داستان فرهنگ: تو راه خودت را برو ، من هم راه خودم را... «تو راه خودت را برو، من هم راه خودم را»

زیاد هم طول نكشید تا در باز شود اما به نظر می رسید كه زن عجله ای در باز كردن در ندارد ... در آرام روی لولایش چرخید. حركت در خانه به شكلی بود كه به نظر می رسید این زن هركس كه هست چیزی برای ترسیدن در این دنیا ندارد. سپس در باز شد و او ...

1397/07/14
|
16:39

درباره نویسنده : ویلیام سارویان‎ ‏ 31 اوت 1908–18 مه 1981 رمان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس، ارمنی-آمریكایی بود. وی جایزه پولیتزر برای نمایش‌نامه در سال 1940 به وی اعطا گردید و برای اقتباس سینمایی از روی رمان كمدی انسانی وی برنده جایزه اسكار بهترین داستان در سال 1943 شد. به عنوان یك نویسنده سارویان با انتشار «مرد جوان بی‌باك در ذوزنقه پرنده» كه عنوان آن از ترانه ای به همین نام و متعلق به سده 19 (میلادی) گرفته شده‌است به موفقیت دست یافت. …
داستان كوتاه «تو راه خودت را برو، من هم راه خودم را» اثری از این نویسنده را به ترجمه ی «لعیا متین پارسا» در یرز می خوانید .
نامه رسان جلوی خانه ی خانم رزا سندوال از دوچرخه اش پیاده شد.به طرف در رفت و آرام در زد.فورا حس كرد كه كسی داخل است.صدایی نمی شنید اما مطمئن بود كه در زدن او كسی را به جلوی در می كشاند و مشتاق بود كه ببیند او كیست...

همین زنی كه رزا سندوال نام دارد و قرار است همین حالا قسمتی از جنایتهای جهان را بشنود و آن را تا اعماق وجودش حس كند. زیاد هم طول نكشید تا در باز شود اما به نظر می رسید كه زن عجله ای در باز كردن در ندارد ... در آرام روی لولایش چرخید. حركت در خانه به شكلی بود كه به نظر می رسید این زن هركس كه هست چیزی برای ترسیدن در این دنیا ندارد. سپس در باز شد و او آنجا ایستاده بود.
به نظر هومر،این زن مكزیكی زیبا بود. می توانست ببیند كه او در تمام طول زندگیش صبور بوده و حالا بعد از سالها صبر ، لبخندی نرم و مقدسانه روی لبهایش نقش بسته بود اما مثل همه ی افرادی كه هرگز تلگرامی دریافت نكرده اند ، ظاهر شدن یك نامه رسان جلوی در مفاهیم ضمنی وحشتناكی را برایش به همرا ه داشت. هومر می دانست كه خانم رزا سندوال از دیدن او شوكه شده. اولین كلمه اش هم بیان این شگفتی بود. او گفت « آه.. »انگار كه انتظار داشت به جای باز كردن در به روی یك نامه رسان ، فردی را كه مدتهاست می شناسد و دوست دارد با او وقت بگذراند پشت در باشد.قبل از اینكه دوباره شروع به حرف زدن كند چشمان هومر را به دقت نگاه كرد و هومر می دانست كه این زن فهمیده پیغام او ، پیام خوشایندی نیست.
زن گفت :« یه تلگرام برام داری؟»
این موضوع تقصیر هومر نبود. فقط شغلش رساندن تلگرام بود. با این حال به نظرش می رسید كه كه او هم قسمتی از تمام این اشتباه است. حس ناخوشایندی داشت و فكر می كرد كه فقط او به تنهایی مقصر این اتفاق است و هم زمان دلش می خواست خیلی رك و پوست كنده بگوید:«من فقط یه نامه رسانم خانم سندوال و خیلی متاسفم كه باید چنین تلگرامی را به دست شما برسانم اما فقط به این دلیل این كارو انجام می دم كه این شغل منه.»
زن مكزیكی پرسید:« مال كیه؟»
- « خانم رزا سندوال خیابان جی 1129» و تلگرام را به طرف زن مكزیكی گرفت اما زن به آن دست نزد.
هومر گفت :« شما خانم سندوال هستی؟»
زن گفت :« لطفا بیا تو. من نمی تونم اینو بخونم. مكزیكی هستم و فقط "لاپرنسا" رو كه از مكزیكو سیتی میاد می خونم.» او یك لحظه از حرف زدن دست برداشت و به پسر نگاه كرد كه با حالتی سخت و خجول به شكلی كنار در ایستاده بود كه در عین حال انگار داخل خانه هم بود.
زن گفت :« لطفا ... تلگرام چی می گه؟»
نامه رسان گفت :«خانم سندوال تلگرام می گه كه ...»
اما زن در همین لحظه حرف او را قطع كرد :« اما اول باید بازش كنی و بعد اونو برام بخونی ... تو هنوز بازش نكردی.»
هومر گفت :« بله خانم ...»
و با حالتی این جمله را گفت انگار كه با معلم مدرسه اش كه اشتباه اورا تصحیح كرده صحبت می كند. او تلگرام را با انگشتانی عصبی باز كرد. زن مكزیكی خم شد تا پاكت پاره شده را بردارد و سعی كرد صافش كند. همینطور كه پاكت را صاف می كرد گفت:« كی تلگرام رو فرستاده؟ پسرم خوان دومینگو؟»
هومر گفت :« نه خانم ، تلگرام از وزارت جنگه.»
زن تكرار كرد:« وزارت جنگ؟»
هومر آرام گفت :« خانم سندوال پسر شما مرده. شاید هم اشتباه شده باشه. همه اشتباه می كنن خانم سندوال. شاید این پسر شما نبوده. شاید یكی دیگه بوده.تلگرام می گه كه اون خوان دومینگو بوده.اما خوب شاید تلگرام هم اشتباه شده باشه.» زن مكزیكی وانمود كرد كه چیزی نشنیده.
زن گفت :« آه نترس بیا داخل ... بیا تو ... برات آب نبات میارم » او بازوی پسر را گرفت و او را آورد سر میزی كه در وسط اتاق بود و او را مجبور كرد بنشیند.
زن گفت :« همه ی پسرا آب نبات دوست دارن . الان برات آب نبات میارم.» و به اتاق دیگری رفت و خیلی زود با یك جعبه آب نبات شكلاتی قدیمی برگشت. سرمیز جعبه را باز كرد و هومر درون جعبه نوعی آب نبات عجیب دید.
زن گفت :« بیا ... آب نبات بخور. همه ی پسرا آب نبات دوست دارن.»
هومر یك تكه آب نبات از جعبه برداشت و در دهانش گذاشت و سعی كرد آن را بخورد.
زن گفت :« نه تو نمی تونی برای من تلگرام بدی آورده باشی تو پسر خوبی هستی درست مثل خوآنیتوی كوچولوی من وقتی كه یه پسر كوچولو بود. یه تكه دیگه بردار. » و نامه رسان را مجبور كرد كه یك تكه ی دیگر بردارد.
هومر نشست به جویدن آب نبات خشك و زن مكزیكی حرف می زد:« این آب نبات خود ماست. از انجیر هندی . هروقت خوآنیتو میاد خونه براش از اینا درست می كنم.اما الان تو بخور. تو هم پسر منی .»
و ناگهان زد زیر گریه. جوری جلوی خودش را گرفته بود انگار كه گریه كردن كار بدی باشد. هومر دوست داشت بلند شود و فرار كند اما می دانست كه این كار را نمی كند و می ماند. حتی فكر كرد ممكن است بقیه ی عمرش را هم همانجا بماند. فقط نمی دانست چه كار دیگری می تواند انجام دهد تا زن كمتر اندوهگین باشد و اگر زن از او خواسته بود كه جای پسرش را بگیرد نمی توانست رد كند چرا كه نمی دانست چطور این كار راكند. پسر بلند شد انگار كه با ایستادن می خواست چیزی را كه دیگر درست نمی شود درست كند و تازه آن موقع بی معنا بودن و بلاهت قصد و نیت خودش را فهمید و بیشتر از قبل هم حس ناخوشایندی به او دست داد. نمی دانست چكار كند در قلبش مدام تكرار می كرد :«چه كار می تونم بكنم؟ ... لعنتی ... چكار كنم؟من فقط نامه رسانم.» زن ناگهان اورا در بازوانش گرفت و گفت:« پسر كوچولوی من ، پسر كوچولوی من.»
نمی دانست چرا اما كل این قضیه احساس جراحت عمیقی در او به وجود آورده بود . در آن لحظه نمی دانست چرا اما حال بدی را دركل بدنش حس كرد حالش بد شده بود و فكر كرد الان است كه بالا بیاورد و اصلا نمی دانست آیا اصلا دیگر می خواهد به زندگی كردن ادامه دهد یا نه.
زن گفت :« بیا اینجا بشین.» او را به سمت صندلی دیگری راند و خودش بالای سر او ایستاد و گفت :« بذار نگاهت كنم.» زن به شكل عجیبی به اونگاه كرد و نامه رسان كه حس می كرد تمام وجودش حال بدی دارد نتوانست تكان بخورد. احساس بیزاری و انزجار می كرد و هم زمان در دلش شفقت و دلسوزی زیادی حس می كرد. نه تنها برای این زن بیچاره بلكه برای همه چیز ، همه چیز این دنیا و روش مسخره ی زندگی و مردن همه چیز و همه كس در این دنیا.نامه رسان زن را در گذشته تصور كرد : زن جوان زیبایی كه كنار گهواره ی پسر نوزادش نشسته بود او را دید كه داخل گهواره را نگاه می كند و به آن انسان كوچك و شگفت انگیز خیره شده بود. پسر كوچولو ساكت بود و درمانده و نیازمند به مادرش به نظر می رسید و هنوز سالهای زیادی در این دنیا داشت.نامه رسان زن رادید كه گهواره را تكان می دهد و برای كودك آواز می خواند با خودش فكر كرد :« حالا نگاش كن.»
نامه رسان سوار بر دوچرخه اش آرام از خیابان تاریك پایین می راند ؛ اشك از چشمانش سرازیر بود و زیر لب هر بد و بیراهی را كه به ذهن جوانش می رسید زمزمه می كرد. وقتی به دفتر پست رسید اشكهایش بند آمده بود اما چیزهای دیگری در او شروع شده بود كه می دانست پایانی برای آنها نیست. با خودش چیزی گفت و آن را به شكلی ادا كرد انگار كسی كه شنوایی قوی ندارد مخاطب اوست :« من هم جور دیگری مرده ام.»

دسترسی سریع