داستان فرهنگ : اولین جنایت اثر عمر سیف الدین « اولین جنایت »

سرم به سایبان كتانی نزدیك می شود . چشم هایم را نورمی زند. دست هایم را دراز كرده و می گیرمش . پرنده ای ست سفید. مادرم آن را از دستم می گیرد و می بوسد.

1397/07/11
|
17:09

درباره نویسنده: عمر سیف الدین نویسنده، سرباز، و معلم ترك بود. او از داستان نویسان برجسته ادبیات ترك و بنیانگذار نوشتن داستان كوتاه تركی است. داستان كوتاه « اولین جنایت » اثری از این نویسنده است . این داستان را با ترجمه ی پونه شاهی در زیر می خوانید .

من آدمی هستم كه مدام با رنج و درد زندگی كرده ام . از زمانی كه خودم را شناختم این مشكلات شروع شد. شاید هنوز چهار سال هم نداشتم .بعد از آن نه تنها اعمالم بلكه افكارم هم رو به تیرگی رفت و روی وجدانم سنگینی كرد، مثل كسی كه درجهنم باشد هنوزهم می سوزم . چیزهایی كه مرا رنجاند؛ هیچ كدام شان را فراموش نكرده ام .گویی خاطراتم و سرنوشتم با تنهایی و غم سرشته شده است .
نمی دانم كه آیا من 4 ساله بودم؟ چون قبل از آن چیزی به یاد ندارم .
بیداری مثل یك آذرخشی كه نمی سوزاند؛ بر سرمان فرود می آید. تولستوی از 9 ماهگی خود به یاد دارد كه در وان حمام فرو رفته بود.
اولین واكنش، یك احساس نا خوشایند است، ولی در مورد من با یك مشكل فوق العاده ای شروع شد. من اولین بار خودم را بر روی كشتی شركت به یاد می آورم .هنوز جلو چشمانم است گویی كه در آن لحظه چشم به دنیا گشوده ام. شوهر مادرم، مادرم ودر كنارش زن های موبور جوان، با زن جوانی با لبخند صحبت می كردند و سیگارهم می كشیدند. مادرم سیگار برگش را بر روی یك چوب سیگار نقره ای ظریف گذاشته بود. به اومی گویم:
_من این رو می خوام.
می گوید :
بگیرولی به دهنت نزن
چوب سیگارش را به من می دهد و سیگار برگش را به دریا پرت می كند .گویا تابستان است. هوا بسیارمطبوع و روشن و آفتابی است. مادرم كه شروع به حرف زدن می كند مثل طیف وسیعی از رنگ آبی كه منتشر شود، صدایش پخش می شود. از آغوشش پایین می آیم. از بازویم گرفته و كنارخودش می نشاند.حلقه ی نقره ای چوب سیگار را به انگشتم می اندازد . قبل از اینكه مادرم ببیند به دهانم برده و گاز می زنم. لباس زن موبوری كه دارد با او حرف می زند آبی است . من لباس سفیدی برتن دارم.سرم برهنه است. موهای پرپشتم گویی به هم ریخته و پریشان است. موقعی كه مادرم ظاهر مرا مرتب می كند، سرم را بلند می كنم. باریكه هایی از نور خورشید پرتو افكنی كرده و از كناره های این اشعه ها به اندازه كف دست سایه ای تكان می خورد.
می گویم :
_ببین، ببین !
مادرم نیز سرش را بلند می كند می گوید:
_پرنده ست كه نشسته
وقتی پرنده را درخواست می كنم. می گوید:
نمی شه گرفت

دوباره درخواست می كنم . مادرم با چترش به كنار سایه می زند. اما پرنده ی كنار سایه حركتی نمی كند. دوباره به سمت خانمی كه كنارم است بر می گردد.
_ ا، فرار نكرد
_ آخه چرا ؟
_ حتما" جوجه ست هنوز
اصرار می كنم كه :
_مامان من پرنده رو می خوام
آن وقت حرف زدن را رها كرده و بلند شده می ایستد. از زیر بغلم گرفته و مثل یك توپ كوچك به بیرون هل داده و می گوید:
_ آها ،برو خودت بگیر.
سرم به سایبان كتانی نزدیك می شود . چشم هایم را نورمی زند. دست هایم را دراز كرده و می گیرمش . پرنده ای ست سفید. مادرم آن را از دستم می گیرد و می بوسد.
زن مو بورهم می بوسد، من هم می بوسمش.
_آه طفلكی هنوز جوجه ست
_جوجه ی مرغ دریاییه
_ نمی تونه بپره
_ اگه بیفته تو دریا خفه می شه
بقیه ی زن ها می گویند«زنده نمی مونه» . مادرم در حالی كه صورت جوجه را به صورت ظریفی تشبیه می كند با گفتن « آه حیوونی ؛ آه حیووونی » پرنده ی سفید را به آغوشم می دهد.
و می گوید:
_ ببریمش خونه شاید زنده موند، اما به هیچ وجه اذیتش نكنی حیوونكی رو .
_ اذیتش نمی كنم
_ خوب اینجوری بگیرش
به چوب سیگار نقره ای اش سیگاری می زند. زن های دور و برش دنباله ی حرف های شان را می گیرند. پرهای پرنده آنقدر سفید است كه نمی توانم به بال هایش دست بزنم
استخوان هایش دیده می شود. پاهایش قرمز است برای فرار هیچ تلاشی نمی كند. متعجب است .
چشم هایش می درخشد . كنار نوك قرمزش چیز زرد رنگی دیده می شود گویی چیز زردرنگی خورده باشد. گردنش را دراز می كند تا به سمت مقابلش نگاه كند. من درآن موقع به مادرم نگاه می كنم. زنان اطرافم در حالی كه می خندند با هم صحبت می كنند. البته حرف هایشان در رابطه با من نیست . بعد گردن دراز شده ی پرنده ی سفید را آهسته با دست می گیرم. با همه ی توانم سعی می كنم فشاری به او وارد نشود.
می خواهد بال هایش را باز كند. با دست دیگرم آن ها را می گیرم. پاهای سفت مرجانی اش به زانوهایم فرو می رود. دندان هایم را بهم فشار می دهم فشار، فشار، فشار، طوری كه انگاری می خواهند بشكنند
ولی صدایی از پرنده درنمی آید. نوك قرمزآغشته به مواد زرد رنگش می لرزد و باز و بسته می شود.
زبان صورتی تیزش بیرون می آید . اول از همه چشم های گردش بزرگ شده و سپس كوچك می شود و در آخر باز و بسته می شود. به یك باره دست های منقبض شده ام را باز می كنم. جسم بی جان و مرده ی پرنده با صدای «پات» روی زمین می افتد.
مادرم بر می گردد و خم شده و از روی زمین مرده ی معصوم، كه هنوز بدنش گرم است را بر می دارد.
در حالی كه به من زل زده و خیره خیره نگاه می كند می گوید:
_ ا... اااا... مرده !
_ چی كارش كردی ؟
_ فشارش دادی ؟
_ حرف بزن ببینم؟
امان نمی دهد، با تمام توانم شروع به گریه كردن می كنم. خانم موبور جسد پرنده ی سفید را از دست مادرم می گیرد.
_آه، چه گناهی
_حیوونكی
زنان دیگر هم حرفش را تایید می كنند . زن چاقی كه روبرویم نشسته است به من قاتل بودنم را می فهماند:
_ خودم دیدم خفه ش كرد، خوبه هنوز بچه ست
مادرم رنگش زرد شده وصدایش می لرزدمی گوید:
_ بی انصاف

دوباره به من دردناك و غمگین نگاه می كند. گریه ام شدت می گیرد.آنقدر گریه می كنم كه دیگر نمی توانند آرامم كنند. چه زمانی ، كی ، كجا ساكت شدنم را به یاد نمی آورم، گویی كه تا ابد گریه می كنم .

از زمان جنایت دانسته یا ندانسته ی من، بیش از سی سال گذشته است. حالا هر زمان در عرشه ی كشتی شركت نشسته باشم و مرغ دریایی ببینم، به یك باره شادی و نشاطم را از دست می دهم . دلم می خواهد با فریادی كودكانه گریه كنم. در میان قلبم، زخمی هی بزرگ می شود و بزرگ می شود وسینه ام را می سوزاند.

گویی كه صدای آزار دهنده ی مادرم را كه تمامی ندارد می شنوم كه می گوید « بی انصاف».

دسترسی سریع