شروع داستان «تسلیم سوم» شروعی جادویی است. شروعی كه با جملاتی پر از ابهام و درعینحال پرهیجان و جذاب مخاطب را قانع میكند كه با داستانی پرمغز و نویسندهای جادوگر مواجه است.
درباره نویسنده : "گابریل جوسی گارسیا ماركز" در ششم مارس 1928 دردهكدهی "آراكاتاكا" در منطقهی "سانتامارا" در كلمبیا به دنیا آمد. از آنجا كه پدر و مادر ماركز، فقیر و در پی تأمین معاش بودند، پدربزرگش طبق سنت رایج آن زمان، مسئولیت پرورش او را بر عهده گرفت. در سال 1965شروع به نوشتن رمان "صد سال تنهایی" كرد و آن را در سال 1968به پایان رساند كه به باور بیشتر منتقدان، شاهكار او به شمار میرود. در سال 1982، كمیتهی انتخاب جایزهی نوبل ادبیات در كشور سوئد، بهاتفاق آرا، رمان "صد سال تنهایی" را شایستهی دریافت جایزه شناخت و این جایزه به ماركز داده شد.
ماركز یكی از نویسندگان پیشگام سبك ادبی "رئالیسم جادویی" است؛ اگرچه تمام آثارش را نمیتوان در این سبك طبقهبندی كرد. با وجود این، منتقدان با تمركز بر آثار او، نام "رئالیسم جادویی" را بر آن نهادند؛ نامی كه او هرگز نپذیرفته است.
از آثار این نویسنده می توان به « صد سال سال تنهایی »،عشق سالهای وبا ،خانه یبزرگ ، ساعت نحس ،پاییز پدر سالار و ...اشاره كرد .
شروع داستان «تسلیم سوم» شروعی جادویی است.
«باز همان صدا بود. آن صدای سرد، برنده و قائمی كه چقدر خوب میشناختش اما اكنون برایش تیز و دردناك بود، چنانكه گویی یك شبه عادتش را به آن از دست داده بود.»
شروعی كه با جملاتی پر از ابهام و درعینحال پرهیجان و جذاب مخاطب را قانع میكند كه با داستانی پرمغز و نویسندهای جادوگر مواجه است. داستانی كه ماركز با كشیدن تصاویری بینقص و دلنشین به رشته تحریر درآورده است از جملهی داستانهای زیباست كه با یك بار خواندن آن قانع نخواهیم شد.
بهواسطهی تخیلی بودن و پرداختن به اتفاقات و ماجراهایی كاملاً برآمده از ذهن خلاق نویسنده، فاقد عنصر زمان و مكان جغرافیایی میباشند. عنصری كه البته وجود آنها در داستانهایی از این دست الزامی هم به نظر نمیرسد.
شخصیت اصلی؛ در طول داستان در سه مرحله تسلیم میشود.تسلیم اول: مرگ مغزی در كودكی
تسلیم دوم: پس از استشمام بوی گوشت تجزیهشده و واهمه از اینكه جسمش در حال متلاشی شدن است
و تسلیم سوم: در پایان داستان و زمانی كه تسلیم مرگ میشود.اما در این داستان ترسناكترین و دردناكترین حس برای او، ترسی است كه یك بار در زمان حملهی موشها و بیم سوراخ كردن چشمش توسط آنها به او دست میدهد و دیگر بار زمانی كه بوی گوشت تجزیهشده او را میترساند كه مبادا فراموش شده باشد و مادرش از او و زندهبودنش دل بریده باشد.شاید بهنوعی بتوان مراحل سهگانهی این تسلیم را با مراحل دور شدن انسان از احساسات ناب و عواطف انسانی او مقایسه كرد. از دست دادن عمدهی احساسات پس از دور شدن از دوران كودكی و آغوش گرم مادر و گذار از سنین نوجوانی و جوانی و در نهایت ورود به عرصهی عصیانگر زندگی اجتماعی؛ و چه میشود كه یك شاید دیگر را هم بتوان به این مقوله پیوند داد و آنهم اینكه كه شاید بتوان تابوت چوبی را كه شخصیت اصلی داستان در آن محصور بوده و تنها در آن قد میكشد را دنیای الزامآور زندگی و شخصیت خانوادگی و اجتماعی افراد تعبیر كرد كه اكثریت مردم در حصار این تابوت كه زیبا نیز طراحی میشود، بند از بندشان گسسته میشود و تا زمانی كه بوی مردارشان به مشام خواب گرفتهشان نرسیده، ترس از نیستی و نابودی را در خود نمییابند.
این داستان چون دیگر داستانهای نوگرا، دارای خیزش و فرودها و نقاط عطف عدیده و با ارتفاع اندك است كه در جایجای داستان جاری و ساری هستند و به حتم و با نظر قطع نمیتوان یك نقطهی بحرانی برای آن متصور شد. نقطهای كه حول و ولای داستان به اوج خود برسد و گرههای داستان یكی پس از دیگری باز شود. البته در مورد داستان حاضر میتوان اینگونه گفت كه با توجه به موضوع منحصربهفرد، داستان از ابتدا تا انتها در اوج خود بوده و فرودهایی كه دارد فقط تا اندازهی اندكی از اوج دور میشوند.
داستان « تسلیم سوم » اثری از گابریل گارسیا ماركز را در زیر بخوانید
باز همان صدا بود. آن صدای سرد، برنده و قائمی كه چقدر خوب میشناختش اما اكنون برایش تیز و دردناك بود، چنانكه گویی یك شبه عادتش را به آن از دست داده بود.
درون كاسهی خالی سرش، تیز و گزنده، دور میزد و میچرخید. یك كندو زنبور درون چهاردیواری جمجمهاش به پرواز برخاسته بود. در مارپیچهای پیاپی، بزرگتر و بزرگتر میشد و از درون نیشش میزد، ساقهی نخاعش را با ارتعاشی نامنظم به لرزش درمیآورد؛ لرزشی كه با ضرباهنگ آشنای بدنش همآوایی نداشت.
در ساختمان مادهی انسانی او چیزی از كوك بیرون شده بود؛ چیزی كه «همهی بارهای پیش» عادی عمل كرده بود و اكنون از درون به سرش میكوبید، با ضربههایی خشك و سخت كه با دستی استخوانی و بیگوشت و بیپوست فرود میآمد و همهی احساسهای تلخ زندگی را به یادش میانداخت. انگیزشی حیوانی او را به گره كردن مشتها و فشردن شقیقههایش وا میداشت؛ شقیقههایی كه شریانهایی سرخ و آبی با فشار استوار دردی نومیدانه بر آن میتپیدند. دلش میخواست صدا را، صدایی را كه با نوك تیز و الماسی خود، لحظه را سوراخ میكرد، میان كف دستان حساسش بگیرد. خیال كرد گربهای خانگی را در گوشههای مغز داغ تبدارش دنبال میكند و با دیدن پیكر گربه ماهیچههایش منقبض شد. الان بود كه میگرفتمش. نه. صدا خزی لغزان بر خود داشت؛ خزی تقریباً لمس نشدنی؛ اما او آماده بود- با نقشهای كه بهخوبی فرا گرفته بود- صدا را به چنگ آورد و با تمامی توان درماندگیاش آن را محكم، برای مدتی دراز نگه دارد. دیگر نمیگذاشت دوباره از راه گوشش داخل شود یا از دهانش یا از هر یك از سوراخهای تنش یا از چشمهایش- چشمهایی كه هنگام گذشتن آن میچرخیدند و كور میماندند و به پرواز آن صدا از ژرفای تاریكی از هم پاشیده مینگریستند- به بیرون بگریزد. نمیگذاشت صدا شیشهی بلورینش را، ستارههای برفینهاش را بر دیوارهی درونی كاسهی سرش بكوبد. صدا این چنین بود؛ پایانناپذیر، مثل كوبش سر كودكی بر دیواری سیمانی. مثل همهی ضربههای سخت بر چیزهای سخت طبیعت؛ اما اگر میتوانست محاصرهاش كند، اگر میتوانست گیرش بیندازد، دیگر شكنجهاش نمیكرد. برخیز و آن شكل متغیر را از میان سایههای خودش بیرون آور، محكم نگهشدار، فشارش بده، آری، یك بار و برای همیشه. با همهی توانت بیرون بیاندازش روی سنگفرش و با بیرحمی زیر پا خردش كن. آنوقت شاید نفسزنان میتوانست بگوید كه صدا را كشته است، صدایی كه شكنجهاش میكرد، داشت دیوانهاش میكرد و الان مثل هر چیز عادی دیگری روی زمین پهن شده بود و در مرگی فراگیر مستحیل شده بود.
صدا این چنین بود؛ پایان ناپذیر، مثل كوبش سر كودكی بر دیواری سیمانی. مثل همه ضربههای سخت بر چیزهای سخت طبیعت.
اما برای او فشردن شقیقهها ممكن نبود. بازوانش روی تنش كوتاه شده بودند و حالا اندامهایی كوتوله بودند؛ بازوانی كوچك، كلفت و خپل. كوشید سرش را تكان دهد. تكانش داد. آنگاه صدا با نیرویی افزونتر درون جمجمهاش پدیدار شد، جمجمهای كه سختتر شده بود، بزرگتر شده بود و كشش گرانش را بر خود نیرومندتر حس میكرد. صدا سخت و سنگین بود، چنان سخت و سنگین كه اگر به چنگش میآورد و نابودش میكرد، انگار گلبرگهای گلی سربی را كنده بود.
«بارهای پیش» نیز صدا را با همان سماجت شنیده بود. مثلاً روزی كه برای نخستین بار مرده بود شنیده بودش. موقعی كه با -دیدن جسدی- پی برد كه جسد از آن خود اوست. آن را نگاه كرد، لمسش كرد. خود را لمس شدنی، بیحجم و بیوجود یافت. او واقعاً جسدی بود و همان هنگام میتوانست گذر مرگ را بر تن جوان و بیمارش حس كند. فضای سراسر خانه سختتر شده بود، انگار كه خانه را از سیمان پركرده باشند و در میان این تودهی سیمانی –كه چیزها در آن همانگونه مانده بودند كه زمانی فضا از جنس هوا بود- او قرار داشت كه بهدقت درون تابوتی از سیمان سخت اما شفاف نهاده شده بود. «آن صدا» آن بار هم در سرش بود. كف پاهایش در سر دیگر تابوت چقدر دور و سرد بودند! آنجا كه بالشی گذاشته شده بود، زیرا جعبه برای او هنوز خیلی بزرگ بود و باید میزانش میكردند. باید تن مرده را با لباس نو و فرجامینش جور میكردند. رویش را با پارچهی سفیدی پوشاندند و دستمالی دور فكش بستند؛ زیبایی میرایی داشت.
درون تابوتش آماده برای دفن شدن بود و با اینهمه میدانست كه نمرده است. میدانست كه اگر میكوشید بلند شود، بهآسانی میتوانست. حداقل «روحاً» میتوانست؛ اما به زحمتش نمیارزید. بهتر بود به خودش اجازه میداد در همان حال بمیرد؛ از «مرگی» كه بیماریاش بود بمیرد. مدتی پیش بود كه پزشك بهسردی به مادرش گفته بود: «خانم، فرزند شما مرض مهلكی دارد، مرده است.» و ادامه داده بود: «با این حال، هر كاری بتوانیم میكنیم تا بعد از مردن، زنده نگهش داریم، با یك سیستم پیچیدهی تغذیهی خودبهخود میتوانیم ترتیبی بدهیم كاركردهای ارگانیكش ادامه یابد. فقط كاركردهای جنبشیاش فرق خواهد كرد؛ حركتهای خود انگیختهاش. ما بر زندگی او در طول رشد هم نظارت خواهیم كرد؛ رشدی كه به وضع عادی ادامه خواهد یافت. این فقط «یك مرگ زنده» است؛ یك مرگ واقعی و حقیقی...»
حرفها را به خاطر میآورد اما به وضعی گیج و گم. شاید هرگز این حرفها را نشنیده بود، شاید فقط زاییدهی مغز او در آن هنگامههایی بودند كه دمای بدنش بر اثر بحران تب حصبهای بالا میرفت.
موقعی كه در هذیان غرق میشد، موقعی كه قصههای فراعنهی مومیاییشده را خوانده بود، با بالا رفتن دمای تنش، خویشتن را بهجای قهرمان قصه میدید. آنجا گونهای خلأ در زندگیاش آغاز شده بود. از آن به بعد دیگر نتوانسته بود تشخیص بدهد، به یاد آورد كه كدام رخدادها بخشی از هذیانهایش بودند و چه چیزهایی بخشی از زندگی واقعیاش. برای همین بود كه حالا مردد بود. شاید پزشك هرگز عبارت غریب «مرگ زنده» را به زبان نیاورده بود. غیرمنطقی بود. محالگونه بود. خیلی ساده، تناقضآمیز بود و حالا كه بهراستی مرده بود،به شك میافتاد كه هجده سال بود مرده بود.
در آن هنگام – هنگام مرگ او در سن هفتسالگی- بود كه مادرش داده بود تابوت كوچكی از چوب سبز برایش بسازند، تابوتی بچگانه، اما پزشك دستور داده بود تا جعبهی بزرگتری بسازند، جعبهای برای یك آدم بالغ عادی، چرا كه تابوت اولی ممكن بود باعث اختلال در رشد شود و او بهصورت مردهای بدشكل یا زندهای غیرعادی درآید. یا ممكن بود توقف رشد، او را از درك اینكه بهبود مییابد بازدارد... با توجه به این هشدار، مادرش تابوت بزرگی برایش سفارش داده بود، تابوتی برای یك جسد بالغ و پائین پاهای او سه بالش گذاشته بود تا خوب در تابوت جا بیفتد.
بهزودی او درون جعبه آغاز به رشد كرد، چنانكه هر سال باید مقداری پشم از بالش انتهایی برمیداشتند تا جا برای رشدش باز شود. نیمی از عمرش را اینطوری گذرانده بود. هجده سال. (اكنون بیستوپنج سال داشت.) قدش بهاندازه عادی و نهایی رسیده بود. نجار و پزشك در محاسباتشان اشتباه كرده بودند و اكنون تابوت نیم متر برایش بزرگ بود. آنها حدش زده بودند كه هیكل او به پدرش كه مردی غولپیكر و نیمه وحشی بود، خواهد رفت؛ اما اینگونه نشده بود. تنها چیزی كه از پدرش به ارث برده بود ریشی انبوه بود. ریش انبوه و آبیرنگ كه مادرش عادت داشت مرتب كند تا در تابوتش سر و وضع آبرومندتری داشته باشد. ریش در روزهای گرم خیلی اذیتش میكرد.
اما چیزی بود كه بیش از «آن صدا» نگرانش میكرد؛ موش! حتی هنگامی كه بچه بود هیچچیز بهاندازهی موش او را به وحشت نمیانداخت و درست همین جانورهای نفرتانگیز بودند كه بوی شمعهایی كه دم پای او میسوختند جذبشان میكرد. لباسهایش را جویده بودند و میدانست كه بهزودی جویدن خودش را آغاز خواهند كرد، تنش را خواهند خورد. یك روز توانست ببیندشان؛ شش موش براق و لغزان كه از پایهی میز بالا آمده بودند، داخل جعبه شده بودند، داخل جعبه شده بودند و او را میخوردند. تا مادرش میخواست متوجه بشود، چیزی جز زباله از او باقی نمیماند؛ استخوانهایی سرد. آنچه دهشت حتی بیشتری در او برمیانگیخت، دقیقاً این نبود كه موشها بخورندش. در هر حال با اسكلت هم میتوانست به زندگی ادامه دهد. آنچه شكنجهاش میكرد وحشتی ذاتی بود كه از آنجانورهای كوچك داشت. تنها با اندیشیدن به آن مخلوقات مخملی كوچك كه روی سراسر بدنش میدویدند، در چینهای پوست تنش میخزیدند و لبهایش را با چنگالهای یخیشان میخراشیدند، موهایش سیخ میشد. یكی از موشها به روی پلكهای او خزید و كوشید قرنیهی چشمش را به دندان بكشد. آن را دید، بزرگ و هیولاوار، در تلاشی نومیدانه برای سوراخ كردن شبكیهی چشمش. اندیشید كه مرگی دیگر است و به كمال، تسلیم نزدیكی سكرات شد. به یاد آورد كه بالغ شده است. بیستوپنج سال داشت و این یعنی كه دیگر رشد نمیكرد. اندامهایش محكم و جدی میشدند؛ اما هنگامی كه تندرست بود، نمیتوانست از كودكیاش بگوید. كودكیای نداشته بود. كودكی را در مردگی گذرانده بود. در فاصلهی میان كودكی و بلوغ، مادرش بهدقت از او مراقبت كرده بود. مادرش دربارهی بهداشت كامل تابوت و اتاق به یك اندازه نگران بود. مرتب گلهای گلدانها را عوض میكرد و هر روز پنجرهها را میگشود تا هوای تازه توی اتاق بیاید. آن روزها نوار متریاش را با خشنودی فراوانی وارسی میكرد، وقتی كه بعد از هر اندازهگیری مطمئن میشد كه پسرش چند سانتیمتر رشد كرده است، از زنده دیدنش دستخوش رضایت مادرانهای میشد. با این همه مراقب بود سروكلهی بیگانهای در خانه پیدا نشود. در هر حال وجود جسدی در زیستگاه خانواده، طی سالهای دراز، ناخوشایند و اسرارآمیز بود، زن فداكاری بود؛ اما چیزی نگذشت كه خوشبختیاش از میان رفت. در سالهای آخر، مادرش را میدید كه با اندوه به نوار متری نگاه میكند. فرزندش دیگر رشد نمیكرد. طی چند ماه گذشتهحتی یك میلیمتر هم بزرگتر نشده بود. مادرش میدانست كه اكنون مشاهدهی وجود زندگی در جسد محبوبش دشوارتر خواهد شد. از این میترسید كه یك روز صبح او را «واقعاً» مرده بیابد و شاید از همین رو بود كه در روز موردبحث توانست ببیند كه مادرش با احتیاط به جعبه نزدیك شد و بدن او را بویید. دچار بحران بدبینی شده بود. این اواخر نسبت به مراقبتهایش بیتوجه شده بود و دیگر از روی احتیاط هم نوار متریاش را همراه نداشت. میدانست كه فرزندش دیگر رشد نخواهد كرد.
و او میدانست كه اكنون «واقعاً» مرده است. این را از آنجا ماری دانست كه ارگانیسمش خود را به سكونی آرام وانهاده بود. همهچیز نابهنگام عوض شده بود. كوبههای حس نشدنیای كه تنها او میتوانست حس كند، از نبضش ناپدید شده بود. خود را سنگین مییافت، انگار با نیرویی آمر و قدرتمند بهسوی جوهر بدوی خاك كشیده میشود. چنین مینمود كه نیروی گرانش اكنون او را با قدرتی آشتیناپذیر به پایین میكشد. سنگین بود، مثل جسدی حتمی و انكارناپذیر؛ اما در این حالت آسودهتر بود. برای زیستن مرگش دیگر حتی نیازی به نفس كشیدن هم نداشت.
كوچكترین ذرهای از گرما در تنش نمیماند، نخاعش برای همیشه منجمد میشد و ستارههای یخی كوچك تا ژرفای مغز استخوانش نفوذ میكردند.
در خیال و بدون لمس تنش، اندامهای خود را یكبهیك مرور كرد. آنجا روی بالشی سفت سرش بود؛ اندكی خمشده به سمت چپ. از روی نوار باریكی از سرما كه گلویش را به گونهی خوشایندی پر میكرد، دهانش را اندكی باز تصور كرد. مثل درختی بیستوپنج ساله شكسته و خرد شده بود. شاید كوشیده بود دهانش را ببندد. دستمالی كه فكش را نگه میداشت شل بود. نمیتوانست خودش را جمعوجور كند، مرتب كند، حتی ژستی بگیرد كه جسدی آبرومند به چشم برسد. دیگر مثل هجده سال پیشش نبود؛ بچهای طبیعی كه میتوانست هر طور دلش میخواهد حركت كند. بازوان افتادهاش را حس میكرد، افتاده بود تا ابد؛ تنگ چسبیده به دیوارهای تشكدار تابوت. شكمش سفت شده بود؛ مثل تنهی درخت گردو. آنسوتر پاهایش بودند، كامل و درست كه كالبد بالغ او را تمام میكردند. تنش به سنگینی اما به آسودگی قرار یافته بود، بی هیچگونه ناراحتی، چنانچه گویی دنیا ناگهان باز ایستاده بود؛ و هیچكس سكون را نمیشكست، انگار همهی ششهای دنیا از نفس كشیدن دست كشیده بودند تا سكوت نرم هوا شكسته نشود. همان اندازه شادمان بود كه كودكی تاقباز خوابیده بر چمنی بلند و خنك، به تماشای ابری كه در دوردستهای آسمان بعد از ظهر میگذرد. شادمان بود، با آن كه میدانست مرده است و تا ابد در جعبهای كه با ابریشم مصنوعی پوشانده شده، خواهد خوابید؛ مانند بار پیش نبود كه پس از نخستین مرگش احساس بیحوصلگی و گنگی میكرد. چهار شمعی كه پیرامونش گذاشته بودند و هر سه ماه عوضشان میكردند، دوباره داشتند رو به خاموشی میرفتند؛ درست هنگامی كه لازمشان داشت. نزدیكی بنفشههای تروتازهای را كه مادر آن روز صبح آورده بود حس میكرد. همان نزدیكی را در زنبقها و رزها حس كرد؛ اما تمامی آن واقعیت هولناك هم اصلاً نگرانش نمیكرد. كاملاً بهعكس، در آن وضع، تنها در تنهایی خویش شادمان بود. آیا بعداً دستخوش ترس میشد؟ كه میتواند بگوید؟ اندیشیدن به لحظهای كه چكش میخها را در چوب سبز میكوبید و تابوت در امید حتمیاش به بار دیگر درخت شدن جیغ میكشید، دشوار بود. تنش كه اكنون با نیرویی فزونتر بهگونهای سرپیچی ناپذیر بهسوی زمین كشیده میشد، در ژرفایی نمناك، گل مانند و نرم، كج میمانند و آن بالا، چهار مترمكعب بالاتر، آخرین ضربههای گوركن به خاموشی میگرایید. نه. آنجا هم دچار ترس نمیشد. آنهم تداوم مرگش میبود، طبیعیترین تداوم برای وضع تازهاش.
كوچكترین ذرهای از گرما در تنش نمیماند، نخاعش برای همیشه منجمد میشد و ستارههای یخی كوچك تا ژرفای مغز استخوانش نفوذ میكردند. چقدر خوب به زندگی تازهاش بهعنوان آدمی مرده خو میگرفت! اما یك روز احساس میكرد كه زره محكمش از هم میگسلد و هنگامی كه میكوشد هر یك از اندامهایش را نام ببرد، مرور كند، آنها را نخواهد یافت. حس خواهد كرد كه هیچ شكل قطعی و مشخصی ندارد و در حال تسلیم خواهد فهمید كه كالبد كامل بیستوپنج سالهاش را از دست داده است و به مشتی خاك بیشكل، بدون هیچ تعریف هندسی بدل شده است.
خاك مرگ، چنانكه در كتاب آسمانی آمده است، شاید آن هنگام دچار حسرت خفیفی شود، حسرت اینكه جسدی متشكل و كالبدشكافانه نیست، بلكه جسدی خیالی و مجرد است كه تنها در حافظهی غبارآلود تبارش سرهم شده است. آنگاه خواهد دانست كه در آوندهای مویین درخت سیبی بالا میرود و در روزی پائیزی با گاز گرسنهی كودكی بیدارخواهد شد. خواهد دانست - و این دانستن اندوهگینش خواهد كرد- كه وحدت را از دست داده است كه دیگر حتی مردهای عادی نیست؛ جسدی معمولی نیست.
آن آخرین شب را در همراهی تنهای جسد خویشتن گذرانده بود، اما با فرا رسیدن روز نو، با نفوذ نخستین پرتوهای آفتاب ولرم از میان پنجرهی باز حس كرد كه پوستش نرم میشود. لحظهای بدان اندیشید؛ آرام، سخت. گذاشت هوا بر بدنش بگذرد. تردید نبود؛ «بو» آنجا نبود. در ط.ل شب آثار پوسیدن جنازه شروع شده بود. ارگانیسم او آغاز به تجزیه، به پوسیدن كرده بود، مثل بدن همهی آدمهای مرده. آن «بو» بیتردید، بی اشتباه، بوی گوشت فاسد بود كه ناپدید میشد و دوباره پدیدار میشد، نافذتر. بدنش با گرمای شب پیش داشت تجزیه میشد. آری. داشت میپوسید. چند ساعتی نمیگذشت كه مادرش میآمد گلها را عوض كند و بوی گوشت تجزیهشده از همان دم در به بینیاش میخورد. آنگاه او را بیرون میبردند تا مرگ دومش را در میان دیگر مردگان بخوابد.
اما ناگهان ترس چون خنجری بر پشتش فرو رفت. ترس! چه واژهی ژرفی، چقدر بامعنی! اكنون واقعاً ترسیده بود، ترس حقیقی و «بدنی». علتش چه بود؟ علتش را بهخوبی فهمید و از فهمیدنش به خود لرزید، او احتمالاً نمرده بود. او را اینجا گذاشته بودند، در این جعبه كه اكنون اینقدر نرم، اینقدر لطیف، اینقدر وحشتناك راحت مینمود و شبح ترس، پنجرهی واقعیت را بر او گشود؛ میخواستند زنده به گورش كنند!
نمیتوانست مرده باشد، چرا كه آگاهی دقیقی از همهچیز داشت؛ از حیاتی كه دورش میچرخید و نجوا میكرد، از بوی گرم گل آفتابپرست كه از میان پنجرهی باز به درون میآمد و با آن «بو»ی دیگر درمیآمیخت. از صدای چكهی آب در آبانبار كاملاً آگاه بود. از جیرجیركی كه گوشهی اتاق مانده بود و هنوز میخواند؛ به این خیال كه هنوز صبح زود است.
همهچیز مرگش را نفی میكرد. همهچیز مگر «بو»؛ اما از كجا معلوم كه بو از او باشد؟ شاید روز پیش مادرش فراموش كرده بود آب گلدانها را عوض كند و ساقهها داشتند میپوسیدند. یا شاید موشی كه گربه به اتاق آورده بود داشت بر اثر گرما تجزیه میشد. نه «بو» نمیتوانست از بدن او باشد.
چند لحظه پیشتر، با مرگش شادمان بود زیرا میاندیشید كه مرده است. چون آدم مرده میتواند با وضع برگشتناپذیر خود شادمان باشد؛ اما آدم زنده نمیتواند تسلیم شود تا زنده به گورش كنند. با این همه اندامهایش به خواست او پاسخ نمیگفتند. نمیتوانست وجود خویشتن را نشان دهد و این علت وحشتش بود؛ بزرگترین وحشت زندگی او و مرگ او. میخواستند زنده به گورش كنند. شاید میتوانست از لحظهای كه تابوت را میخ میكردند آگاه شود، آن را حس كند. خلأ بدن را كه روی شانههای دوستان معلق بود حس میكرد و دلهره و نومیدیاش با هر گامی كه پیش میرفت افزون میشد.
اما نه. رؤیا نبود. اطمینان داشت كه اگر همهاش رؤیا بود، آخرین تلاش او برای بازگشت به واقعیت شكست نمیخورد.
بیهوده خواهد كوشی برخیزد، همهی نیروهای تحلیل رفتهاش را گردآورد، به درون تابوت تاریك و كمعرض بكوبد تا بفهمند كه هنوز زنده است؛ كه دارند زنده به گورش میكنند. بیهوده خواهد بود. حتی در آن هنگام نیز اندامهایش به آن خواست فوری و واپسین دستگاه عصبیاش پاسخ نخواهند داد.
از اتاق بغلی صداهایی شنید؛ یعنی ممكن بود خواب بوده باشد؟ ممكن سراسر زندگی یك آدم مرده كابوس بوده باشد؟ اما صدای ظرفها ادامه نیافت. اندوهگین شد و شاید بدین خاطر رنجید. دلش میخواست همهی بشقابهای دنیا همانجا كنار او به یك ضرب خرد شوند تا عاملی بیرونی بیدارش كند؛ چرا كه ارادهی خودش ناكام مانده بود.
اما نه. رؤیا نبود. اطمینان داشت كه اگر همهاش رؤیا بود، آخرین تلاش او برای بازگشت به واقعیت شكست نمیخورد. دیگر بیدار نخواهد شد. نرمی تابوت را حس كرد، «بو» اكنون قویتر بازگشته بود، با چنان قدرتی كه حالا دیگر تردید داشت بوی خودش باشد. دلش میخواست پیش از آن كه از هم بگسلد و منظرهی لاشهی گندیده حال بستگانش را به هم بزند، آنها را ببیند. لابد همسایهها وحشتزده از كنار تابوت میگریختند، درحالیكه دستمالی بر دهانشان گرفته بودند. لابد تف میكردند. نه. آن نه. اگر دفنش میكردند بهتر بود. هر چه زودتر از «آن» خلاصی مییافت بهتر بود. اكنون حتی میخواست از جسد خویش رها شود. اكنون میدانست كه حقیقتاً مرده است، یا دستكم به وجه نامحسوسی زنده است. چه تفاوتی میكند؟ در هر حال «بو» وجود داشت.
در حال تسلیم، دعاهای واپسین را میشنید، اوراد لاتین و پاسخهای ناشیانهی دستیار كشیش را. سرمای گورستان، انباشته از خاك و استخوان، حتی تا ژرفای استخوانهایش رسوخ میكرد و شاید «بو» را از میان میبرد. شاید – كه میداند! نزدیكی آن لحظه، او را از خوابمردگی بیرون میآورد. هنگامی كه خود را غوطهور در عرق خویشتن مییابد، غوطهور در مایعی چسبناك و غلیظ، همچنان كه پیش از تولد، در زهدان مادرش غوطهور بود. پس شاید زنده باشد.اما بهاحتمالزیاد اكنون او چنان تسلیم مرگ شده است كه كاملاً ممكن است از تسلیم بمیرد.