی ساندویچ درست می‌كنم.

داگلاس برایش كمی ژامبون دودی ادویه زده با پنیر مونستر آماده كرد، لیوانی شیر سرد هم ریخت. بعد شرمن را نشاند سر میزی توی مغازه، داگلاس سر میز جلوی او نشست و طرف كه ساندویچ را گاز می‌زد؛ نگاهش می‌كرد. پرسید: چی می‌خواستند؟ شرمن كه نان سفت را سق می‌زد؛ دانه‌ای از لای دندانش درآورد و كنار بشقاب گذاشت. شرمن گفت: می‌خواستند حالم را بگیرند. رو كم كنی بود. داگلاس: اسم من داگلاس لانگلی است. شرمن: و من هم شرمن اولنی. داگلاس پرسید: دنبال چی بودند؟ اما جوابی نگرفت.

نشسته بودند، سكوت مغازه را صدای موتور یخچال به هم می‌زد و داگلاس لرزش آن را زیر پایش حس می‌كرد. شرمن گفت: كمپرسور عیب كرده. داگلاس نفهمید از چی حرف می‌زند؛ بر و بر نگاهش كرد. شرمن دوباره گفت: یخچالت، كمپرسورش خراب شده. داگلاس گفت: آهان! آره. زیاد صدا می‌كند. شرمن: بلدم درستش كنم. داگلاس همین‌طور نگاهش می‌كرد. شرمن: می‌خواهی درستش كنم؟ داگلاس مانده بود چه بگوید. از خداش بود كه یكی درستش كند، اما اگر این یارو همه چیز را به هم می‌ریخت، چی؟ اگر بدترش می‌كرد؟ داگلاس مجسم كرد قطعات یخچال كف آشپزخانه ولو شده. با این حال گفت: بله، حتماً.

شرمن بلند شد، به آشپزخانه رفت. داگلاس هم دنبال او. صفحه‌ی زیر یخچال بزرگ و قدیمی را بیرون كشید، به دور و برش نگاهی انداخت. بعد پرسید: آدامس داری؟ معلوم شد كه دارد. داگلاس ته جیبش آخرین دانه‌ی آدامس میوه‌ای را پیدا كرد و به دست او داد. شرمن كاغذ آدامس را باز كرد، آن را انداخت توی دهانش و دراز كشید روی زمین. داگلاس پرسید: چه كار می‌كنی؟ شرمن با انگشت به داگلاس اشاره كرد كه ساكت باشد. بعد انگار بخواهد جنس آدامس را با زبان امتحان كند از دهانش درآورد و چسباند زیر موتور یخچال. حالا یخچال بی‌صدا كار می‌كرد، درست مثل روز اول.

داگلاس پرسید: چه كارش كردی؟ شرمن بلند شد ایستاد و شانه بالا انداخت. داگلاس: دستت درد نكند. عالی بود! فقط با یك آدامس! چیزهای دیگری هم بلدی درست كنی؟ شرمن به تأیید سر خم كرد. داگلاس پرسید: چه كاره‌ای؟ تعمیر كاری یا برق كار؟ شرمن: بلدم چیزهایی را درست كنم. داگلاس: یك ساندویچ دیگر می‌خواهی؟ شرمن سرش را تكان داد و گفت: باید بروم. بابت غذا و كمك‌ات متشكرم.

داگلاس گفت: شاید اونها هنوز منتظرت باشند. یاد هفت تیر افتاد. در جیبش سنگینی می‌كرد. ادامه داد: یك كم همین‌جا بمان. دلش به حال این مرد لاغر و كم غذا می‌سوخت كه یخچالش را درست كرده بود. گفت: خانه‌ات كجاست؟ می‌خواهی برسانمت؟ شرمن سرش را پایین انداخت و گفت: راستش جایی برای زندگی ندارم. داگلاس گفت: بیا اینجا. او را كنار لگن بزرگ ظرف‌شویی آن طرف آشپزخانه برد. شیر كهنه‌ی آب را باز كرد. از توی لوله‌ها صدای سوت خفیف بلند شد و بعد، آب كه آمد، صدای سوت و جیر جیر بیشتر شد.

داگلاس گفت: بگو ببینم، می‌تونی درستش كنی؟ شرمن: می‌خواهی درست كنم؟ داگلاس آب را بست. و گفت: بله. شرمن: آچار داری؟ داگلاس به دفتر كارش رفت و از لای یك كپه عرق‌گیر و روزنامه‌ها یك آچار هلالی و یك انبر قفلی پیدا كرد و آورد پیش شرمن و گفت: این‌ها به درد می‌خورد؟ شرمن آچار را گرفت و رفت زیر ظرف‌شویی. داگلاس خم شد و سعی كرد ببیند او چكار می‌كند، اما تا آمد بفهمد، شرمن بلند شد. شرمن گفت: بفرما.

داگلاس با ناباوری دست دراز كرد فلكه‌ی آب را چرخاند. آب نرم و بی‌صدا می‌آمد. شیر را بست و باز امتحان كرد: درستش كردی. ببین، راستش كسی مثل تو خیلی به دردم می‌خورد. منظورم این است كه، كار نمی‌خواهی؟ البته حقوق زیاد نمی‌توانم بدهم، حداقل دستمزد، اما سوئیت طبقه‌ی بالا را می‌دهم دستت باشد، در واقع فقط یك اتاق دارد. قبول؟ شرمن گفت: شما كه مرا نمی‌شناسید. داگلاس ایستاد. البته حق با او بود. چیزی از او نمی‌دانست. اما حسی قوی می‌گفت كه شرمن اولنی آدم درستی است؛ آدم درستی كه می‌تواند چیزهای زیادی را هم درست كند. داگلاس گفت: حق با توست. ولی من هم آدم‌ها را با یك نگاه می‌شناسم.

شرمن گفت: چه عرض كنم. داگلاس: گفتی كه جایی نداری بروی. همین جا بمان و كار كن تا وقتی كار دیگری پیدا كنی. داگلاس نمی‌دانست چرا به غریبه‌ این همه اصرار می‌كند، یك جورهایی حس غریبی داشت؛ اما به هر علت، واقعاً دلش می‌خواست بماند. شرمن گفت: قبول. داگلاس او را از پله‌های پشتی بالا برد و اتاق كوچكی را نشانش داد. یك شعله روشنایی از رشته سیمی وسط سقف آویزان بود. نور ضعیف آن، در گوشه‌ی اتاق تخت یك نفره‌ای را با رو تختی مخمل زرد نشان می‌داد. داگلاس بارها روی آن چرت زده بود.

داگلاس گفت: همین جاست. دستشویی ته راهروست. یك دوش كوچك هم دارد. شرمن: جای خیلی راحتی‌ست. متشكرم. داگلاس چند لحظه ساكت ماند. نمی‌دانست دیگر چه بگوید. بعد گفت: خب، دیگر باید بروم خانه پیش زنم. شرمن جواب داد: و من هم بهتر است یك كم بخوابم. داگلاس سر تكان داد و از مغازه بیرون آمد ...

زن داگلاس گفت: زده به سرت؟ داگلاس سر میز آشپزخانه نشست و صورتش را با دست پوشاند، هنوز دستش بوی گوشت سالامی، بوقلمون، پنیر مونستر چدار و سوئیسی می‌داد. از لای انگشت‌ها، زن خپلش را می‌دید كه دست دراز كرد صدای تلویزیون روی كابینت را ببندد. لب‌های مجری اخبار هنوز می‌جنبید. گفت: انگار چیزی پرسیدم. داگلاس توی چشم‌های او خیره شد كه با عصبانیت زل زده بود، گفت: سوالت سوال نبود. بیشتر حرف زور است. آدم خوبی است. فقط كمی بد آورده، شیلا.

شیلا خندید، بعد ساكت شد و گفت: حالا هم توی مغازه تنهاست. سرش را تكان داد و لب‌هایش را روی هم فشار داد. عقلت را از دست داده‌ای مرد. همین حالا برگرد برو آنجا و اون یارو را رد كن. داگلاس گفت: حال رانندگی ندارم. شیلا جواب داد: من رانندگی می‌كنم و می‌برمت.

آه كشید. شیلا حق داشت. خودش هم نمی‌دانست چرا به فكر استخدام او افتاد و خواست در اتاق بالای مغازه‌اش بماند. قبول كرد كه زنش او را به مغازه برساند و خودش هم به شرمن اولنی بگوید كه باید برود. سوار بیوك لوسابره‌ی سبز چمنی قراضه‌شان شدند. شیلا پشت فرمان نشست و داگلاس توی صندلی شاگرد فرو رفت كه سنگینی‌ تن شیلا، در طول سال‌ها فنر آن را صاف كرده بود. معمولاً بدش می‌آمد او رانندگی كند؛ بخصوص حالا توی این لحظه كه كفری بود و خیال‌هایی در سر داشت. با دو فرمان سر خیابان خودشان آندروود رسید. تخت گاز می‌رفت به طرف شهر كه راه‌بندان چشمگیری نداشت.

داگلاس گفت: باید یواش‌تر بروی. مردی را دید كه كت و شلوار آبی داشت. كیفش را لای دو ماشین كنار خیابان انداخت و خودش هم به دنبال آن، از سر راه توی پیاده‌رو شیرجه رفت. شیلا: مرا نصیحت می‌كنی؟ تو؟ توی خرفت كه یك آدم ولگرد را راه داده‌ای و تنها توی مغازه ولش كرده‌ای؟! لابد تا حالا تمام مغازه را روفته. داگلاس وضع را پیش خودش مجسم كرد و مثل سگ پشیمان شد. واقعاً نمی‌توانست خیال شیلا را راحت كند كه اشتباه می‌كند. لابد شرمن با شش كیلو سالامی ایتالیایی در راه فیلادلفیا بود. بعید نبود اجاق گاز و كباب‌پز را باز كرده و رستوران را فرستاده باشد هوا. شیشه را كمی پایین داد و به صدای آژیر گوش سپرد.

شیلا گفت: وای به حالت، اگر اتفاقی افتاده باشد. جیغ كوتاهی كشید و فرمان را پیچاند. آن وقت هر چه مانده می‌فروشم و بقیه‌ی عمرم را می‌روم تو برمودا می‌مانم؛ حالا می‌بینی. شیلا كه جلو مغازه زد روی ترمز، خط ترمز ماشین روی آسفالت كشیده شد. مغازه هنوز سرجایش بود و آتش هم نگرفته بود. تمام چراغ‌ها خاموش بود و كسی در خیابان نبود جز یكی دو زن خیابانی آن سر خیابان. داگلاس قفل در ورودی را باز كرد و پشت سر شیلا وارد شد. از كنار میز و صندلی‌ها گذشتند و رفتند توی آشپزخانه. داگلاس چراغ‌های پر نور سقف را روشن كرد. مهتابی‌ها چشمك زد و بعد وزوز ممتدشان همه‌جا را پر كرد.

شیلا گفت: برو دخل را ببین! داگلاس گفت: پولی توش نیست؛ هیچ‌وقت پول توی دخل نمی‌گذارم. می‌دانست. داگلاس پول‌ها را به خانه برده بود و قرار بود فردا سر راهش در بانك به حساب بگذارد. كار هر روزش بود. شیلا: كار از محكم كاری عیب نمی‌كند. داگلاس رفت توی دفترش و چراغ كنار در را روشن كرد. در گاوصندوق بسته بود و دسته‌ی روزنامه هنوز دم درش بود. گفت: دست نخورده.

شیلا پرسید: اسمش چی بود؟ داگلاس: شرمن. شیلا از پای پله‌ها داد زد: شرمن! شرمن! شرمن سراسیمه با شلوار و عرق‌گیر ركابی از پله‌ها پایین آمد. چشم‌ها را مالید و سعی می‌كرد به نور تند طبقه‌ی پایین عادت كند. داگلاس گفت: شرمن! منم، داگلاس. شرمن: داگلاس؟ برای چی برگشتی؟ جوراب به پا آمد جلویشان ایستاد. شرمن: راستی توالت و آن ماساژور بامزه را هم درست كردم. شیلا پرسید: ماساژور پای مرا می‌گویی؟

داگلاس به شیلا گفت: گفتم كه شرمن همه چیز را درست می‌كند. برای همین استخدامش كردم. شیلا ماساژور پا را از یك خرازی در جورج تاون خریده بود. روزهایی كه توی مغازه كار می‌كرد، هر چند ساعت، یك ربعی جیم می‌شد، بعد سر حال و قبراق بر می‌گشت پایین. دست‌شویی طبقه‌ی بالا، روی در بسته‌ی توالت فرنگی می‌نشست و پاها را می‌گذاشت روی دستگاه. اما چند وقت بود كه دستگاه كار نمی‌كرد، شیلا خیلی به آن علاقه داشت.

شیلا گفت: صاحب مغازه می‌گفت ماساژور پای من قابل تعمیر نیست. شرمن شانه بالا انداخت و گفت: به هر حال الان كار می‌كند. شیلا گفت: الان بر می‌گردم. از كنار مردها گذشت و از پله‌ها رفت بالا. شرمن به شیلا نگاه كرد و بعد برگشت رو به داگلاس: برای چی برگشتی؟ داگلاس: می‌دانی، راستش شیلا فكر می‌كند عاقلانه نباشد تو را توی اینجا با این همه جنس تنها بگذاریم و این حرف‌ها. به هر حال نه می‌شناسمت نه چیزی از تو می‌دانیم. داگلاس نفسی به آرامی بیرون داد. شرمنده من ...

شیلا فریادی كشید و دوید بالای پله‌ها، و با عجله آمد پایین. كار می‌كند! كار می‌كند! درستش كرده! به شرمن لبخند زد و گفت: دستت درد نكند. شرمن گفت: قابلی نداشت. داگلاس گفت: به شرمن می‌گفتم كه ما واقعاً متأسفیم، او باید از اینجا برود. شیلا گفت: زده به سرت! داگلاس زل زد به شیلا و دستی به صورت خودش كشید و با تعجب به شیلا نگاه كرد. شیلا دست شرمن را گرفت و به طرف پله‌ها برد و گفت: هیچ اشكالی ندارد شرمن اینجا بخوابد. از فردا هم می‌تواند كارش را شروع كند. حالا برو بالا بگیر بخواب.

شرمن چیزی نگفت و به حرف او گوش كرد. داگلاس و شیلا او را تماشا كردند كه بالای پله‌ها از نظر ناپدید شد. داگلاس به زنش نگاه كرد: ببینم، خواب‌نما شدی؟ شیلا: ماساژورم را درست كرده. داگلاس: حالا با این كار آدم خوبی شد، نه؟ شیلا دو دل گفت: نمی‌دانم. به نظر می‌رسید یك لحظه دوباره موضوع را سبك و سنگین می‌كند. گمان می‌كنم. بیا، برگردیم خانه.

تا دو هفته شرمن چیزی از خودش نگفته بود و صرفاً به سوالات معمولی كه از او می‌كردند، جواب می‌داد. با این حال، وسایل و دستگاه‌های مغازه را یا درست كرده بود یا به همت او بهتر از قبل كار می‌كردند: ژیگلور گریل، اجاق گاز، توستر، ماشین ظرف‌شویی، تلفن، تابلو نئون، چشم الكترونیكی در ورودی، گوشت بر، آسیاب دستی خردل و صندوق پول. داگلاس به ارزش فوق‌العاده‌ی توانایی‌های شرمن پی برده بود و تعجب می‌كرد چطور قبلاً بدون او از پس كارها بر می‌آمده. با این حال، حضورش هنوز موجب نگرانی بود. چون نه از گذشته‌اش چیزی می‌گفت، نه از كس و كارش و نه از دور و بری‌ها و آشناهایش. از مغازه بیرون نمی‌رفت. غذا را هم كه همانجا می‌خورد. داگلاس شك برش داشت كه نكند طرف فراری است.

شیلا گفت: هیچ وقت از مغازه بیرون نمی‌رود. آنها با هم به سینما می‌رفتند و شیلا سمت شاگرد راننده نشسته بود. داگلاس گفت: برای این كه خانه‌اش همین جاست. غذایی هم كه لازم دارد، همین‌جا می‌خورد، من هم پول زیادی به او نمی‌دهم. شیلا: خیلی هم می‌دهی! اجاره خانه كه نمی‌دهد. غذا هم كه مجانی است. داگلاس گفت: نمی‌دانم چه مشكلی داری؟ هر چه باشد، ماساژور جادویی را كه درست كرده. بابلیس، ویدیو و ساعت را هم راه انداخته. كفشت هم كه دیگر جیرجیر نمی‌كند؟

شیلا آهی كشید و گفت: آره، آره، اما از او چه می‌دانیم؟ داگلاس: می‌دانم شرمن آدم درستی است. حتی نگاه هم به دخل نمی‌اندازد. تا حالا ندیده‌ام كسی مثل او، پول عین خیالش نباشد. داگلاس پیچید به سمت راست. سمت كانكتیكات. شیلا گفت: كلاه‌بردارها همین جوری اعتماد آدم را جلب می‌كنند. داگلاس: ولی شرمن كلاه‌بردار نیست. من اعتماد دارم. آدمی كه بتوانم زندگی‌ام را بدهم دستش، كم پیدا می‌شود.

شیلا بی‌اعتنا خندید: حالا لازم نكرده این قدر فیلم هندی‌اش كنی! داگلاس در بحث با او كم می‌آورد. شیلا هر چه می‌گفت درست بود و داگلاس در توجیه طرفداری از مردی كه غریبه به حساب می‌آمد، لنگ می‌زد. به خانه رسیدند. ماشین را برد توی پاركینگ و خاموش كرد. شیلا گفت: چی شد! ترك عادت كرده. معمولا ماشین به این راحتی‌ها خاموش نمی‌شد. همیشه موتور، لجوجانه چندبار پت پت می‌كرد، بعد خاموش می‌شد. داگلاس نگاهی به او انداخت. شیلا گفت: كار شرمن است؟ داگلاس: آره. امروز صبح كاپوت را زد بالا. یك چیزی را سفت كرد و یك چیز دیگری را پیچاند، بعد هم كاپوت را كوبید و خلاص.

بالاخره روشن شد كه شرمن چیزی ندزدیده، به هیچ وجه هم آدم خطرناكی نبوده و نیست به همین علت، داگلاس ترس و شك خود را كنار گذاشت و به حساب و كتاب پس‌اندازش پرداخت. برق‌كار بی‌برق‌كار. لوله‌كش بی‌لوله‌كش. تعمیركار هیچ رقم. اما با وجود همه‌ی تلاش‌های داگلاس، قابلیت شرمن پنهان نماند. ماجرا از وقتی شروع شد كه شرمن خواست ماشین كوچولوی كنترل‌دار پسر چاقی به نام لومیس رامپ را تعمیر كند و كرد.

لومیس و گامبو، دوست لاغر مردنی‌اش به دوستان‌شان گفتند. آن‌ها هم اسباب‌بازی‌های شكسته شان را آورند. شرمن آن‌ها را تعمیر كرد. دوستان پسر گامبو به پدر و مادرشان خبر دادند و داگلاس دید كه مشتری‌هایش زیاد شده و وسایل ریز منزل‌شان را هم می‌آورند. مرد قد كوتاهی كه لباس كار سازمان آب را به تن داشت، گفت: پسر رامپ می‌گفت ماشین اسباب‌بازی‌اش را درست كرده‌ای. خانم جانسون هم می‌گفت رادیوش را تعمیر كرده‌ای.

شرمن پیشخان را دستمال می‌كشید؛ گفت: راست می‌گویند؟ مرد سر خم كرد. این زخم‌های صورتم را می‌بینی؟ داگلاس از آستانه در آشپزخانه، زخم‌های صورت مرد را زیر ته ریش سه‌روزه‌اش می‌دید. شرمن خم شد جلو و زخم را از نزدیك نگاه كرد و گفت: خوب می‌شود. مرد از جیب شلوارش یك ریش‌تراش بیرون آورد. از این ریش‌تراش لعنتی است. هر بار می‌خواهم اصلاح كنم، بدجوری زخمی می‌كند. شرمن گفت: دوست داری ریش‌تراش‌ات را درست كنم؟

مرد گفت: اگر اشكالی نداشته باشد. اما پول ندارم. شرمن: مسئله‌ای نیست. شرمن ریش‌تراش را گرفت و باز كرد. داگلاس مثل همیشه جلوتر آمد و سعی كرد ببیند. به مأمور سازمان آب لبخند زد، او نیز با لبخند جوابش را داد. بقیه‌ی مردم هم جمع شدند و به دست‌های شرمن نگاه می‌كردند. بعد هم دیدند كه دوباره ماشین ریش‌تراش كوچك را سوار كرد و به دست مرد داد. مرد ماشین را روشن كرد و به صورتش چسباند. گفت: هی! معركه است! درست مثل اولش كار می‌كند. دستت درد نكند. فردا پول بیاورم؟

شرمن گفت: لازم نیست. مرد گفت: معركه است. همه توی رستوران اوه و اوه كردند. مرد گفت: ببین! دیگر از صورتم خون نمی‌آید. شرمن بی‌سر و صدا آن سر پیشخان می‌نشست و هر چه جلویش می‌گذاشتند، درست می‌كرد. سشوار، ماشین حساب، ساعت و كاربراتور را تعمیر كرد. مشتری‌ها كه منتظر بودند وسایلشان تعمیر شود، ساندویچ می‌خوردند، همه‌اش به خاطر شرمن بود. هر چند داگلاس دوست نداشت وقت كارگرش آنقدر گرفته شود. اما واقعیت این بود كه در مغازه‌اش دیگر چیزی نمانده بود كه تعمیر بخواهد.

یك روز زنی آمد؛ فكر می‌كرد یكی زیر پای شوهرش نشسته است. سفارش ساندویچ بوقلمون و پنیر پروولون داد. شرمن آمد كنارش و سر پیشخان نشست تا او تمام كند. زن گفت: چندین ساعت بعد از كارش می‌آید به خانه، بوی عطر و زهرماری می‌دهد، حوصله‌ی حرف زدن ندارد، می‌گوید سردرد سینوسی‌اش عود كرده. نمی‌دانم چه كنم، تعقیبش كنم یا صبح‌ها قبل از رفتنش كیلومتر شمار ماشینش را یادداشت كنم. چه كار كنم؟

شرمن گفت: بگو این دفعه نوبت اوست كه آشپزی كند و شب دیر می‌آیی. نگو كجا می‌روی. همه‌ی آن‌هایی كه توی مغازه بودند سر تكان دادند، بیشتر از روی گیجی تا موافقت. زن پرسید: حالا كجا بروم؟ شرمن گفت: برو به كتابخانه و درباره‌ی مانتیس مطالعه كن. بعد از رفتن زن، داگلاس سروقت شرمن رفت و پرسید: فكر می‌كنی پیشنهاد خوبی بود؟ شرمن شانه بالا انداخت. زن یك هفته بعد آمد، گل از گلش شكفته بود و گفت كه حالا زندگی‌اش سر و سامان گرفته است. گفت: به لطف شما، همه چیز درست شد. مشتری‌ها زدند به پشت شرمن.

دور تازه‌ای از تعمیرات توی مغازه شروع شد. مردم برای رفع خرابی مدادتراش‌های برقی، باتری‌های قلب، مایكرویو و حل گرفتاری‌های عشقی و مالیاتی به شرمن مراجعه می‌كردند. شرمن دوازده هزار دلار نصیب صاحب فروشگاه لوازم یدكی روبرویی كرد و چیزی در حدود پنجاه و هفت دلار از او گرفت. یك شب بعد از بستن مغازه، داگلاس و شرمن پشت پیشخان نشستند و دونات‌های بیات مانده را با قهوه می‌خوردند. داگلاس به وردستش نگاه كرد و سرش را تكان داد و گفت: واقعاً برای دندان‌های پسر راینهارت خیلی مایه گذاشتی.

شرمن گفت: فیزیك! داگلاس لقمه‌ی بیاتی را به زور قهوه لنباند و فنجان را روی پیشخان گذاشت و ادامه داد: می‌دانم كه قبلاً هم پرسیده‌ام، حالا خیلی وقت است كه همدیگر را می‌شناسیم. از كجا یاد گرفتی چیزها را درست كنی؟ شرمن: تعمیر چیزها آسان است، فقط باید بدانی هر چیز چطور كار می‌كند. داگلاس گفت: گرفتم. شرمن سر خم كرد. داگلاس: خوشحال نیستی كه می‌توانی از این كارها بكنی؟ شرمن با تعجب به داگلاس نگاه كرد. داگلاس گفت: برای این می‌پرسم كه هیچ وقت نمی‌خندی.

شرمن یك گاز از دونات كند و گفت: عجب. روز بعد شرمن یك اره‌ی موتوری و یك كامپیوتر لپ تاپ را تعمیر كرد. به اضافه‌ی سی و دو كارت پاركینگ. شرمن كه از اول ساكت بود؛ روز به روز ساكت‌تر می‌شد. گوش می‌داد و سرش را می‌انداخت پایین و تعمیر می‌كرد. آن شب یك دو دقیقه مانده به تعطیلی مغازه، درست بعد از این كه شرمن مشكل هویت جنسی زنی از مواردو را حل كرد، دو مأمور اورژانش، مریضی را با برانكارد آوردند توی مغازه.

مأمور اورژانس كه پریشان‌تر بود به زن مصدوم اشاره كرد و با گریه گفت: زن من است، با ماشین تصادف كرده و در راه بیمارستان بودیم كه تمام كرد. شرمن ملحفه را كنار زد و به زن نگاه كرد. مرد گفت: شدت جراحات وارده ... شرمن دستش را بالا برد و حرف مرد را برید. ملحفه را از روی او كشید و انداخت روی سر خودش و جنازه. داگلاس رفت كنار مأموران اورژانس. دست شرمن زیر ملحفه كار كرد، این طرف و آن طرف می‌رفت و تكان می‌خورد. چند لحظه بعد، شرمن ملحفه را كنار زد و دوتایی بلند شدند. زن، زنده و سرحال ایستاد. مأمور اورژانس حسابی ذوق كرد.

مأمور به زنش گفت: تو زنده شدی. مرد دیگر با شرمن دست داد. داگلاس به وردست خود خیره مانده بود. شوهر گریه‌كنان گفت: متشكرم. از شما متشكرم. زن گیج و مات بود، اما او هم از شرمن تشكر كرد. شرمن سرش را تكان داد و بی‌صدا به آشپزخانه رفت. مأمورهای اورژانس و زن زنده شده رفتند. داگلاس در مغازه را قفل كرد و آمد توی آشپزخانه. دید كه شرمن نشسته روی زمین و به یخچال تكیه داده. داگلاس سرش تاب می‌خورد و گفت: مانده‌ام چی بگویم. همین الان آن زن را زنده كردی.

صورت شرمن شده بود عین میت. انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود. اندوهگین سرش را بالا آورد و به داگلاس نگاه كرد. داگلاس پرسید: چطور این كار را كردی؟ شرمن شانه بالا انداخت. داگلاس: ببینم الان یك زن مرده را زنده كردی، برای من شانه بالا می‌اندازی؟ تو كی هستی؟ چی هستی؟ فضایی و از عوالم دیگر كه نیستی؟ داگلاس ترس را در صدای خودش حس می‌كرد. شرمن گفت: نه. داگلاس: پس اینجا چه خبر است؟ شرمن گفت: من بلدم چیزها را درست كنم. داگلاس: اما آن زن چیز نبود. آدم بود.

شرمن گفت: آره، می‌دانم. داگلاس دستی به صورتش كشید و زل زد به شرمن. و گفت: نمی‌دانم شیلا چه می‌گوید. شرمن گفت: لطفا به هیچ كس چیزی از این بابت نگو. داگلاس پوزخندی زد و گفت: به هیچ كس چیزی نمی‌گویم. لازم نیست به كسی چیزی بگویم. همین حالا تمام شهر خبردار شده‌اند. فكر می‌كنی الان آن مأمورهای اورژانس چه كار می‌كنند؟ به هر كس و ناكسی كه می‌رسند می‌گویند یك آدم فضایی توی ساندویچی لانگلی هست كه مرده زنده می‌كند. شرمن صورتش را بین دو دستش گرفت. داگلاس پرسید: تو كی هستی؟

خبر پخش شد. واحدهای سیار و گروه‌های خبری تلویزیون جلو در ساندویچ‌فروشی خیمه زدند. صبح روز بعد از آن مرده خیزان، با دوربین‌های آماده منتظر بودند كه داگلاس آمد كركره‌ی مغازه را بالا بكشد. گفت: بله این مغازه‌ی من است... نه، نمی‌دانم چطور این كار را كرده... نخیر، فعلاً نمی‌توانید بیایید تو. شرمن پشت پیشخان نشسته بود. وارفته بود و چشم‌هایش مثل چشم‌های كسی كه گریه كرده باشد، سرخ بود. داگلاس گفت: مسخره است. شرمن سرش را تكان داد.

داگلاس نزدیك به شرمن نگاه كرد و گفت: می‌خواهند با تو مصاحبه كنند. ببینم خوبی؟ شرمن پشت سر داگلاس را نگاه می‌كرد و آن طرف در شیشه‌ای كه ازدحام جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. داگلاس پرسید: می‌خواهی باهاشان حرف بزنی؟ شرمن صورت غمگینش را بالا برد: چاره‌ای ندارم جز فرار. حالا همه می‌دانند كجا هستم. داگلاس اول گمان كرد منظور شرمن همان دو مردی‌ست كه آن شب او را می‌زدند، اما بعد متوجه شد كه مظورش واقعاً همه است.

شرمن بلند شد رفت ته مغازه، داگلاس به دنبالش رفت؛ نمی‌دانست چرا، ضمناً نمی‌توانست جلویش را بگیرد. از در پشتی مغازه خارج شدند. رفتند به طرف آخر خیابان و به سرعت از مغازه و انبوه مردم دور شدند. از این كوچه و آن خیابان گذشتند، پل‌ها و تونل‌ها را پشت سر گذاشتند. سرانجام داگلاس پرسید كجا می‌روند و اعتراف كرد كه ترسیده. روی نیمكتی توی پارك نشستند، حالا دیگر آفتاب غروب كرده بود. شرمن گفت: مجبور نیستی همراه من بیایی، فقط باید از دستشان فرار كنم؛ از دست همه‌شان.

سرش را تكان داد و انگار به خودش می‌گفت: می‌دانستم این جوری می‌شود. داگلاس: اگر می‌دانستی این جور می‌شود؛ مرض داشتی آن همه چیز را درست می‌كردی؟ شرمن: چون از دستم بر می‌آید. چون می‌خواستند. داگلاس با نگرانی به این طرف و آن طرف پارك چشم گرداند و گفت: این موضوع باید با آن شب كه تو را می‌زدند بی‌ربط نباشد، نه؟ شرمن گفت: آن‌ها از طرف دولت یا جایی بودند؛ البته زیاد مطمئن نیستم. می‌خواستند یك چیزهایی را درست كنم، من هم قبول نمی‌كردم.

داگلاس: اگر بنا به خواستن باشد كه همین الان گفتی هست، درست می‌كردی ... شرمن: آدم باید مراقب باشد چه چیزهایی را درست می‌كند. اگر سوپاپ موتور را درست كنی، اما بلبرینگ‌ها كار نكند، موتور كار می‌كند اما فشار بیشتر می‌شود. شرمن به صورت متعجب داگلاس نگاهی انداخت: اگر بخواهی كویر را آبیاری كنی؛ دریا را خالی می‌كنی. درست كردن، كار پیچیده‌ای است.

داگلاس پرسید: حالا باید چه كار بكنیم؟ شرمن گریه می‌كرد، اشك به پهنای صورتش می‌غلتید، زیر چانه‌اش پیچ می‌خورد و بعد توی یقه‌ی باز پیراهن آبی آسمانی‌اش می‌چكید. داگلاس او را تماشا می‌كرد، باورش نمی‌شد همان مردی است كه آن همه دستگاه را درست كرده، آن همه دل را به هم پیوند زده و حتی زن مرده‌ای را زنده كرده است. شرمن چشم‌های اشك بارش را بالا آورد و به داگلاس نگاه كرد: آن دریای خالی كه گفتم، منم.

داگلاس برگشت سیاهی شب را دید كه با چراغ قوه‌های زرد و نارنجی هاشور می‌خورد. دوتایی پا به فرار گذاشتند، داگلاس شرمن را هل می‌داد. هق هق گریه امانش را بریده بود و نمی‌توانست درست بدود. به پل بزرگ روی خلیج رسیدند. رفتند وسط پل ایستادند. متوجه شدند كه هر دو طرف پل، هزاران نفر ایستاده‌اند. فریاد می‌زدند: ما را درست كن! ما را درست كن! شرمن به آب آرام زیر پل نگاه كرد. ارتفاع خیلی زیاد بود. احتمال زنده ماندن نمی‌رفت. به داگلاس نگاه كرد. داگلاس سرش را به تأیید تكان داد. انبوه جمعیت از هر دو طرف هجوم می‌آورد. شرمن از نرده‌ها بالا رفت و پنجه‌ی پا را گیر داد به لبه‌ی پل. ما را درست كن! ما را درست كن! جمعیت فریاد می گشید.

دسترسی سریع